Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

هنوز ف

به شوخی و جدی همیشه گفته ام که توی بچه های مادربزرگم پدرم و عمه پری از همه با دست و پا دار تر هستند.یعنی هر جا کسی گیر می افتد، مشکلی دارد، غصه ای دارد همیشه یا بابا خودش را می رساند یا عمه پری. این بار اما با همیشه فرق دارد.گاهی بدجوری حس می کنم که حساب کتاب های ذهنم دیگر مثل سابق درست از آب در نمی آید.دیگر خیلی چیزها با خاطره های ام مچ نمی شود چرا؟

پدرم روزی یک ربع بیشتر نمی تواند بیاید بیمارستان.آن هم روی پله های حیاط می نشیند و سرش را تکیه می دهد به دیوار و های های گریه می کند.گریه و استرس و غصه برای بابا سم است...اما چه کنیم؟..بعد برادرک به زور باید بلندش کند و ببردش خانه و تا شب طول می کشد که حال اش جا بیاید.عمه پری هم که زینب ستم کش همه بود...حالا خودش شانه می خواهد برای گریه.دخترک اش آن جا روی تخت افتاده و همه ی دکترها و پرستارها فقط سرشان را می اندازند پایین و می گویند منتظر معجزه باشید.

می روم کنارش می نشینم.موهای اش سفیدتر شده اند توی همین چند روز.دست ام را می اندازم دور گردن اش می گویم:" عمه جون...توی اینترنت سرچ کردم و از دوستام پرسیدم...می گن پروفسور عباسیون بهترینشونه...ببریم اش بیمارستان آراد؟...خلاصه پرونده شو بگیریم؟...برمی گردد و هاج و واج نگاهم می کند.انگار می خواهد حرفی بزند اما لال شده عمه اکم.شوهر عمه ام پاهای اش را می کشد روی زمین و می آید سمت مان.:" باران جان...ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم...ینی نمی دونم...تو بگو کجا...بگو چه قدر پول...بگو چه طوری...من همون کارو می کنم...ولی ما نمی دونیم...ینی نمی تونیم فکر کنیم...با خودت.."!..توی دل ام می گویم که کار به کجا کشیده که به من ِ یک الف بچه اعتماد می کنند!..کار خانواده ی درب و داغان مان به کجا کشیده که می گویند برو هر کار می خواهی بکن.

می رویم دنبال خلاصه پرونده.اولین قدم؟..."پارتی"!...برادرک خودش را به آب و آتش می زند برای پیدا کردن واسطه ای که خلاصه پرونده را بدهند! نیم روز می دویم برای چهار خط!

همان جا توی راهروی بیمارستان می نشینم و کلمات روی کاغذ را توی اینترنت سرچ می کنم...

"GCS 3 یعنی ضریب هوشیاری سه...از پانزده!

رفلکس های ساقه مغز..مردود

مردمک ها میدریاز دوبل!..این یعنی بی واکنش به نور..

دچار ASDH....این یعنی..


چشم های ام سیاهی می رود.یک لحظه به خودم می آیم و می بینم این منم و این کاغذ پاره ای که دست ام است برای همسایه نیست و برای یک آدم دور نیست!..برای ف است.ف...برای ف خودمان...برادرک بازوی ام را می گیرد و بلندم می کند.می افتم توی بغل اش.با هق هق می گویم:" من نمی تونم...من نمی تونم اینو ببرم...من در توانم نیست..".روسری افتاده ام را می کشد روی سرم و می گوید:" می بینی که کسی نیست خواهرک...می بینی که همه خراب ان..ما باید ببریم...به خاطر عمه پری...به خاطر نازی...".اشک های ام بند می آیند.

می بریم.کسی نیست...یعنی هست...اما خوب نیست...خب من هم خوب نیستم...من هم خراب ترینم...چه کنیم...باید کاری کنیم...تلاش کنیم...دست نمی شود روی دست گذاشت که...


دست برادرک را فشار می دهم."می بریم و نشون پروفسور عباسیون می دیم.اگر قراره بگن نمی مونه....بذار اون بگه که نمی مونه.این دکترا احمق ان.."!



پ.ن.1. عسل...بهروز...فرزانه...مینا...هیما...سما..مهدیه...امید...قوقی...شیما ممنونم.خیلی.

نظرات 5 + ارسال نظر
مینا 1392/02/19 ساعت 07:23

باران جان...چقدر این حس ها تازه اند هنوز برایم بعد از این همه سال...GCSلعنتی که باید بالا می آمد و نمی آمد...
با تمام وجودم برای ف دعا می کنم....دعا می کنم که اینبار معجزه شود...که فرشته ی مرگ به چشمان غمبار مادرش رحم کند...خیلی سخت است...خیلی دردناک است...

تو فقط بنویس. اگه اینطوری آرومتر میشی.

مخلص 1392/02/19 ساعت 20:28

من هیچی برای گفتن ندارم. فقط خواستم بدونید که من هم دارم صداتونو می شنوم و بر خلاف همه ی حرفای علمی آقایون پزشکا٬ ته دلم آرزو می کنم که ناممکن٬ ممکن بشه.

باران ...برای ف قول داده ام به خدا ...بیا و بگو که خوب شده منهم به قولم عمل کنم

میم 1392/02/21 ساعت 12:43 http://gahivaghtaa.blogfa.com

وایی باران
باران
باران

بیا و بگو اینا قصه بود و داشتی غصه تعریف میکردی

بیا بگو قسمت آخر قصه اس و ف اینجاست پیش ما حالشم از ما بهتره

باران بیا یه چیزی بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد