Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یکی مانده به ف

دو ساعت مرخصی گرفتم که بروم و ف را ببینم.نمی دانم چرا همه توی سر و کله شان می زدند وقتی رسیدم.اخم کردم و دنبال برادرک گشتم.گفتم کارت همراه را بده...برادرک اشک ریخت.داد زدم "کارت همراه رو بده به من..دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم .به این ها هم بگو این طوری گریه نکنن حال آدم بد می شه".برادرک دوباره اشک ریخت.دست بردم توی جیب سوییشرت اش و کارت را بیرون آوردم و چهار تا دری وری نثارش کردم و دویدم سمت آی سی یو.در را باز کردم که پرستار داد زد :"کجا؟" .گفتم که کارت دارم و خواهر ف هستم و آمده ام ببینم اش.گفت :"جنازه ش رو؟".رفتم سمت اش.گفتم :"یه بار دیگه دهنت رو باز کن و اون کلمه رو بگو تا ببین چه می کنم.تخت اش کجاست؟".سرش را با پرونده های اش گرم کرد.صدایم را بلند کردم که :"تخت اش کجاست؟".کسی دست ام را از پشت کشید.برادرک بود.داد زد سرم.از صدای خودم بلند تر.مثل بچه گی های مان که دعوا می کردیم و صدای اش از صدای من بلند تر بود.من هم برای ادامه ی بازی مثل بچه گی های مان قهر کردم و آمدم پایین.زنگ زدم به نازی که کجایی و این ها شورش را در آورده اند و گریه می کنند و من را آی سیو راه نمی دهند و پس کی ف را می بریم و این زنیکه ی فلان فلان به ف می گوید جسد.نازی رسید.عمه هم.همه ی همه هم.گفتند شناسنامه اش...باور نکردم.یکی گفت پزشکی قانونی...خندیدم.آن یکی گفت جواز دفن...نگاه اش کردم...صدای یکی آمد که مراسم ختم و تشییع جنازه...لب ام را دندان دندان کردم...نازی نشست روی زمین...آفتاب چشم های ام را می زد...نفهمیدم چه شد...نمی فهمیدم چه می شود...چشم باز کردم و دیدم نشسته ایم خانه ی برادر ِ ف  و توی سرمان می زنیم.من اما یک قطره اشک هم نریختم ف.گریه ام نمی آمد یعنی.خب این خوب است یعنی که تو نرفته ای و بقیه دارند چرند می گویند.من اصلا داد هم نزدم ف.مبادا که بترسی عزیزکم.مبادا که بلرزی و فکرهای بد کنی.فقط زیر لب گفتم که دوستان وبلاگی ام دعا کرده اند.که همه شان گفتند که ف خوب می شود...که باید قوی باشم..که باید حواسم باشد..هفت ساعت که انگار هفت سال گذشت به ما.گفتند بمان..گریه کن...داد بزن...گفتم نه می مانم...نه گریه می کنم...نه داد می زنم.دست نازی را گرفتم و آمدیم خانه.قرص آرام بخش توی لیوان اش حل کردم و حالا خواب است.فردا روز سختی ست.باید ف را مثل دانه های کاجی که کاشته بود بکاریم...باید به نازی دوباره بگوییم که قوی باش و صبر داشته باش و خدا بزرگ است و از این فلان شعرها!...قلبم سر جای اش می لرزد و گریه ام نمی آید.تا صبح حرف برای نوشتن دارم.دلم می خواهد بگویم خدا خیلی نامردی.ف به چه درد ِ تو می خورد وقتی تنها همدم نازی بود؟...خدا خیلی نامردی که با نازی اکم این طور می کنی.باد می پیچد توی کانال کولر...خوابم نمی برد.از فردا می ترسم.از خاک...از برگشتن توی خانه ی نازی و ف...بدون ف...

ریمیا چه حال بدی دارم.چه کنم؟...چه کنم؟...کاش اقای نویسنده بود...نازم می کرد...بغلم می کرد...می گذاشت آن قدر گریه کنم که از حال بروم..ولی حالا بی گریه ام..بی رمق ام...

بی ف ام...

نظرات 30 + ارسال نظر
آیدا 1392/02/25 ساعت 07:36 http://1002shab.blogfa.com/

وای بارانم...
می خواهی کنار من بنشینی و گریه کنی؟

کاش می تونستم آیدا...کاش...
انگار خشک شدم..

متنفرم از اینکه بیام و بگم تسلیت میگم روحش شاد و خدا هم به شما ها صبر بده ...به زور میبینم این صفحه ی لعنتی رو ...اشکام نمیذارن ...باران من آدم خوبی برای دلداری نیستم ...فقط لعنت به هر چی قسمت و شتر در خونه و هر چی که هست ...باران خفه بشم بهتره ...

تسلیت؟!..چه قدر این کلمه هنوز دوره ..
یه چیزایی رو توی زنده گی نباید باور کرد.
رفتن ف یکی ازوناست...

فرزانه 1392/02/25 ساعت 08:23

تسلیت می گم باران جان . غم آخرتون باشه.

تازه اولشه فرزانه...

[ بدون نام ] 1392/02/25 ساعت 08:29

باری عزیزکم
غصه ات ف را غمگین تر میکند

بی معرفتی کرد...خودش می دونه...

شیدا 1392/02/25 ساعت 09:49 http://ghadefandogh.blogfa.com

کاش انصاف خدا مساوی تقسیم میشد
باران تسلیت میگم گریه کن بانو داد بزن این خوب نیست گریه نکردنت خوب نیست نابودت میکند باران
کدام مزار؟کدام قطعه؟میخواهم در غمت شریک باشم این اشکها را روی خاکش بریزم نه پشت این مانیتور...باران میخواهم باشم کجاست؟کی؟

گفتن ات اندازه ی بودنت خوب بود
ممنونم شیدا

پیراشکی عشق 1392/02/25 ساعت 10:18

دوست عزیزم... انگشتانم توانایی ندارن کلمه ها رو برات بچینم و بگم متاسفم. بگم خدا بهت صبر بده و آرامشو به دلتون بیاره...
مراقب خودت باش.
همین.

این خدا نون اش انگار از گرفتن آدمایی که دوسشون داریم و بعد دادن صبر ..در میاد..نه؟

[ بدون نام ] 1392/02/25 ساعت 10:19

Baran, baran, baran....
Lal shodam, na dele deldari dadan daram, na tavane khundane ruzayi k bedune f migzare.
Baran gerye kon, harcheqadr k mikhay, ta harjaye donya k mikhay, vali gerye kon.
Baran harvaqt khub budi behet migam man az koja midunam, behet migam ruzi k avordanesh tu hamun bimarestane kharab shode tuye otaq amal k umad ashke maro daravord, k man didamesh, k man balaye saresh budam

باورم نمی شه دنیا این قدر کوچیک باشه...
منم حرف دارم با تو.خیلی.

فرناط 1392/02/25 ساعت 10:22

متاسفم عزیزم. روحشون شاد

روح اون شاد...روح ما هم به اسفل السافلین!..قانونش انگار این طوره

sama 1392/02/25 ساعت 10:39

f khob shod.... gerye baray chi.... f khob shod

درد نکشه...عذاب نکشه...همین بسه سما.

میم 1392/02/25 ساعت 11:00 http://gahivaghtaa.blogfa.com








نه
نه نهههههههههههههه
خدایااااااااا مگه میشه ؟؟؟؟؟

کدوم خدا؟!

بهمندخت 1392/02/25 ساعت 11:06

ای وااااای خدااایا
خدا بهتون صبر بده
:((

...کاش به جای صبر ف رو می داد

مهناز 1392/02/25 ساعت 11:23

۳۵ سال! همه دیر یا زود خواهیم رفت...
روحش شاد...تسلیت من رو بپذیر دوست آیدا.

ممنونم مهناز.دوست آیدا دوست من هم هست.

هیما 1392/02/25 ساعت 11:24 http://hima77.blogfa.com

ااااااخ عزیزم باورم نمیشه نه منم باورم نمیشه
بگم تسلیت ... صبر ... تحمل ... آخه این حرفا که درد و غم شما ها رو کم نمیکنه
گاهی آدم تو کار خدا میمونه ...
مواظب خودت و نازی باش
باران ببار گریه کن داد بزن بذار درد و غمت بریز بیرون دوستم
منو شریک غمت بدون

...تا آخر دنیا چیزی از غم اش کم نمی کنه.می دونم

ممنونم

مینا 1392/02/25 ساعت 12:21

باران جانم ....تسلیت می گم.غم آخرت باشه عزیزم...با تمام وجودم غمگین شدم...می دونم هیچ کلمه ای نمی تونه ذره ای از غمت کم کنه...فقط می تونم بگم با تمام وجودم امیدوارم که از این به بعد غم نبینی...منو تو غمت شریک بدون عزیزدلم...

مینا...تازه فکر کنم غم ازین به بعد شروع شه..


آخی الهی بمیرم

باران تسلیت میگم...
امیدوارم روحش تو آرامش باشه

ممنونم بلوط
تو بهتر از همه شاید بفهمی روزهامو..

زن مش ماشا.. بی درد 1392/02/25 ساعت 13:37

به جز گریه و داد زدن سر خدا چه کاری از دستم ب می آید خواهرکم که برایت انجام دهم؟چقدر دیروز برایش دعا کردم.دعا کردیم.

نه که دعای شما بی اثر بود.نه.
دل اش نخواست.همین!

سپاس

[ بدون نام ] 1392/02/25 ساعت 13:41

کمی از آرشیوتون رو خوندم...جایی نوشته بودید:
برای داغون شدن...هیچ وقت زود نیست!

نیز برای سیگاری شدن!

نیز برای مردن!

...

..

.

...
این محکم ترین سیلی ای بود که توی کامنت ها خوردم!

اولین باره میام اینجا
واقعا تسلیت میگم و از خدا طلب صبر دارم براتون
حرف دیگه ای نمیزنم مبادا نمکی شه روی زخم دلت

روحشان قرین رحمت
اما بارانکم گریه کن
ببار
اگر حالا خالی نشوی تا ابد درد وحشتناکی را باید با خودت حمل کنی
این زخم داغ عزیز همیشه خواهد ماند
خوب نمیشود
اما گریه کن
فقط بغت را خالی کن

چه اولین بار تلخی...

امیدوارم یک روز بشینم و همون طوری که توی ذهنم مرور می کنم..گریه کنم...شاید امروز...شاید فردا

متاسفم که توی این روز باهات آشنا شدم از خدا برای تو و نازی صبر و آرامش میخوام

منم متاسفم.
ممنونم

sonia 1392/02/25 ساعت 14:38

باران عزیز بسیار متاثر شدم .... غم عظیمی است
برای همگی آرزوی صبر دارم

شیدا 1392/02/25 ساعت 16:50

انتظار احمقانه ای میکشم که جواب بدی درک میکنم شرایطت اونقدر سخته که حوصله اینجا رو نداری اما از ته دلم میخوام که فردا باهات باشم همدردت باشم گریه کنم و از خدا برات ارامش بخوام
امیدوارم ف در ارامش باشه اسوده و اروم
باز هم تسلیت میگم مهربان بارانم

شیدای مهربون
به فکر من باشید که چه طور باید این همه محبت رو جبران کنم.

aftab 1392/02/25 ساعت 17:12

no no nooooooo

گاهی بدجوری "آره"

مخلص 1392/02/25 ساعت 17:40

قدیمی ترین خاطره ای که ازش داری چیه؟

چه قدر فکر کردم به این سوال!
سال هفتاد و چهار ..چهره ش وقتی اومد خونه و مادرش براش یکی ازون سورپرایز تولدهای درست و حسابی گرفته بود.نه ازون الکی ها.ازون واقعی ها که هم بازی های بچه گی شو پیدا کرده بود و دعوت کرده بود...اون چهره ی متعجب و خوشحال و غرق اشک اش موقع سلام کردن به همه..
خیلی خیلی قبل بود..ولی چهره ش توی ذهنمه..
شاید چون همیشه دلم می خواست مامانم برام یه تولد اون طوری بگیره.

سهیلا 1392/02/25 ساعت 18:06 http://nanehadi.blogfa.com

فریدای عزیز . میفهمم چی میگی . تقریبا چهل روز پیش پسر عمویم در سن 42 سالگی سکته کرد و از دنیا رفت . ما حتی فرصت خدا حافظی هم پیدا نکردیم . مثل یه پرنده پرکشید به همکارا نگفتم چون بقول تو یه پسر عمو بود اما همه میدونن که برادرم بود .دوران کودکی رو با هم گذروندیم . غمخوار و محرم راز هم بودیم . وقتی سر بازی میرفت پابه پای مادرش بال بال زدم . تو عروسیش کلی اینور اونور دویدم . با تولد بچه هاش شادی ها کردم . و اون فقط یه پسر عمو نبود .دعا میکنم خدا به همه شما صبر زیاد بده که شدیدا بهش احتیاج دارید

من فقط خوشحالم سهیلا.خوشحالم که جمعه ی پیش طوری بغل هم رو بغل کردیم و از هم خداحافظی کردیم که واقعا انگار آخرین بار بود...
که بود!

موش کور 1392/02/25 ساعت 20:16

متاسفم. من تمام این مدت می خوندمت اما هیچوقت نظر ندادم. چون من تو این بیمارستانهای گه کار کردم. با نرسهای کثافت هم کار کردم. با دکترهای بی وجدان هم. به خدا هم اعتقادی ندارم. من مرگ زیاد دیدم اما معجزه هرگز. چی می نوشتم؟
امیدوارم روحش در آرامش باشه. امیدوارم بتونی به نبودن فیزیکیش عادت کنی. اما مطمینم اون هست. همیشه کنارت. همیشه باهات. شاید با نرگس بشینن و بهت بخندن. تو توی این زندگی پرتنش دست و پا می زنی و اون در آرامش توی گوشت می گه: من باهاتم. نترس.

ترس...
راست می گی
من می ترسم از این همه "مرگ"

چه خوب که حالا سر و کارت با کتاباست...که می شه بهشون اعتماد کرد!

master 1392/02/26 ساعت 01:33 http://grandmaster.blogfa.com

گرگ اجل یکایک از این گله می برد...
یاد این شعر مرحوم بروسان افتادم:
چطور می تواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند.

سلام عزیزم... تسلیت میگم...نمیدونم چی بگم که آروم بشی...فقط از خدا براتون صبر میخوام دوست همدردم...

واقعا کاش آرامش نسخه داشت.ممنونم

شی ولف 1392/02/26 ساعت 18:23 http://shewolf.blogsky.com

از ته دل متاسفم، از طرف من نازی رو محکم در آغوش بگیر و بگو اون هم بازوهاش رو محکم به دور تو حلقه کنه. ف نازنین رفته ، اما یادش در دل شما هست، و شما هنوز همدیگر رو دارید. :***

Parsa 1398/08/23 ساعت 21:48

عزیزم منم تسلیت میگم،ولی اینکه بعضیا میگن خدا رو قبول نداریم لطفا نظرتون رو واسه خودتون نگه دارین همه مهمون دنیا هستیم و روزی خواهیم رفت همونطور ک همه تولدی دارن مرگی هم پیش رو دارن چ امروز چ فردا این تو شرایطی مینویسم ک بهترینم رو بخدا سپردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد