Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سه تا دل برای به دست آوردن...

خانم طبقی اولی اسم اش نسرین خانم است.یک خانم ِ تمیز و مرتب و ترگل و ورگل و خانه دار و همیشه _رژ لب بزن و رژ گونه یادش نرود _ که البته مدیر ساختمان هم هست .شوهرشان کارمند بانک است و آقایی بسیار مودب و مرتب.نسرین خانم هم خانم خوبی ست فقط کمی زبان شان مثل ِ نوک ناخن های شان تیز است. هر بار مرا می بیند شروع می کند به گله گزاری از همسایه ها و درد دل اش را بیرون ریختن که غم باد نگیرد  و جوان مرگ نشود خدای نا کرده!( علت دیگرش هم این است که ایشان فقط من را یا ده شب در حال بالا رفتن از پله ها می بیند یا  شش صبح موقع پایین آمدن و احتمالا قیافه ی من توی آن ساعات ِ روحانی !خیلی شبیه کسی ست که اگر داستان همسایه ها را نشنود غم باد می گیرد و جوانمرگ می شود!!) بعد از سلام و بی احوال پرسی شروع می کنند که آن یکی شارژ نمی دهد  و آن یکی محکم راه می رود و آن یکی سلام نمی کند و آن یکی بوی غذای اش همیشه می پیچد و  از همین قبیل داستان های به شدت فجیع و عمیق  که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد واقعا.این داستان ها از چهار سال پیش که ما توی این ساختمان زنده گی می کنیم هر بار که توسط ایشان رویت شویم ، نقل می شود. (بله ایشان چهار سال است که ریاست ساختمان را به عهده دارند و قرار است چهار سال دیگر هم بمانند و بعدش هم ریاست به طایفه شان می رسد.حتی شاید جاری شان !علیرغم ِ رفتن مستاجران ِ قدیمی و ساکن شدن ِ مستاجران جدید توی ساختمان ، انگار قصه ها دایمی اند.یعنی همیشه یکی هست که شارژ ندهد و یکی هست که محکم سم بکوبد و یکی دو نفر هم که بلند حرف بزنند توی راهرو!).این اواخر اما یک مورد ِ جدید به گله گزاری ها اضافه شده بود که بد جوری ذهنم را رنده می کرد تا همین دیشب!.آن هم داستان ِ مستاجر جدیدی بود که صدای قفل ِ ماشین و دزد گیرشان به قول ِ خارجی ها شده بود دردی در آن جای خانم مدیر! ایشان هر بار که از همه ی درد ها می گفتند اضافه می کردند که " این آقای واحد شیش هم که تازه اومدن مثل شما  همون موقع های صبح می رن که تو سر ِ سگ بزنی نمی ره !( یک بلا نسبت هم نگفت به جان خودم)...اون موقع صبح ، سه بار این بیق بیق ِ قفل ِ ماشین رو می زنن...بعد نصفه شب هم که برمی گردن ، باز سه بار بیق بیق ِ ماشین رو می زنن.بعضی وقتا هم سه بار صدای این دزدگیر وامونده ی ماشین شون میاد از توی پارکینگ. یه بار باید برم پایین بگم آقای محترم اینو یه بار بزنین..در بسته می شه...یه بارم بزنید باز می شه. در به در ها خونه نساختن که ، پارکینگ انگار توی آشپزخونه ی ماست.مثلا شما که  صد بار ماشین عقب جلو می کنید تا بالاخره پارک کنید ، صداش توی گوش ماست!(قیافه ی من!).شاید اصلا برم دم خونه ش فردا که مرد حسابی...مراعات کنید آخه..."

 ایشان می رفتند و من می ماندم با این سوال که چرا واقعا سه بار؟...چرا نه یک بار؟..چرا نه چهار بار اصلا؟


تا دیشب که وارد پارکینگ شدم و باز دیدم که ماشین کناری ِ فضای پارکینگ ِ واحد ِ ما ، خیلی شیک دوبله وار پارک کرده اند و من باید ماشین را جا می کردم توی بیست سانت فضا!( بعد می گویند بیست بار ماشین را عقب جلو می کنم!)فکر کنم که بار ِ هفدهم و هجدهم بود و به هدف نزدیک شده بودم که یک دفعه دیدم ماشین ِ واحد شش هم وارد پارکینگ شد.با یک فرمان وارد ِ جای پارکینگ شان شدند!( خب این که کاری ندارد ، چون واحد کناری شان آن قدر گله گشاد پارک نکرده بود!).من توی همان مراحل هفده و هجده ماندم اما ،تا بالاخره رمز گشایی کنم آن شماره ی سه را ! آقای واحد شش پیاده شد ، خانم اش هم.مقنعه و مانتوی گله گشاد خانم اش داد می زد که از سر ِ کار می آمدند. آقا رفت به سمت ِ در عقب و آن را باز کرد .یک پسر بچه ی حدودا شش و هفت ساله پرید از ماشین بیرون و دوید جلوی ماشین ایستاد.بعد بلافاصله یک پسر بچه ی کمی کوچک تر ، مثلا شاید پنج ساله هم به زحمت پیاده شد و او هم دوید کنار اولی ایستاد.بعد هم دوباره یک پسر بچه ی دیگر که معلوم بود قل ِ پسر  دومی ست پیاده شد و او هم دوید کنار آن دو تای دیگر.آقای شش ، در را بست و مثل رباتی که طبق کد و برنامه عمل می کند سوییچ را داد دست پسر اول.بییق..در ها قفل شد.پسر دوم با هیجان سوییچ را گرفت و ...بیق..در ها دوباره بسته شد...پسر سوم پر هیجان تر از دو پسر دیگر سوییچ را قاپید و بیییق...در برای سومین بار قفل شد.بعد هم پنج تایی رفتند سمت ِ در ِ راهرو ...و..من ماندم و سه فرمان دیگر برای پارک کردن...

نظرات 6 + ارسال نظر
فرزانه 1391/11/11 ساعت 08:50

آیدا 1391/11/11 ساعت 12:28 http://1002shab.blogfa.com/

aftab 1391/11/11 ساعت 13:54 http://ursun.blogfa.com

looooooooooooooool

ّبهروز 1391/11/12 ساعت 00:15

چرا مامانشون دزدگیر رو نمی زنه ؟

حتما دل اش قبلا به دست اومده

مینا 1391/11/17 ساعت 04:24 http://chaghidarmeh.blogfa.com

مینروا 1393/01/06 ساعت 22:59

آخی. چه مهربون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد