Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

عنوان ام کجا بود بلاگ اسکای ِ خر!

آدرس را دوباره چک می کنم.طبقه ی سوم.آسانسور خراب است.باید از پله ها بروم .پاهای ام از حرکت های پرشی ِ نیم ساعت ِ قبل درد می کند و دماغم پر از بوی لجن است هنوز! قیافه ام شبیه آدم های بی خون و روح است.حراست گفته خانم های طبقه ی اول آرایش زیاد می کنند!.حق دارند خب.مردک های  پر از تعفن که جلوی در می نشینند ، حتما حالی به حالی می شوند با پنکیک ِ بی رنگ و رو و رژ آب دهان مرده ی ساعت ِ هفت صبح ِ ما !. وارد می شوم.دخترک دارد ناخن های اش را سوهان می زند.می گویم برای ساعت شش وقت داشتم. فرمی می دهد که پر کنم.می نشینم.دلم هنوز قارقور می کند.  گفته اند که توی شرکت دیگر آقایان با خانوم ها یا خانوم ها با آقایون "یک جا "غذا نخورند.من پریدم که :"وقتی سالن غذاخوری نداریم ...مجبوریم توی یک اتاق جمع شویم خب." و دهن ِ کثیف شان را باز کردند و جواب دادند که "سر ِ میزتان بخورید خب"! حالت تهوع گرفته ام.  دخترک ِ منشی بلند می شود که به اقای فلانی بگوید که من آمده ام.مانتوی ِ کوتاه ِ چسبان پوشیده.گفته اند که خانم فلانی ( یعنی دقیقا با ذکر اسم ) مانتو های اش چند سانت بالای زانوست همیشه..آن یکی خانم هم آرایش های اش مناسب نیست...آن یکی هم شلوارهای فلان می پوشد...و آن یکی هم کاپشن های سفید و سبز ِ تابلو تن اش می کند.مردک های حرام زاده! پس شما نگهبان ِ ساختمانید یا تن و بدن و لباس ِ خانم های شرکت؟ خانم های دو طبقه ی بالا مشکلی ندارند.فقط این شرکت ِ خصوصی ِ شماست که مورد دارد و اگر ادامه پیدا کند مجبوریم نامه ی حراستی بدهیم.فرم را می دهم دست ِ منشی.با صدای تو دماغی می گوید که منتظر بمانم.درست شبیه صدای خانم "الف" که امروز بعد از یک سال تشریف گه شان را آوردند و بی سلام و بی هیچ حرفی مثل خر نشستند پشت میزشان ، جلوی چشم های عزیز ِ ما.یک سال مرخصی ِ زایمان داشتند ایشان!.نه خیر شش ماه تبدیل به یک سال نشده ، ایشان خرشان خب این قدر می رود.خرشان موتور ِ توربو دارد اصلا انگار که با مدیر صحبت کرده اند و قرار شده که یک سال حق ِ شیرشان را به جای ساعت دو ، ساعت دوازده بروند!.بله خب ایشان کلا شش ماه توی این شرکت کار کرده اند و آن قدر خودشان را ثابت کرده اند که حقوق شان کمی بیشتر از سه میلیون است!.خانم میم توی اسکایپ زد که "چه قدر چاق شده خانم الف" و من چندشم شد حتا نگاه اش کنم  و گفتم :" ندیدم اش"! نمی بینم اش راست اش.نه خودش را ...نه آن شوهر ِ بدترکیب ِ نامردش را.از همین می سوزند که هربار برایم داستانی می سازند.به درک.گور مرگ ِ جفت تان و همه ی دار و دستک ِ شرکت ِ حرامی تان.یک آقای اتو کشیده با کروات و موهای ِ فشنی می آید بیرون و سلام می کند و می گوید "بفرمایید داخل".حرف ام نمی آید.می گویم :" راحتتان کنم...چه قدر؟".فرم ام را نگاه می کند و با ماشین حساب اش ور می رود و می گوید:" هشت هزار تا".می خندم ."اما به من گفتند که شش هزار تا".دوباره با ماشین حساب اش ور می رود  " اوکی چون آشنایید...شش هزار".چه قدر طول می کشد؟. نهایت یک ماه. و بعد؟   بعدش به عهده ی خودتان است.من فقط ردتان می کنم.هه.یک عمر دنبال قبول شدن بودیم و حالا شش هزار تا باید بدهیم برای رد شدن.اما این برای من خیلی زیاد است.باید فکر کنم.هر قدر دل ات می خواهد فکر کن.تصمیم ِ بزرگی ست.می گویم درد ِ بزرگی هم.دقیقا چه چیزی این جا اذیتت می کند؟ دقیقا "مردم".که خودم هم جزوشان هستم. چه دردشان...چه حماقت شان...چه بی غیرتی شان...چه اصلا هر چیزی که با کلمه ی "مردم" بیاید.چه اصلا من وقتی قاطی این مردم و فرهنگ های صد تا یک غازشان می شوم.برایم "آن جا" به عنوان ِ یک جا مهم نیست.برایم هر جا که این "جا" نباشد مهم است...آسانسور دوباره خراب است.چرا می گویم دوباره..از اول خراب بوده حتما.از پله ها می آیم پایین و هنوز به در خروجی نرسیده ام..بالا می آورم!

نظرات 8 + ارسال نظر
aftab 1391/11/15 ساعت 11:21 http://ursun.blogfa.com

gozarondam in roza ro....lanaat...ama be ki?

چیزی می شه گفت الان؟
فقط امیدوارم بری یه جای دیگه، با یه آدمای خوب. متفاوت از اینجا... فقط همین. اینجا دیگه جای زندگی نیست. حتی جای مردن هم نیست..

بهروز 1391/11/15 ساعت 18:40

چرا دست از سرمون ور نمی دارن این پفیوز النهادها ؟ :(

من باب بی ادب بودن معذرت می خوام

حیف ِ فحش نیست؟

موش کور 1391/11/15 ساعت 22:37

برو. از این مملکت برو. به هر قیمتی تا جوونی برو تا خلاص شی از دست حراست و همسایه و زن زائوی بدعنق و مردم که از همین ها تشکیل شدن.

دلم نمی خواد "برم"...دلم می خواد" گم شم"!

خروس 1391/11/16 ساعت 10:37

زیر یک درخت نشسته بودم و به دانه هاش نگاه میکردم چندتاشون افتاده بودن رو تخته سنگها و چند تا اونور تر افتاده بودن رو تاپاله و چندتای دیگشون تو دهان مورچه ها بود.
میبینی زیر درخت هم ولم نمیکنه!
آهای تخته سنگی ها تا تاپاله راهی نیست، تلاش کنید(1) و ای انهایی که در دهان مورچه هستید مایوس نشوید(2) و ای تاپاله ای ها، خوش به سعادتون(3)

من کم کم دارم می میرم از رمز گشایی ِ کامنت هات !!

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم
و به سویی بروم
...
باران ، به لذت نشناختن even a single soul در سرزمین تازه فکر کن... دیگران که گذشته آدم رو ندونن آدم خودش هم کم کم یادش میره کی بوده و چه ها شده. من هم دارم بال بال میزنم و یوروی پنج هزار و اندی هی پرهام رو می چینه.

من با همه ی کامنت های این چند روز ِ تو...خودم رو دوباره خوندم بچه و باورم نمی شه...

چه قدر راه رفتی باران ، آدم خودش قصه ی خودش رو یادش میره. من توی این سفر وبلاگی از حال رفتم به گذشته ، این طرف و اون طرف خوندم که میگن زندگی رو اگر برعکس تماشا کنی اصلا غمگین و سخت نیست ، مرده ای زنده میشه و آدم کهن سالی جوون میشه و بچه میشه و نوزاد و ... من توی وبلاگ تو رگه های نامرئی رو می دیدم و هر چی به قبل می رفتم پر رنگ تر می شدن و به نرگس که رسیدم شکستم. من خودم حس میکنم هر سال که میگذره تازه تر و آزادتر میشم ، کمی سبک تر و کمی بی خیال تر ، شجاع تر... شاید یه سفر "بنجامین باتن " وار. این رو اینجا ، توی این وبلاگ هم دیدم.

نرگس...
چه قدر این کلمه داره غریب میشه انگار...
تو چه وبلاگخون ماهری هستی بچه!

و تو چه وبلاگ نویس محشری هستی. تب وبلاگت ثابته رو فایرفاکس، روزی چند بار صفحه رو ریفرش می کنم بلکه نوشته باشی!

کم کم باید بابت ِ تعریفاتت از خودم بهت حقوق بدم بچه
خونه ی جدید مبارک همساده :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد