Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سه روز از رفتن ات...سه سال از عمر ما..

 

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم...باید خالی شوم....باید بلند شوم...

 

این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟...یادت هست؟ یکی از بارهایی بود که رفته بودیم کوه .ما مثل همیشه ولو شده بودیم زیر سایه ی درخت ها و تو مثل همیشه این طرف و آن طرف دنبال گل و گیاه ها بودی! برگشتی با یک قاصدک بزرگ توی دست ات.گفتم:" بگیرش جلوی صورتت تا عکس بندازم".گرفتی جلوی صورتت طوری که صورتت معلم نبود.گفتم :"نه...چشمات معلوم نیست...خودتم نگام کن..."..و نگاهم کردی.شیطنت بار.یک جور ِ رمز دار.آن طوری زل زدی به دوربین که یادم رفت قاصدک هم باید توی عکس بیفتد..و کلیک... 

کی فکرش را می کرد که این عکس را امروز بگذاریم میان ِ دو تا گلدان پر از گل های سفید و جلوی اش دو تا شمع روشن کنیم و جلو ترش حلوا و خرما بگذاریم؟.آدم این طور وقت ها از عکس گرفتن هم می ترسد.به تو و خاطره های نزدیک مان که فکر می کنم می ترسم از هر عکس و خداحافظی و لبخند و صدایی که نکند آخرین بار باشد. 

دیشب گفتند که من و نازی برویم خانه تان و از اتاق ات یک دست از لباس هایی که دوست داشتی را بیاوریم که بدهند به فقیری بپوشد و حس ِ خوب اش برسد به تو!.پرسیدم چرا اما همه زبان به دهن گرفتند.ترسیدند باز مثل جلوی غسالخانه پاچه گیری کنم!...راستی کیف کردی که دویدم جلوی در غسالخانه و با ته مانده ی توانم داد زدم که "هیچ کس حق نداره بره تو"! .دو نفر دهان شان را باز کردند که می خواهیم دعا بخوانیم و دوباره داد زدم "مرده شور ِ مذهب تون و دعاتون رو ببرن که برای اخرین بار باید توی مرده شور خونه عزیزتون رو ببینید!" مادرم گریه کرد که "بذار باهاش خداحافظی کنن مامان جون"...داد زدم سر مادرم که " هیچ کس ...هیچ کس...هیچ کس نباید بره".بعد افتادم به پای مادرم .آن جا فکر کنم تنها جایی بود که اشک های ام آمدند...هق هق کردم که :"مامان تو رو خدا...همون خدایی که می پرستی...نذار برن تو...مامان من و نازی همیشه جلوی هم لباسامونو عوض می کردیم ولی ف هیچ وقت این کارو نمی کرد...مامان ف خیلی با حیا بود...نذار این طوری ببین اش...مامان جونم التماست می کنم....خواهش می کنم...مامان به پات می افتم...نذار برن...." .مادرم  برای اولین بار ایستاد پشت ام.محکم.به همه گفت هیچ کس نرود داخل. بلندم کرد از روی زمین.سرم را چسباند به سینه اش و گفت:" باشه باشه..باشه مامان جون...کسی نمی ره تو...باشه...تو آروم باش..."...کیف کردی؟...بس که تو با شرم بودی دختر.شورش را در می آوردی بعضی وقت ها اصلا.چهل تا سوراخ می رفتی برای لباس عوض کردن و ما همیشه مسخره ات می کردیم که :"بابا بی خیال...مگه چی داری که ما نداریم؟" و تو می خندیدی. 

پرسیدم لباس اش را برای چه می خواهید اما هیچ کس هیچ نگفت.مادرت بغض کرد و گفت که اعتقاد دارد .گفت که من و نازی برویم خانه تان و هم لباس ات را بیاوریم و هم توی اتاق ات شمع روشن کنیم. 

"باز دوباره تو همه ی کارای سخت رو دادی به من و نازی!".این جمله را روزی صد بار از ما می شنیدی.یادت هست؟.وقتی از راه می رسیدی و می دیدی من و نازی  فقط خورده ایم و ریخته ایم و داد می زدی که :"پاشید اینارو جمع کنید ببینم".یا زنگ می زدی که :"بچه ها میز و بچینید من گشنه مه" و ما می گفتیم :" غذا کجا بود بابا" و می گفتی :" می خوام وقتی می رسم غذا اماده باشه ..تن پروری بسه...پاشید غذا درست کنید" !...حالا رفتن توی اتاق ات و لباس های ات را زیر و رو کردن؟..شوخی می کنی؟...کاش تا آخر عمرم برایت میز می چیدم اما مجبور نمی شدم وقتی هنوز بوی تو توی آن خانه و اتاق است برگردم آن جا.کاش تا همیشه خانه تان را تمیز می کردم اما مجبور نبودم کشویی را باز کنم که هنوز روی ِتای ِ لباس های ات جای دست های ات را ببینم..."باز هر چی کار سخته...دادی به من و نازی؟"....  

رفتیم خانه تان.نازی می لرزید.من هم که استاد خفه خون گرفتن و تظاهر به خوب و عادی بودن و ازدرون مثل موریانه خودم را خوردن!.چراغ اتاقت را که روشن کردیم هر دو افتادیم روی زمین.مگر می شود؟...آن پنجره و پرده ی بنفش؟...آن کتاب های نیمه خوانده با نشانه های بین شان، آن مجسمه های نا تمام، آن دار ِ گلیم ، آن لباس هایی که تا کرده بودی تا اتو کنی ، ...این همه بوی زنده گی...این همه بوی ناتمامی...مگر می شود؟...قلب مان می لرزید...دیدی؟...به قول آقای مخلص ...تویی که تا دو هفته ی پیش یک راه به وسعت همه ی دنیا جلوی پای ات بود..مگر می شود نباشی؟...مگر می شود دیگر روی آن تخت نخوابی؟...مگر می شود آن خرس زرد را بغل نکنی؟...عطر زده بودی و در عطر را نبسته بودی ،دستبندت را انداخته بودی جلوی آیینه شلخته.این یعنی با خودت گفته ای شب بر می گردم و جلوی آیینه را مرتب می کنم؟...همین؟...یعنی این قدر بی حساب و کتاب باید می رفتی؟...این قدر ناجور و ناغافل؟...دل ات خنک شد که وقتی لباس های ات را زیر و رو می کردیم برای آن شلوار جین سبز ، نازی نفس اش داشت بند می آمد؟...یعنی آن لحظه خوشحال بودی از رفتن ات؟...یعنی چه طور بودی؟...توی دل ات نسوخت برای بدبختکمان؟...برای نازی اکمان؟...اگر فرصت برگشتن داشتی شک ندارم که وقت اش همان وقتی بود که ماپاهای مان شل شد و افتادیم کف اتاق ات... 

اتاق ات را دوست داشتی.با ما بودن را دوست داشتی...نداشتی؟...زنده گی با نازی را انتخاب کرده بودی...نکرده بودی؟...برادرزاده ی شش ماهه ات را می پرستی...یادت هست؟..می گفتی آرزوی ات این است که زودتر زبان باز کند و بگوید :"عمه"...زبان باز نکرد و رفتی. 

چه قدر حرف دارم ف...چه قدر از این خاطره های ریز به ریز دارم که می ترسم به زبان بیاورم شان و مادرت و نازی ریز ریز شوند.شاید این ها را بخوانی. نوشتن را دوست داشتی.آخرین نوشته ی سررسیدت را که بالای سر تخت ات می گذاشتی خواندم و از دیشب ثانیه های ام شده این چند خط که ... 

" توی زنده گیم دو تا آرزو بیشتر ندارم. می دونم که برای رسیدن به هرکدومشون یه عمرلازمه...ولی من هردوتاشو توی همین زنده گی می خوام.من هردوتاشو می خوام" 

 

فکر نکردی که ما این را بخوانیم و ...شب خوابمان نبرد از این سوال که دو تا آرزوی اش چه بود؟... 

می خواهم بدانم این ها را می بینی و حالا خوبی؟...حالا لبخند می زنی یعنی به این مصیبتی که دارد ذره ذره مان را آب می کند؟...یعنی حالا خوبی؟ 

 

 

نظرات 51 + ارسال نظر
آیدا 1392/02/27 ساعت 20:41 http://1002shab.blogfa.com/

دلم گرفته بود. باران. این جا رو خوندم از خوم بدم اومد. باران دارم گریه می کنم. تو هم این عکس رو گذاشتی تا ما رو آتش بزنی؟
سوختم.
دستبند جلو آینه رو بگو...
باران وقتی حال من انقدر بده. حال تو چطوره؟

من حالی ندارم که بد یا خوب باشه...سه ساعته رسیدم خونه اما تنها کاری که کردم نفس کشیدنه!!

شیدا 1392/02/27 ساعت 20:54

بارانم ف خوبه مطمئنم خوبه درد شما رو میبینه اونقدر روحش بزرگ شده که درد براش معنی نداره کاش بیاد به خوابت و ارومت کنه بانو...

این تنها چیزیه که وقتی بهش فکر می کنم آروم می شم...که اون خوبه!

گفتی دختر عمه رو جزو فامیل درجه ی یک حساب نمیکنن و مرخصی نمیدن.
باران تو چی؟ دختر عمه ی یک دوست مجازی رو حساب میکنی برای من؟
من مرخصی نمیخوام. کلا دیگه نمیتونم. بریدم. تموم شدم. اشکم جمع نمیشه.
لعنتی.
جا ندارم. باران. نمیتونم.
خیلی خرم میدونم.
گفتم که خوش بحالشون که میتونن.
اگه تونستی ببخشی رفتنم رو برمیگردم.

گفتی ده روز...
گفتی ده روز و بعد تموم کنم هر چی رو که داره ..م*ی* گ*ا*د منو!
گفتی اگه تموم نکنم دارم با درد بازی می کنم..

گفتم چشم!!
گفتم چشم!!
تو بمون!

مهناز 1392/02/27 ساعت 21:21

آخ ...
حرف بزن سبک بشی باران جان...حرف بزن.

می شه هزار تا پست حرفام...می ترسم دوستامو از دست بدم!!

مهدیه د 1392/02/27 ساعت 22:05

بمیرم چی میکشی باران جان
چه نگاه معصومی داشت ف
واقعا حیف شد
منم مطمئنم حالش و جاش خیلی خوبه
خیلی مواظب خودت باش دوست عزیز

حیف..حیف..
ممنونم مهناز.خیلی عزیزم.

مهناز 1392/02/27 ساعت 22:07

می دونی چیه؟ این چند روز با رفنن ف دارم به بستگان نزدیکم فکر میکنم و یک لحظه فکر از دست دادنشون که میاد توی ذهنم دیوونه میشم... با خودم میگم شاید اینها تلنگری باشه که قدر داشته ها و اطرافیانم رو بیشتر بدونم و تا هستند بهشون توجه و محبت کنم .

به نظرم اگه دوستانت بخوان با اینجور پست ها بذارن برن که دیگه اسم دوست شایسته شون نیست!

کاش باور کنیم همیشه آخرین باره...همیشه

هیچ کلامی تسلی بخش نیست....من به تناسخ معتقدم..امیدوارم دربازکشت بعدی خیلی زود به هردوآرزوش برسه

منم معتقدم بیتا و امیدوار.

هستم.
با همون شرط خودت بنویس.
قرار نیست درد ننوشتن تو هم اضافه بشه و فحشش رو من بخورم
قول دادم وپاش هستم
بنویس

مرسی ...
عطر ِ موی واقعی ِ رنگ نشده!

بنویس :)

کاش چاره ی دیگه ای داشتم

مینا 1392/02/28 ساعت 00:08

چه دردی توی کلماتت هست باران...
دیشب هزار باره آرزوی مرگ کردم ....تازه گفتم خدا چرا یکی مثل ف باید برود و یکی مثل من بماند...دلم گرفته دوستم...

مینا؟..این چه حرفیه؟؟
دل من مُرد از بس گرفت...

هردوتاشون رو میخوام!!!!
یعنی چی بودن؟؟؟؟
میگن ادمای خوب روحشون همیشه در ارامشه. تو خودتو اذیت نکن. نذار ارامش اونم بهم بخوره.

شاید رسیده بهشون اصلا...نمی دونم!

آبجی 1392/02/28 ساعت 09:03

سلام و عرض تسلیت.
از وب آیدا جان به اینجا رسیدم و متاسف شدم برای از دست دادن دختر عمه اتان.
عزیز من مسیحی هستم تو دین ما به مرگ یه جور دیگه نگاه میکنند .
پدر روحانی ما همیشه میگه:‌اگر با دید ما به مرگ نگاه کنیم دردناکه و تلخ.
ولی اگر با دید مذهبی نگاه کنیم مرگ پلی هست به سوی خداوند و باید شاد بشیم عزیزمون پیش خالقش برگشته . البته سخته ولی این طوریه.

من که هر طوری و از هر طرفی بهش نگاه می کنم باز تلخ و غیر قابل درکه

میم 1392/02/28 ساعت 09:18 http://gahivaghtaa.blogfa.com

اگه ف اینجا رو بخونه دلش ریش میشه باران
اگه اعتقاد داری که ف میاد اینجا اگه اعتقاد داری که ف اینقدر دوستون داشت چرا اذیتش میکنی؟؟؟؟

باران
بنویس تا آخر دنیا هرکی نباشه من هستم اینجا
اما خودتو بیشتر از این عذاب نده


ا

منو رفتن ف اگه نکشه...این حرفا که توی سرم مثل اکو می پیچه.. می کشه!!

از خیلیا شنیده بودم که بعد فوت یکی از عزیزانشون ارزوشون بوده که خوابشونو ببینن
بعد فوت بابام همش فکر می کردم که شاید برای منم این طوری بشه ...ولی تو هفته اول دو بار خوابشو دیدم...که دفعه دوم خیلی خوب بود...الان با اینکه هنوز دو ماه نشده سه بار خوابشو دیدم...حس خوبی داره...اینکه هنوز هست...امیدوارم تو خواب بیاد پیشتون...چیزی از درد نبودنشون کم نمیشه اما حداقل ادم دل خوشی کوچیکی داره که هنوز هستند

چی می شه که آدم به دیدن ِ اونی که دوسش داره توی خواب حتا رضایت می ده؟!

شیدا 1392/02/28 ساعت 11:29 http://ghadefandogh.blogfa.com

چرا دوستات رو از دست بدی باران؟بگو بنویس همینقدر هم اینجا بدرد نخورد که باید درش را تخته کنی...
روزهای زهرماری را همه ی ما داشتیم و خواهیم داشت بنویس حرف هایی رو که تو دلت مونده حرفایی که نمیتونی به نازی بگی مبادا دلت رو ریش کنه به ما بگو بدون دوستت داریم حتی از پس این دنیای مجازی همدردیم برای دل مهربونت برای غمت برای حرفایی که میتونست حرف ما باشه

کاش جبران کردن محبت هاتونو بلد بودم

پیراشکی عشق 1392/02/28 ساعت 12:11

این دختر نگاهش یه جوریه. خیلی خاصه. مطمئن باش در آرامشه.... از نگاهش معلومه

این "هستی" نمی تونه مثل آدم کار کنه...نمی تونه عادل باشه...یه یکی آرامش می خواد بده...باید از یه خاندان "ارامش " بگیره...تف بهش!

[ بدون نام ] 1392/02/28 ساعت 12:46

حرف بززن باران جان بیا خودتو تخلیه کن
خیلی سخته دلم برای نازی اکت ضعف رفت
مراقب خودت باش باران جان

این حرف ها هستند که دارند من رو چپ و راست می زنند...با مشت و لگد..

مرمر 1392/02/28 ساعت 12:46

من اسممو ننوشته بودم ببخشید حواسی نمونده برام

بهمندخت 1392/02/28 ساعت 13:35

دیشب عکس برام باز نمیشد و امروز دیدم ...

حیف از ف
حیف

باران حکمت این یادداشتها چیه؟ هر کس که "خوب" میره از این یادداشتها از خودش به جا میذاره

به جا می ذاره که بعدا یه بدبختی مثل من و نازی بخونن و آب شن...

نانی 1392/02/28 ساعت 14:03

باران عزیر ...امروز باهات آشنا شدم و بیشتر از ده بار صفحه ات را باز کردم و به عکس ف عزیر چشم دوختم و بغض کردم و اشک ریختم ....خلیلی سخت است ندیدن آن دو چشم پر از انرژی و حرف ....

ممنونم نانی.ف به نازی مون همیشه می گفت :"نانی"!

دیگه سهمتون ازش شده سر رسیدشو لباسهاشو چیزهایی که دوست داشتو ووو چقدر غم انگیزه وسخت تر اینه که کاری هم نمیشه کرد .

سکوت می کنم تا از سر ترحم و دلسوزی نگویم تسلیت سکوت می کنم تا از سر نادانی نگویم درکتان می کنم

"درک" برای خودمون هم شده یه واژه ی دور و نامانوس.
ممنونم

aftab 1392/02/28 ساعت 14:34

ehsase khafegi mikonam....zendegi kheili tarsnake bazi vaghta...omidvaram khob bashi baan..har chand nemishe...

ترسناک و نامرد

سلام، من دوستت نبودم، همدیگرو هم نمی‌شناختیم...ولی الان که اومدم خونه‌تون درست نیست بی‌صدا برم. معصومیتی که تو این چشمها هست، به آدم آرامش میده از بابت صاحبشون.معلومه که توی بغل خداست. امیدوارم تو هم بغلش رو حس کنی و تو این روزها تکیه‌گاهت باشه و بهت آرامش بده باران جان.

ممنونم .خوش اومدین

پریسا 1392/02/28 ساعت 15:18

می شه همیشه ساکت باشی..بخونی و نظرتو برای خودت نگه داری... ولی الان نمی شه...اگه کامنت من بتونه یک ثانیه...فقط یک ثانیه تورو از فکر غمت دور کنه ، باید حتما بنویسمش

پریسا...این کامنت ها داره منو می سازه ..داره آجر به اجری که از من ریخته رو می چینه روی هم دوباره..

هیما 1392/02/28 ساعت 15:23 http://hima77.blogfa.com

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست.

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست .

چگونه جای تو در زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن تبسم شیرین

به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می شنوم


مرگ و رفتن یه عزیز آدم رو به مرز نابودی میرسونه
وقتی که باور نمیکنیم رفتنش رو ... وقتی خاطره ها یادمون میاد ... وقتی عکساشو میبینیم وسایل و لباساش ... اما زمان میگذره و زندگی جریان داره باران حتی اگر عزیزتزین عزیزمون رو از دست بدیم
جای خالیش هرگز پر نمیشه
زخمش خوب میشه دردش خوب میشه اما جای زخم تا همیشه میمونه
گریه کن خاطره ها رو مرور کن عزاداری کن براش ولی بعد خوب شو دوستم

باید باید برگردم.همه ی امروز رو با خودم جنگیدم که بلند شم و کاری کنم..به نتیجه نرسیدم اما می جنگم باز...باید بلند شد.

mona 1392/02/28 ساعت 16:59

in darde az dast dadane azizo barhao barha keshidam enghadr ke dige ye darde daemi tu ghalbam hes mikonam ..... faghat baran jan bedun marg payane hame chiz nist va in ye porosas ke hamamun bayad tey konim .. har kodumemun be yek shekl ye zamani mirim ..... arum bash khanum arum bash .....

لال ام

پیچک خانوم 1392/02/28 ساعت 17:02

از وبلاگ آیدا و گولو رسیدم به اینجا.خوندم و اشک ریختم.خدا صبر بده بهتون.فاتحه نثار روحش کردم.

آیدا دوست عزیز منه.دوست هاش دوستای من هم هستند.

ح. 1392/02/28 ساعت 19:47

ایمان اوردم به اینکه خدا هر کسو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی می چشونه...
از ته دل ایمان اوردم

n 1392/02/28 ساعت 20:03

ببار بارون...ببار...یا دلم گریه کن خون ببار


ببار بارونکم...

ای دوست بسیار ناراحت شدم
من هم 17 مرداد پدری رو جلوی چشمانم از دست دادم می دانم سخت است اما می خواهم چیزهایی را بگویم که به خودم کمک کرد آرامش بگیرم امیدوارم به شما هم کمک کند
اول اینکه به خود اجازه دهید سوگواری کنید. گریه کنید ... این کاملا طبیعی است و اگر این را از خودتان بگیرید مثل یک تکلیف نیمه تمام بر دلتان می ماند
دوم باید قبول کنید سوگدو سوگوار بودن 6 ماه تا یک سال طبیعی است پس به خود زمان دهید اما همواره سعی کنید اندک اندک به زندگی و فعالیتهای روزمره بگردید
سوم سعی کنید از درون با ایشان ارتباط داشته باشید مطمئن باشید ایشان از احوال درونی شما آگاهند و می فهمند بنده روز سوم پدرم وقتی هنوز آفتاب طلوع نکرده بود با خانواده به سر مزارش رفتیم آنجا داد زدم که همه ساکت می خواهم با پدرم صحبت کنم هرکسی که گریه و شیون می زد ساکت شد و من در آن تاریکی هوا انگار خود بودم و پدرم با او حرف زدم و حلالیت طلبیدم و گریه کردم وقتی به خود آمدم آفتاب طلوع کرده بود و همه از صحبت های من از گریه به هق هق افتاده بودند اما من سبک شده بود به حدی که با توجه به صحنه هایی که از فوت پدرم دیده بودم اما زودتر از همه به زندگی بازگشتم
چهارم بهتر است از بعد از مراسم چهلم یا کمی بعدتر از سیاه در آیید وقتی کسی فوت می کند همه سیاه پوشند و حتی اعضا خانواده هم که یکدیگر را می بینند بیشتر در غم فرو می روند
پنجم از این به بعد تا یک سال هر مراسم خاص مثلا عید نوروز برای شما سخت خواهد بود چون اولین بار است که او در آن مراسم کنار شما نیست سعی کنید اعضا خانواده کنار هم باشید و بدانید این تا حدی طبیعی است و نگران نشوید عید امسال برای ما این گونه بود
ششم بنده به یک سری کتابها رو آوردم که کمکم کرد و به شما هم معرفی می کنم چون وقتی کسی فوت می کند معمولا ما به فکر فوت خود نیز می افتیم و این تا مدتها همراه ماست انگار مرگ را باور می کنیم پس بهتر است برایش فکری کنیم کتاب خیره به خورشید نگریست- کتاب مامان و معنی و زندگی و کتاب درمان شوپنهاور همه از نویسنده ای روانشناس به اسم اروین یالوم می تواند یاریگر شما باشد
امیدوارم هرچه زودتر خود را باز یابید و من هم کمکی هرچند کوچک به شما کرده باشم

چه قدر سعی می کنم که گریه ها و بغض هایی که خفه کردم رو بریزم بیرون..چه قدر به خودم فشار میارم که به جای دندون دندون کردن لب هام..اشک بریزم...یه مرگیم شده ..خودمم نمی دونم..
باهاش حرف می زنم...هر دقیقه..هر وقت که چیزی ازش توی خونه م می بینم..وقتی صفحه ی فیس بوکش رو باز می کنم...مگه می شه باور کنم؟
...
امیدوارم نبودن پدرتون شما رو نشکنه.ممنونم

باران عزیزم
از اون باری که به وبلاگ سر زدم و نوشته هات رو خوندم همه ش دعا می کردم اشتباه شده باشه.. اشتباه کرده باشم.. اشتباه فهمیده باشم..
آمدم و دیدم 16 تا پست نخونده دارم ازت و اون موقع که دیدم همه ی نوشته هات درباره ی ف است، از خودم بدم آمد که چرا این مدت نیامدم؟ چرا اینقدر زندگی واقعی و تمام شلوغی های دنیام از تو دورم کردن؟ ببخش که روزهای سخت رو کنارت نبودم... می دونم توی این لحظات هیچ حرفی نمی تونه آرامش بخش باشه، فقط حضور لازمه و دل و مهر... امیدوارم خدا بهت آرامش بده، به تو و تمام کسانی که قلبشون فشرده شده برای این اتفاق تلخ..... حتی من که نمی شناسمش با دیدن این عکس به هم ریختم.. صمیمانه تسلیت می گم عزیزم.

ترنج عزیزم
ممنونم.تو همیشه بودی و هستی.چه بخونیم..چه نخونیم.

نیوشا 1392/02/28 ساعت 21:32

باران عزیز،
سلام. از چهار شنبه تا حالا که پست آیدا منو باهات آشنا کرد برای من خیلی خیلی بیشتر از سه روز گذشته، دیگه نمیدونم با شما ها چه کرده . برات فقط آرامش رو آرزو میکنم و برای ف ِ عزیزت بهترین و زیباترین ها رو. ای کاش میشد برای دل تنها و ترسیدت کاری کنم هر چند که تازه باهات آشنا شدم.

مرسی نیوشا
مطمئنم زمان همه چیز رو ..نمی گم بهتر...اما راحت تر می کنه

شب زاد 1392/02/28 ساعت 21:36

این شیطنت شادامیدوار چشمهای توی عکس داره منو اذیت می کنه.مواظب مادرش باشید.مواظب دوست هاش.مواظب خودت

از وبلاگ آیدا به اینجا رسیدم گریه کردم با تماموجودم
خدا به شما و خانواده تون صبر بده

ممنونم دوست ِ آیدا

سمیه 1392/02/28 ساعت 23:15

امیدوارم این روزها زودتر بگذرند . تسلیت

بگذرند...بگذرند...یعنی می شه؟

نازبانو 1392/02/29 ساعت 01:39

أولین باره میام این جا مؤ هاشو ناز کردم و پرسیدم چرا چرا امشب با چشمای معصومت آشنا شدم؟

یاسی 1392/02/29 ساعت 01:45

نمیدونم چی باید بنویسم یا چی بگم...
همیشه زود زود میومدم و اینجا رو میخوندم چون زود زود دلتنگت میشدم اما اینبار...شرمندم که درگیری های مرگ بار روزانه نذاشته بود بهت سری بزنم تا شاید و شاید بتونم کمکی باشم یا همراهی یا شونه ای برای گریه های نکردت...
واقعا متاسفم...کاش میتونستم چیزی بگم برای آروم کردنت یا کاری برای برگشتنش یا کمکی برای تنهایی نازی...
متاسفم عزیز دلکم...
دعا میکنم ف در آرامش باشه و بتونی آرامشش رو حس کنی و آرم شی گلکم...
خیلی دیره ولی هنوز و همیشه هستم برای هرکاری که داشته باشی...
بازم متاسفم...
نبودنم رو به همیشه بودنت ببخش بارانم :,(

یاسی کوچولوی من، توقعی از تو نیست عزیزم.آدم باید با دردها کنار بیاد..چه با دوست ها..چه بی اون ها.دلتنگم برای خودت.

پرین 1392/02/29 ساعت 09:40

از وبلاگ گولو به اینجا رسیدم و بی نهایت متاسف شدم. برای اون چشم های پرانرژی و شاد و برای شما و به ویژه نازی که شرایطش رو درک می کنم چون خودم هم خیلی زود پدر و مادرم رو از دست دادم، آرامش آرامش آرامش آرزو می کنم

منم تنها چیزی که براش می خوام آرامشه..برای شما هم.
ممنونم

میم 1392/02/29 ساعت 10:15 http://gahivaghtaa.blogfa.com

باران عزیزم

ببار تا سبک شی

باران
هی میخونم
هی غصه میخورم
بعدش
خفه میشم
حرفی برای گفتن نمیمونه

فرزانه 1392/02/29 ساعت 10:53

باران جان می بینی زندگی چقدر مسخرس؟ اینقدر برای بچت برنامه ریزی کن به تربیتش توجه کن ریزترین نکات زندگیشو برنامه ریزی کن از آرامشت مایه بذار تا کوچکترین ناراحتی روحی براش پیش نیاد تو یه جمله خودتو فدا کن تا کیفیت زندگیشو افزایش بدی بعد با بی توجهی لحظه ای یه آدم نادون از دستش بدی . برام قابل هضم نیست. این کابوس تمام شب ها و روزهای منه

زنده گی به هیچ چیز بند نیست چرا؟

زهره خاموش 1392/02/29 ساعت 11:04

باران عزیز از طریق آیدا با شما شنا شدم خدا رحمتش کنه و خدا به شما صبر بده.....

واتو 1392/02/29 ساعت 14:47

خداوند صبر دهد به بازماندگانش

من از وب آیدا وگولو اومدم اینجا و اینقدر غصه خوردم وقتی عکس این نازنین رو دیدم وپستی که شما نوشتین، که یادم رفت تسلیت بگم وبراتون صبر ارزو کنم .
غم بزرگیه .خواهش می کنم تو خودتون نریزید براش اونجور که دلتون می خواد عزاداری کنید والا داغون میشید .

ممنونم.آیدا و گولو خیلی لطف دارن.

حلیه 1392/02/29 ساعت 23:14

باران عزیزم...کجای این زندگی رو باید گرفت تا مو لای درزش نرود؟...همه غم داریم...و غم شما سنگین تر...تسلیت میگم...

این زنده گی رو باید درش رو تخته کرد با دستای خودمون و به ریش همه ی اونایی که ما رو انداختن توی این بازی و بازیچه شون شدیم خندید!..ممنونم

امیدوارم ننوشتنت دلیل بر آروم شدن دلت باشه باران عزیز.

کارهایی که این دو هفته نکرده بودمشون تلنبار شدن روی سرم...حرفام هم تلنبار روی دلم..آوار ِ بم هم اگه بود...تا الان اومده بودم بیرون!

aylin 1392/02/30 ساعت 00:04

باران عزیزم.من هم تازه امروز باهات آشنا شدم .خدا به شما صبر بده.

این خدا یا غم می ده...یا صبر!
ممنونم

ایمیلت رو چک کن.

دانلود کردم..ولی الان مجال گوش دادن نیست..می گوشم..می خبرم!

سلام عزیزکم... این عکس جیگر منو سوزوند... فقط دو سال از من کوچیکتر بوده... میدونم غمت سنگینه... میدونم چی میکشی... این روزها رو گذروندم... مرداد 90 پدرم و مرداد 91 خواهرم... نزدیک 10 ماه میگذره اما غمش هنوز تازه است.. هنوز جای خالیش بهمون سیلی میزنه.. و بچه هاش... که هنوز نتونستن با درد بی مادری کنار بیان.. و من که چون خاله ام و نصف مادر تمام این مدت دو روز خونه خودمونم و بقیه هفته پیش بچه ها...یه دختر 33 ساله و یه دختر 29 ساله و یه پسر 24 ساله... میرم که غم تنهایی کمتر عذابشون بده...
شاید به این زودی به زندگی عادی برنگردی... ولی بخاطر نازی سعیتو بکن... بازم براتون طلب صبر میکنم...

من جز سکوت هیچ چیز ندارم برای خاله ای که همه ی دنیای خواهر زاده هاشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد