Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

I'm Starting With The Man In The Mirror

ترافیک مورچه وار جلو می رود.مورچه وار رفتن از نرفتن هم بدتر است بعضی وقت ها.آدم دل اش می خواهد خیلی چیزها خیلی خیلی تند پیش بروند و زود برسد به آنجایی که باید برسد.زمان کارش لاس زدن است و بس.

ماشین را خلاص کرده ای و سرت را تکیه داده ای به صندلی.توی آیینه ی ماشین جلویی دو تا چشم، از تو چشم بر نمی دارد.نه میتوانی لاین ات را عوض کنی، نه می توانی جلو بزنی و نه میتوانی عقب بیندازی خودت را.نگاه بدی ندارد، نه هیز است و نه وقیحانه.فقط یک جفت چشم و یک جفت نگاه است.می خواهی خودت را بزنی به آن راه، به این راه ، به هر راه...نمی شود.سنگین تر از آن است که بتوانی رها شوی.یک لحظه تصمیم می گیری که کوتاه بیایی...کم نمی شود از دنیا که...

زل می زند..زل می زنی...برج میلاد را نگاه می کند...برج میلاد را نگاه می کنی...سی دی می گذارد...سی دی می گذاری...نیم خند می زند...نیم خند می زنی...چشمک شیطنت بار می زند...می خندی...سیگار روشن می کنی....سیگار روشن می کند...مهربان می شوید توی آیینه...دوست می شوید توی آیینه...عاشق می شوید همان جا توی آیینه...ازدواج می کنید آیینه ای...مسافرت می روید با آیینه....بچه دار می شوید آن هم دو تا همان جا وسط ِ آیینه...


ترافیک باز می شود.راه تان جداست.ماشین های تان جداست.هر کدام تان زنده گی را یک طوری می بینید... به توافق می رسید برای جدا شدن و ...

تمام!






نظرات 4 + ارسال نظر

خو بازم خوبه به همین قانع میشوید هر دویتان
یه وقتا طرف آینه قانعش نمیکنه لامصب آخهههههه

اون وقتا همون اول جدا شو...مهرت حلال جونت ازاد.والللا.عذاب چرا

شی ولف 1392/02/17 ساعت 00:23 http://shewolf.blogsky.com

بزرگراه خلوت است و هوا تاریک. من هستم و BB ، دوست موقرمز ام. Aba می خواند و BB دارد مرا به خانه می رساند ، جایی روی تخت های کن قلیان کشیده ایم و گریه و خنده تکه پاره کرده ایم. حالا خسته ایم ، در آستانه ی بیست و نه سالگی شیطنت گاهی هست و بیشتر نیست. ماشین جلویی سفید است و تک سرنشین ، سبقت گرفته و در لاین ما می راند. فلاشر راست و چپ اش را یک بار می زند و منتظر ماست. یکهو هر دو نوجوان می شویم : اِاِ این دارد به ما علامت می دهد ، یک نفر هم هست ، اصلا الان زود نیست برای خانه رفتن؟ بیا کمی توی خیابان ها بچرخیم. بنزین هم باید بزنیم ها، شب شده و گیر می افتیم بدون بنزین. کجا برویم؟ جای شلوغ ، ایران زمین؟ نه نه ، جای خلوت تر ، بزرگراهی خلوت برای سرعت گرفتن...هر چند به دردسرش نمی ازرد ها ، ماشین رو می خوابونند. من هم خسته ام کمی ، شب ها امن نیست. سر من هم درد میکند ، لعنت به این قلیان. این یارو چرا نمی رود؟ می رود بالاخره ، خروجی بعدی ما می رویم. بنزین داریم راستی؟ داریم ، برای به خانه رسیدن مان کافیست.
ما از بزرگراه خارج میشویم ، و من یقین دارم جایی میان موهایم تارهای سفید قد میکشند.

خب اینو پست کن بذار وبلاگت!نذاری من می ذارم

شیدا 1392/02/17 ساعت 01:47 http://ghadefandogh.blogfa.com

چه حس خوبی بود این راه هایی که برای دقایقی یکی میشود دنیا ملایم تر میشود بعد هم ...هیچ این هیچ اخرش میچسبد لامصب!

خروس 1392/02/18 ساعت 02:04

من اگر ترکی بلد بودم! ای بابا اینو که قبلا گفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد