از صبح افتاده ام روی متن ِ نمایش.چرا؟..چون دیشب شنیدم که "سه نفر" قرار است به این نمایش بیایند که ممکن است زنده گی ام را برای همیشه تغییر دهند!.می گویم زنده گی ِ من چون همه ی زنده گی ام تغییر خواهد کرد از بالا تا پایین...می گویم زنده گی ِ من، چون احتمالا روی هیچ کس آن شب ، جز من فوکس نخواهند کرد! چرا؟ چون هفته ی پیش یک زنجیر نامرئی بین من و این سه نفر ایجاد شده که که این نمایش ممکن است این زنجیر را قطع و یا مرئی کند!
متن را گذاشته ام روبروی ام.تلفظ ِ دقیق ِ کلمه ها را چک می کنم ، جمله ها را به وضوح تکرار می کنم ، روی حرکات ِ بدنم تمرکز می کنم.به میمیک ِ صورت و نگاهم فکر می کنم... .
نباید رویا پردازی کنم. خوش خیالی هم.باید حفظ کنم و بازی کنم و زنده گی ام را کنم و نگذارم مزه مزه کردن ِ شیرینی ِ این "خیال" طعم های دیگر ِ زنده گی ام را از بین ببرد.هیجان دارم در حد ِ نفس تنگی.باید صبر کنم و ببینم چه می شود.که اگر بشود...یعنی می شود؟!
شک نکن که میشود.
من میدانم... از کجا؟ از تپش هیجان خفیف قلبم وقتی متنت را میخواندم....
من شمن هستم... نگفته بودم؟
حالا بدان!
بی اغراق.... میدانم... میشود....
تو "شمن" هستی؟؟؟؟
اول باید بدانم "شمن" چیست !!
امیدوارم بشود.
شمن: http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D9%85%D9%86%E2%80%8C%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1%DB%8C
ممنونم ایدا.عجب چیز ِ ناجور خوبی ست این shaman
:)
امیدوارم بشود .به بهترین حالتی که می شود.
دست ما را هم بگیر