Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

ف مثل...

خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می دهد برایم.

جودی اصرار می کند که شب را بماند پیش ف.یاد هفته ی پیش می افتم که با نازی و ف دراز کشیده بودیم جلوی تی وی و ف مدام می گفت که چه قدر نگران جودی است و دل اش برای جودی می سوزد و آن پسرک جو الق، لیاقت جودی را ندارد و من و نازی هم تند تند آلوچه می خوردیم و هسته های اش را می ریختیم کنار ِ مبل روی زمین! و یک دفعه ف داد زد که :" من دارم از نگرانی هام برای جودی می گم و شما دو تا خپل بدون هیچ دلداری ای دست از الوچه تون برنمی دارین؟ هسته هاش رو هم می ریزید زمین؟واقعا که ...واقعا که  گامبوهای بی رگ ِ گند و کثیفی هستید!".من و نازی همدیگر را نگاه کردیم و بعد روی مان چرخید سمت ف و  چند ثانیه هر سه به هم زل زدیم و بعد هر سه منفجر شدیم از خنده! جودی را بغل می کنم و می گویم:" مواظبش باش...نگران تو بود!" و برمی گردم خانه.شب ام با کابوس و گریه به صبح می رسد.آخرین شبی ست که آقای نویسنده خانه است و هر چه سعی می کنم آرام باشم تا خیال اش از بابت من راحت باشد نمی توانم.سفرش کنسل شدنی نیست و من اولین بار است که از تنها شدن می ترسم. دارم لباس می پوشم که جودی زنگ می زند.هنوز "الو" نگفته ام که پشت سر هم صدای اش را می شنوم که تکرار می کند:" باری...پاش رو تکون داد...باری به خدا بازوش رو تکون می ده...باری چند بار صداش کردم انگشت های پاش رو تکون داد...باری به خدا خواب ندیدم...باری می خواد خودش نفس بکشه...پرستار مدام لوله ی اکسیژن رو بر می داره که ببینه خودش نفس می کشه یا نه...باری..دیدی گفتم؟..." .نمی دانم چه اتفاقی می افتد ولی حس می کنم سبک می شوم.چشم های ام یک دفعه از تاری در می آید انگار.پاهای ام از زمین بلند می شوند...دل ام می خواهد جیغ بزنم و همسایه ها را صدا کنم. از یک طرف می خواهم از خوشحالی دور تا دور خانه بدوم و از یک طرف منطق ِ لعنتی ام هی تلنگر می زند که خانواده توان ِ امیدوار شدن و دوباره ناامید شدن را ندارند!...نکند این حرکت ها همه را برساند به اوج و از آن جا دوباره بکوباند به خاک؟...نکند عمه ام بال در بیاورد و اتفاقی بیفتد و پرهای اش بسوزند؟ مانده ام بلاتکلیف.اما "امیدوار شدن" آن قدر ولتاژ بالایی دارد که یک دفعه همه ی بدن را تکان می دهد و به هیچ چیز نمی توانی فکر کنی. با نازی حرف می زنم...با عمه ام حرف می زنم.صدای همه تغییر کرده.همه می خندند برای حرکت ِ میلی متری ِ دست و پای ف.یادم است که پزشک اشنای مان گفت که کوچک ترین حرکت یعنی کارکردن ِ ساقه ی مغز.ولی یادم هم هست که توی اینترنت خواندم که تا وقتی خودش نفس نکشد مرگ مغزی صد در صد است.من هم می خندم با بقیه اما.دست خودمان نیست...دل مان می خواهد امیدوار باشیم.دل مان می خواهد فکر کنیم که حرکت دست و پای ف ارادی ست.آدمیزاد این قدر پیچیده می شود گاهی...این قدر به هر طنابی چنگ می زند گاهی...

ترجمه ی اسلاید کنفرانس بعدی را باید امروز تمام کنم.به نازی و عمه قول می دهم که به محض تمام شدن کارم برگردم بیمارستان.بر عکس همیشه که التماس می کردند که "باران زود بیا...ما تنهاییم" ، می گویند کارت را انجام بده با خیال راحت و بعد بیا.

بلوز نارنجی می پوشم برای این که رنگ مورد علاقه ی ف بود.کراوات ساتن آجری می زنم.آرایش می کنم...موهای ام را مرتب می کنم که اگر ف به هوش بیاید امروز و من را ببیند فکر نکند که ما آماده ی رفتن اش بوده ایم.ببیند که "تیپ" زده ایم و منتظرش بوده ایم.

آن نیمچه نگرانی ام از ناامید شدن را با برس ام می گذارم توی کشو و می آیم سر ِ‌کار.

آسمان ِ‌عجیبی ست امروز.




پ.ن.1. همه ی آن هایی که می آیند و این جا می نویسند که دعا می کنند...همه ی آن هایی که پیغام گذاشته اند و دغدغه های ام را می خوانند...چه قدر سپاسگزار باشم خوب است؟...آرامش دادن تان توی این دنیای مجازی ، بدجوری حقیقی ست.خودتان نمی دانید.

نظرات 21 + ارسال نظر
آتنا 1392/02/22 ساعت 10:16 http://atenax49@yahoo.com

باران من همیشه میخونمت خاموش.نمیدونستم چی بگم برای این غم یزرگ.از صمیم قلب امیدوارم خوب بشه و شادی برگرده به خونوادت.مواظب خودت باش...

ممنونم آتنای عزیزم.منم در اوج ناامیدی یک طور ِ خرکی واری "امیدوارم".

منهم همینطور.
امیدواریم همه.
در ضمن من یکی خفه شدم و دلداری نمیدم. فقط میخونم و منتظر خب خوبم. نفسم بند میاد.

تو نیازی نیست دلداری بدی..تو خودت "دلداری ای".نفس من هی راه اش رو گم می کنه توی این بالا بلندی ها...باور می کنی؟

آیدا 1392/02/22 ساعت 10:33 http://1002shab.blogfa.com/

خوشحالم. نمی تونم بگم چقدر.

من هم.امیدوارم همین طور پیش بره آیدا.در غیر این صورت...این "امید" فقط کار رو سخت تر می کنه!

مینا 1392/02/22 ساعت 10:42

باران این یعنی معجزه...تکان دادن یکی از اعضا یعنی اینکه امیدی هست...خیلی امید هست...امیدتون نا امید نشه...

مینا من اطلاعات پزشکی زیادی ندارم...دارم مدام سرچ می کنم و می خونم...حتی اگر این حرکت ها غیر ارادی باشه...مادرش دوست داره فکر کنه که ارادیه...یعنی آدم توی این مواقع دلش می خواد کوچک ترین چیز رو یه نشونه تعبیر کنه...نمی دونم مینا...من هم امیدوارم و این تنها کاریه که می شه کرد.

مینا 1392/02/22 ساعت 10:55

باران جان منم اطلاعات زیادی ندارم اما دو بار تو این شرایط وحشتناک قرار گرفتم و دو تا از عزیزامو اینطوری از دست دادم...اون زمان دکترا می گفتند که هر حرکتی یه نشونه ی مثبته و البته هیچ حرکتیم مشاهده نکردند...می دونم امید گاهی خیلی خطرناکه...پذیرش واقعیتو سخت تر می کنه اما خب اگه امید نباشه که آدم نمی تونه ادامه بده...بازم براش دعا می کنم دوستم...با همه ی وجودم...

ممنونم مینا.من انگار روی نیرویی که شماها این جا به من و ف می دین خیلی حساب می کنم.نمی دونم چرا

sheyda 1392/02/22 ساعت 10:57 http://ghadefandogh.blogfa.com

بعد از چند روز بلاخره نت دارم وبلاگارو باز میکنم اول مال تورو
به عنوانا هنگاه مبکنم ف...ف عزیز ف که ندیده دوسش دارم ندیده نگرانشم ندیده دعاش میکنم ف ...
میترسم بخونمت بانو...میترسم یکی یکی وبلاگای دیگه رو میخونم ولی انگار هیچی نمیخونم حواسم اینجاست بلاخره میام میخونم از پایین و پست اخر اب بود روی اتیش
دعات میکنم دعاتون میکنم بانو خدا این شوق رو ازتون نگیره خدا ف رو بهتون برگردونه دعا میکنم...

شیدای عزیزم.لطف ات داره خجالت زده م می کنه.من هم به این "شوق" امیدوارم...من هم این شوق رو گذاشتم لای زرورق تا پا بگیره و سبز شه..

مهدیه د 1392/02/22 ساعت 11:42

خداروشکر خوشحال شدم و امیدوار
واقعا انگار امروز روز خاصیه واسه همه
به امید وقتی که بیای خبر مرخص شدنشو بدی باران جان

منم امیدوارم همه ی آزمایش ها و نتیجه گیری های پزشک هاش مفت و الکی از آب در بیاد و به ریش همه شون بخندیم!

میم 1392/02/22 ساعت 11:46 http://gahivaghtaa.blogfa.com

باران
باران
بـــــــــــــــــــــــــــاران
عزیزم اینقدر انرژی خوب داری که هرچی بخوای میشه

وای خدا خیلی خوشحالم
مرســــی ازت

تا ته اش باید وایسیم و انرژی داشته باشیم میم جون

فرزانه 1392/02/22 ساعت 11:53

خیلی خوشحال شدم. منتظریم تا آخر شب خبرای خوبی ازت بشنویم.

من هم منتظرم.یه اشاره..یه حرف...یه جواب...
مرسی فرزانه...مرسی رایان..

پیراشکی عشق 1392/02/22 ساعت 13:18

اتفاقی نیست : اینکه بین این همه صفحه، بی اختیار صفحه ی وبلاگت روبرای اولین باز کنم و اولین پستی که میخونم اسمش "ف مثل..." باشه. از پایین شروع میکنم به خوندن صفحه ای که جلوم بازه . همش ف ... همش ف... از صمیم قلبم دعا میکنم برای بازگشتش و شاد شدن تو و خانواده ات. من به اندازه ی همین چند پستی که تو صفحه ی اولت بود شناختمت ولی عجیب باهات احساس نزدیکی میکنم. امیدوارم لیاقت دعاکردن رو داشته باشم. وقتی تو خط آخر از همه خاستی که دعا بکنن اتفاقی نبود اومدن من به اینجا ...

نه اتفاقی نیست...عجیب هیچ چیز توی این دنیای بی سر و صاحاب اتفاقی نیست.و عجیب تر این که این صفحه و این بلاگ بدجوری داره به داد ِ‌حرفای خفه شده ی من می رسه...
ممنونم و جز گفتن این کلمه طور دیگه ای نمی تونم قدردانی کنم.

سال ها پیش وبلاگی میخوندم که اسمش فریدا بود. درست یادم نمیاد اسم وبلاگش همین بود یا اسم نویسنده اش. ولی من به همین اسم میشناختمش. تنها چیز پررنگی که از اون صفحه یادم میاد نقاشی هایی بود که تو هر پست میذاشت. تو اون فریدا نیستی؟؟
من هنوز ارشیوتو نخوندم. در ادامه ی اولین کامنتی که برات گذاشتم باید بگم که تو وبلاگم به اسم ؛اتفاقی!؛ لینکت کردم. اتفاقی...

یک وقت های دوری...یک چیزهایی می کشیدم و زیر پست ها می گذاشتم..ولی این که این فریدا و آن نقاشی ها همانی اند که تو می گویی..نمی دانم.
ممنونم "اتفاقی" جان

هیما 1392/02/22 ساعت 16:32 http://hima77.blogfa.com

امیدوار باشید خوشحال باشید انرژی مثبت بدید بهم و به ف
دست و پاشو تکون داد و به زودی خودش نفس میکشه

ما منتظریم که بیای و خبر خوب بدی
شاید باور نکنی من غریبه که تازه چند روزه با اینجا آشنا شدم و میخونمت با خوندن این نوشته ها اشکم سرازیر میشه و از ته دلم میخوام که دختر عمه عزیزت زود زود خوب شه و دوباره جمع سه نفریتون جمع شه :)

هیمای عزیز...من هم امیدوارم بیام و خبر خوبی بدم و جشن بگیریم همه این جا.

من ازهمین امروز طرح لبخندش رو به صورت تو توی ذهنم نقاشی میکنم...من ازهمین حالا صدای بوسه اش رو روی گونه ات نقش میزنم..من ازهمین لحظه هرم گرم نفسهاشو رو لاله ی گوشت آرزومیکنم

منم با همین تصور می شینم روبروش بیتا..با تصور لبخندش و صداش..

امید 1392/02/22 ساعت 20:30


چندبار امید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده، کلمه ای مهر آمیز،

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین، آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری!


امید؟...یعنی می شه باز دسته جمعی بریم گلاب گیری؟

miss 1392/02/22 ساعت 22:48

کلی چشم منتظر باز شدن چشمای ف هستن :)

کلی چشم...کلی قلب...کلی فکر...فکر کنم آدمایی که این جا منتظرن و کامنت می ذارن تعدادشون از دوستای ف هم بیشتر باشه

آیدا 1392/02/22 ساعت 23:17 http://1002shab.blogfa.com/

می دونم چی میگی. اما دوست ندارم فکر کنم که اگه نشد چی؟ با تموم وجودم فقط به شدنش فکر می کنم. میشه. چرا نشه.
امیدوارم و منتظر. مثل خودت.

نمی شه به نشدن اش فکر کرد...سخته...باید بشه...باید

باررررررراننننننننننننننننن بااااااارااااااااانننننننننننن یعنی دلم میخواست اینجا بودی جیغ میزدم بغلت میکردم و کلی جیغ کلی جیغ ....وایییی باران حالم خوبه ....خیلی خوبم خیلی خوب

عسل..کاش حال خوشمون بمونه...کاش امیدمون سبز بشه..

فنجون 1392/02/23 ساعت 08:28 http://embrasser.blogfa.com

باران ... فقط میتونم بگم دمت گرم که میای اینجا مینویسی و مارو باخبر میکنی ... ف رو نمیشناسم اما انقدر از تکون دادن میلیمتری پاش خوشحال شدم که انگار هزار ساله باهم زندگی کردیم ... دعا میکنم برایش ... برای خودت که قوی بمونی و تاب این همه سنگینی رو داشته باشی ...

منتظر خبر های پر امید و خوبت هستیم ...

هیچ وقت ننوشتم برای خبر دادن..همیشه می نوشتم برای خالی شدن..اما این بار همه ی شما منو شگفت زده کردین فنجون.می فهمی؟...احساس می کنم شما هم خانواده ی من هستین و دارین برای ف دعا می کنید.عجیب نیست؟!

دارم آرشیوتو میخونم ذره ذره...
الان دیگه مطمئن شدم

اتفاق های نه چندان اتفاق!

میم 1392/02/23 ساعت 11:28 http://gahivaghtaa.blogfa.com

باران رفتی یبیمارستان؟؟؟
چی شد؟؟ حالش بهتره؟؟

امید 1392/02/24 ساعت 21:42

"بی تو به سر نمی شود "
نمیدونم مولانا دیگه چه بر سرش اومده بود که اینو گفت
ولی حرف دل داغ دیده ماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد