Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

honey...i'm not home

امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. 

آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. 

من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده ام...همه چیز یک طور عجیبی دارد بر می گردد به قبل از رفتن ف...جز من!...انگار که یک طوفان بیاید توی شهر و شب همه چیز را ویران کند و مردم صبح دوباره shaveکنند و راهی ِ محل کارشان شوند!مسخره نیست؟...می دانستم که زنده گی نمی ایستد..می دانستم که دوباره همه بلند می شوند و یک روز همه باز دور هم می نشینیم و می خندیم...ولی من دارم جا می مانم انگار.از کار..از زنده گی روزمره...از حس های روزانه...از کارهای پیش پا افتاده ی هرروز.همه ی روز منتظر این هستم که سرم خلوت شود و دور و برم خلوت تر و بروم یک گوشه ای کز کنم و سیگار و فکر و فکر و فکر...بعد یک تلفن به نازی و...حرف و بغض و بغض...می دانم که باید باشم برای اش...می دانم که باید باید باشم کنارش..می دانم که باید کم کم میس کال های ام را جواب بدهم ...ولی کی برمی گردم؟کی برمی گردم که به کارهایم برسم؟...کی برمی گردم که بتوانم جمع شوم و برای اش یک خانه ی دیگر کرایه کنم که آن جا پژمرده نشود؟...کِی ریمیا؟ چرا حس می کنم همه ی اطرافم و اطرافیان ام دارند بر می گردند جز من؟...چرا حس می کنم یک موج بزرگ می خواهد تکان ام دهد و من فرو رفته ام توی ماسه های سیمانی؟...چرا امروز باید ضبط شانسون های نمایش باشد و من باید باید باید بروم برای قطعه هایی که سولو دارم و بچه ها شش ماه است که تمرین کرده اند و من نباید به اف بدهم زحمت های شان را و خودم دارم به گاف و الف می روم و نمی توانم بروم استودیو و هیچ خری نمی فهمد این ساده ترین را واقعا؟...فردا عروسی مهدیه است.باورم نمی شود...

نظرات 13 + ارسال نظر
میم 1392/02/30 ساعت 10:32 http://gahivaghtaa.blogfa.com

بارن عزیزم زندگی خیلی بی رحم تر و وحشتناک تر از ایناست که به خاطر یه (فرشته ) از حرکت وای سه

ادامه میده و میتازه و نابود میکنه

اینایی که گفتی خیلی داغون میکنه اما می گذره کم کم فقط گذشت زمان چاره کاره تا می تونی اشک بریز اما بعدش پاشو و از نو بساز بخاطر اونیکه ظاهرا نیس اما ابدیه ...

مینا 1392/02/30 ساعت 11:49

امیدوارم بهتر شوی دوست خوبم...امیدوارم...

یکتا 1392/02/30 ساعت 14:27

باران عزیز
یه کم به خودت فرصت بده - تنهایی بده - گریه بده
به جز اینها چه چیز میتواند کمک کند ؟؟؟؟

کاش این ها کمک کنند حتی

آیدا 1392/02/30 ساعت 15:24 http://1002shab.blogfa.com/

حق داری به این زودی ها بر نگردی، می دونم کارها مجبورت می کنند که زندگی به ظاهر معمولی رو ادامه بدی. اما در درونت هنوز سوگواری و مات و مبهوت. ایراد نداره بارانم. عزاداریت رو ادامه بده. حق داری و به این حق و نیازت احترام بگذار.
ما هم این جا کنارت هستیم اگه کاری ازمون بر میومد.

آیدا ...آیدا...آیدا...تو و دوستات..من رو شرمنده و شگفت زده کردین.شما اون قدر بودین..که اگه همین الان هم هیچ کدومتون دیگه نباشین..تا اخر دنیای من هنوز هستین!

مریم 1392/02/30 ساعت 15:36

سلام
من معمولا خواننده خاموش هستم وبلاگ آیدا رو میخونم و از اونجا با وبلاگت آشنا شدم جالبه که هنوز واسه خود آیدا یه کامنت هم نگذاشتم.
اما این دوتا چشمای شیطون توی اون عکس آدم رو ویران میکنه این که بدونی این چشمها واسه همیشه به روی همه بسته شده. از دیروز صبح تا الان ده دفعه صفحه رو باز میکنم و میگم یعنی این آدم واقعا دیگه نیست حق داری اگه به زور نفس بکشی کاش این عکس رو برمیداشتی آدم طاقت نداره این چهره خندون رو ببینه و بغض نکنه و اشک نریزه
هیچ تسلیتی تسلای خاطرت نیست میدونم به خصوص الان
حالا حالا زمان نیاز هست حداقل واسه من که پدرم رو از دست دادم که اینجور بود به خصوص بعد از اینکه مراسم تمام شد و هر کس رفت دنبال زندگیش تازه بعدا با عمق فاجعه روبرو شدم.
اما یه چیز رو بدون بالاخره تو هم به این جریانی که الان هست و تو جزئش نیستی میپیوندی به همون جریان زندگی که فعلا واست استاپ شده و بعد یه روز به خودت میای میبینی سالها از مرگ عزیزت میگذره
پدرم یه جمله خوبی میگفت همیشه: فراموشی بزرگترین هدیه خداونده
چقدر خوبه که انقدر مشغله داری خودت رو غرق اونا کن ولی یه روز در هفته برو تنهایی سر مزار ف و تا اونجا که در توانت هست جیغ بزن حتی اگه اشکی نداشته باشی سر خدا فریاد بکش و بعد خواهی دید که یه جریان گرم و شور روی گونه هات حس میکنی و بعد سبک میشی خیلی آروم میشی

مریم عزیزم..اون دو تا چشم داره روزای منو ویرون می کنه...روزی صد بار از هم می پاشم و باز جمع می شم.چه می شه کرد؟...پدرت هست..همون دور و اطراف.من ف رو حس می کنم..گاهی خیلی نزدیک.

مخلص 1392/02/30 ساعت 18:38

"دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی
می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضی ام ولیکن
چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم..."

این بنده ی خدا هم هشتصد سال پیش تو همین حس امروز شما بوده.

اینی که میگن "این شتریه که دم خونه ی همه می خوابه"، یه جنبه ی خوب هم داره.، اونم اینه که این شتره برای این که بره دم خونه ی یکی دیگه بخوابه، اول باید از دم خونه ی شما پا شه... آخرش هم پا میشه. بعد فردا می بینی جاش، ماشین عروس مهدیه پارک شده. پس فرداش دوچرخه ی بچه ی اون یکی. روز بعدش کامیون اسباب کشی یکی دیگه...

جای پای شتره حالا تا سالها می مونه البته...

شتر شعور داره...معرفت داره...بلا نسبت شما..مردونگی داره...
این که می خوابه در خونه ی همه...یه گاوه و بس!...
همه چیز اطرافم یه طور وحشتناکی داره بر می گرده به حالت عادی..انگار فیلم رو پلی بک کنی...سریع تر ازونی که فکرشو بکنم..این منو می ترسونه.خیلی.

شی ولف 1392/02/30 ساعت 20:35 http://shewolf.blogsky.com

مادربزرگ، مادرم بود. تابستانها من بودم و شیراز و آفتاب و مادربزرگ. مادر صدایش می کردم و انگار تنها کسی بود که این دخترک زبان دراز سیاه سوخته را دوست داشت.
سرطان او را برد ، و من از شیراز بیزارم. از تمام درختان بهار تارنج، از فالوده و حافظیه ، از آفتاب زنده ای که روحت را روشن میکند بیزارم. چطور می توانند هنوز باشند وقتی او نیست؟
ده سال هست که من و شیراز قهریم.

حالا من و مجسمه های چوبی هم...من و شاخه های قلمه زده هم...من و بوی غذا هم...من و کوه...من و تورهای یک روزه...من و دوربین...من و قشم...من و صدتا چیز دیگر هم...من با همه شان قهرم

فنجون 1392/02/31 ساعت 11:05 http://embrasser.blogfa.com

این جمله زندگی برای بقیه متوقف نشده خیلی خوبه ... میدونی انگار همزمان که داری سوگواری میکنی، همین برنامه های قدیم و در شرف انجام هولت میدن به جلو که از غم هم گذر کنی ... سخت هست میدونم، شاید گاهی فکر میکنی بهتر بود درکت میکردن و بهت وقت میدادن که کنار بیای ، اما به نظر من ما هیچ وقت یاد نگرفتیم که کجا اتمام سوگواریه مثل بقیه چیزای مهم که هیچ وقت یادمون ندادن ... انقدر تو فاز ماتم و غم میمونیم تا زندگیمون به فنا میره ...
تو تنها نیستی ... ادامه بده ... ادامه بده

یه فنجون قهوه باهات می خوام فنجون.

هیما 1392/02/31 ساعت 11:29 http://hima77.blogfa.com

عزیزم این حالت عادیه .. حق داری
دوست داری همش تنها باشی و یه گوشه دنج گیر بیاری و تو فکر فرو بری تو رویا ... انگار که زمان ایستاده
جریان زندگی و عادی بودن آدمهای دیگه و اطرافیانت ازارت میده تا یه مدت ... طبیعیه
دردناکه اما زمان همه چیز رو حل میکنه باران
خودت را با کار مشغول کن و یه وقتایی هم تو تنهایی فکر کن و سیگار و ... هرچی که آرومت میکنه
این دوره باید بگذره عزاداری کن
با نازی باش از خاطره هاش بگین گریه کنین حتی با خاطره های خوبش بخندین
خوب میشی همه چیز خوب میشه ف هم هست حس میکنه همه چیزو

وای از خاطره گفتن هیما...وای از خندیدن و گریه کردن برای خاطره ها..

shirin 1392/02/31 ساعت 14:53 http://verjinaslim.blogfa.com

Eydade bidad :'(
Faqat bedun mifahmam chi migi, hamasho, ta hameja.
Hamin...

میدونمت شیرین
می دونمت

[ بدون نام ] 1392/02/31 ساعت 15:19

ببخشید جسارت می کنم، ولی میشه یه ایراد آیین نگارشی بگیرم. ایراد که نه، فقط تقاضای رفع ابهام. یعنی یه جوری نگارش فرمودید که آدم دقیق متوجه نمیشه که اشاره ی اون "بلا نسبت شما" به "معرفت داره" بر می گرده یا به "مردونگی داره".

حالا از این که بگذریم، این وسطا شام و ناهار ترنج که دیر نشد که؟ حالا شماها اگه تصمیم گرفته باشید خودتون رو داغون کنید میل خودتونه. اون حیوون حیوونکی رو یادتون نره.

از سوال شوخی وار نگارشی ابهام آمیز اول تون خنده ام گرفت.(اگر هدف تون همین بود...رسیدین!)

شام و ناهار ترنجکم دیر و زود می شد اما سوخت و سوز نه.حیوون حیوونکی ام..آن قدر توی این هفته کم مرا دید و آن قدر تنها بود که وقتی برگشتم خانه..غریبه وار از من فرار کرد!...دوباره باید آشنا شویم انگار!

[ بدون نام ] 1392/02/31 ساعت 17:17

همین بود.

well...u did it

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد