Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

ف

برگشته ام خانه لباس های ام را عوض کنم.بس که توی بیمارستان غد بازی در آوردم و گریه نکردم و به همه تشر زدم که "گریه نکنید اتفاقی نیفتاده که" نفس ام بالا نمی آید.های های گریه های ام را گذاشته ام برای این جا.دعا و درد دل های ام را هم.قوقی برایم نوشتی که توی این وضعیت آمده ام و پست گذاشته ام؟...یادت باشد دفعه ی بعد برای ات بگویم که من گاهی می نویسم که نمیرم.می نویسم که خفه نشوم.می آیم این جا و می نشینم روبروی این قاب سفید و خط خطی اش می کنم که قلب ام نایستد.حالا از همان گاهی هاست.برای نازی نمی توانم گریه کنم.خودش شبیه گریه شده بدبختکم.آدم مگر توی زنده گی چند بار باید تنها شود؟...پدرش؟..مادرش؟...مادر بزرگم؟..حالا ف؟...دلم می خواهد بزنم توی گوش خدا و بگویم آر یو فاکینگ کیدینگ؟...جلوی عمه ام هم نباید گریه کنیم.وگرنه فکر می کند دخترک اش قرار است طوری بشود.مرگ مغزی هم چاره دارد...ندارد؟همه ی هیکل ام سرویس می شود وقتی توی بیمارستان و پیش آن هایم.چرا ننویسم این جا.چرا گریه نکنم این جا.می خواهم بعدا که ف خوب شد بیایم و این جا را بخوانم و لبخند بزنم و بگویم :" مثل سگ ترسیده بودم ها...!" .و ترسیده ام ریمیا.وقتی بالای سرش رفتم ترسیدم.نه از خودش.نه از صورت ِ آش و لاش اش.نه از چشم های کبودش که هر چه التماس کردم بازشان نکرد.نه.من از نبودن اش توی خانه ی دو نفره شان با نازی ترسیدم.من از این که نازی هق هق کند مثل چند سال پیش که مادربزرگم را گذاشتیم توی خاک ترسیدم.

آمده ام این جا بنویسم که من نه اهل دعا هستم و نه نماز و نه هیچ چیز.ولی یک نفر بیاید و بگوید که چه دعا و چه نمازی بخوانم که ف خوب شود.یک نفر بیاید و بگوید فلان دکتر همه را زنده می کند و ما ف را می بریم پیش اش.سی و پنج سال هم آخر شد سن ِ مرگ مغزی؟ این مسخره بازی ها دیگر چه صیغه ای است.دو روز پیش نشستم و گریه کردم که گلدان ایمپتین ام خشک شده.حالا می خواهم بگویم کاش همه ی گلدان های خانه ام خشک شوند ولی ف خوب شود.

یکی آن مردک حرام زاده که به ف زده را بدهد دست من تا با انگشت های خودم خفه اش کنم...که آن قدر سرعت داشته که معده ی ف از چند جا سوراخ شده.یکی آن حرام زاده را بدهد به من تا برایش از خاطره های کوه رفتن و دشت هویح رفتن و کاشان رفتن و هایپر می رفتن و فلافل خوردن و سفال بازی و قالی بافی و تیرامیسو خوردن مان بگویم...


یک نفر گفت که صدای اش کنید و حرف بزنید. آمدم این جا که بنویسم و صدای اش کنم که


:" ف..برگرد...ازین شوخی های مسخره نکن.میدونی که قاطی می کنم ...می دونم که هنوز این جایی..می دونم که می شنوی...دستم رو گذاشتم روی قلبت و دیدم که می زد...داری نفس می کشی بچه...خودت رو لوس نکن و بلند شو ...ما دوستت داریم ف...ما عاشقتیم...مگه می شه ما جمع شیم و تو نباشی؟...برادرک قراره بساط پوکرش رو بیاره و من و تو یواشکی کارتامونو عوض کنیم و برنده شیم...یادته؟...قراره عکس های خلاقانه بندازیم ف...وقتی خوب شدی می کشیم ات که ما رو نصفه جون کردی...حالت رو می گیرم..یه پیغام توی فیس بوکت گذاشتم که بعدا می بینی و حتما بهم می خندی.به نازی فکر کن...نازی مون...این طوری هواشو داشتی؟این طوری هواشو داری؟...این طوری قول دادیم تنهاش نذاریم؟...یه حرکت...یه نشونه...یه عکس العمل...بذار دکتر ها کمک ات کنن...بذار نذرهای مادرت مثل همیشه کارساز شه...مگه برای بابام نشد؟...مگه بابام خوب نشد؟...میخوای برادرت همین طوری سرش رو بکوبه به دیوار هی؟...شورش رو درآوردی دختر.بلند شو...ما ازون بیمارستان تکون نمی خوریم تا تو نیای...اینو جدی گفتم...منتظریم ف...دوستت داریم...برگرد"

.

نظرات 14 + ارسال نظر
فرزانه 1392/02/18 ساعت 10:53

من و رایان خودش و مامانشو خیلی دعا می کنیم

هیما 1392/02/18 ساعت 11:45 http://hima77.blogfa.com

دعا میکنم هر چه زودتر ف به هوش بیاد
هیچ دعای خاصی نیست فقط با هر زبونی که دوست داری بخواه باران
خوب میشه خوب میشه امیدوار باشین

مینا 1392/02/18 ساعت 13:19

باران عزیزم خیلی متاسفم...کاش معجزه بشه...کاش ...آدم وقتی تو این شرایطه حاضره همه چیو بده تا اونی که دوست داره چشماشو باز کنه...همین وقتاست که همه چی پوچ می شه و دنیا خلاصه می شه تو چشمایی که بسته است...براش دعا می کنم...کاش چشاشو باز کنه...

باران...پر از دردم ....پر از درد...

چرا انقدر زندگی خشنه؟
چی میگی باران، چی میگی تو؟
یعنی چی خب؟
یه چیز حجیم آوار شده روم. سنگین شدم. مهم نیست من ف رو بشناسم.
کاش کاری از دست کسی برمیومد.

sheyda 1392/02/18 ساعت 19:35 http://ghadefandogh.blogfa.com

زبانم از دلداری کوتاه است بانو خدا خودش دلتان را ارام کند...

مینا 1392/02/18 ساعت 19:36

کاش بیایی بگی ف چطوره...نگرانم...

فرزانه 1392/02/18 ساعت 19:49

باران چند بار سر زدم کاش خبری می دادی

لالم از پست دیروزت تا پست امروزت

لالم از پست دیروزت تا پست امروزت

سما 1392/02/18 ساعت 23:01

کاش بری حرم باران.... اگه فقط به معجزه برمیگرده هیج جای دیگه ای نداری

واسش دعا میکنم

فنجون 1392/02/19 ساعت 09:20 http://embrasser.blogfa.com

جرات نمیکنم حتی بهت مسیج بدم ... نمیخواهم هر حرفی رو بشنوم ...
دلم خبر های خوب میخواهد ...
و دعا میکنم برای یک خط نوشته که بگویی ف حالش خوب است و همه این مدت سرکار بوده ایم و به ریش ما میخندیده است ...

حالش خوب میشود ... خوب خوب خوب

بهمندخت 1392/02/19 ساعت 21:19

ای وای
کاش این نوشته همش یه قصه بود ...
:((

مینروا 1393/01/07 ساعت 04:17

باران الان ساعت 4 شب نشستم و زار زار گریه میکنم. اینقدر مه ازین دنیا حالم به هم میخوره.

رسیدم اونجا که "میخوای برادرت همین طوری سرش رو بکوبه به دیوار هی؟"
داغون شدم. همین.

نصف عمرم رفت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد