Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

عسل او یه!

خانه - تا ساعت ِ سه شب ِ قبل اش با نرگس مشغول ِ مستی و راستی بودیم.همان حوالی ِ ساعت ِ سه مُردم. ساعت چهار ساعت ام زنگ زد که " نه تو نمردی...تو هنوزم این جایی!"

فرودگاه - .با آن حال و روز ِ مرگ وار ، ، مثل اسب رفتم کارت پرواز گرفتم  و کل ِ راه را هم یک تیک خوابیدم.من نمی دانم این مهماندارهای هواپیما چه طور روی شان می شود آدم را بیدار کنند برای به قول خودشان "صبحانه"  .آن هم نه برای یک قهوه ی داغ برای یک آدم ِ معلق توی خودش.آن هم نه برای یک نسکافه با عطر ِ دیوانه کننده.که برای یک شیرینی دانمارکی و یک آب پرتقال سرد!


فرودگاه عسلویه - هواپیما که نشست تازه فهمیدم چه معجزه ای در زنده گی ام اتفاق افتاده!.خدا را شاکر شدم و فاصله ی بین ِ هواپیما تا سالن انتظار را که قدم می زدم  هوش و حواسم کم کم سر ِ جای اش می آمد.همان جا ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم.  …خدااا....کی ممکن است توی عسلویه با پیراهن سفید ِ فشنی  و شلوار ِ کبریتی ِ مشکی و بندینک های مشکی و عینک ِ روشنفکرمابانه ی فریم گرد و بزرگ  ِ  مشکی  و موهای ِ مدل ِ شلوغ ،   یک چمدان ِ نمی دانم خداد دلاری را پشت سرش بکشد؟!..آقای "N"  !


تاکسی - هم قدم شدیم تا جلوی در که تاکسی منتظرمان بود. ماشین راه افتاد و او هم شروع کرد به حرف زدن.از آن وقت هایی بود که حاضر بودم دو تا حقوقم را بدهم ولی طرف خفه شود!..ولی خب این "طرف" پر طرف دار از آنی بود که راضی به خفه گی اش باشم.تعریف کرد که فیوز ِ خانه اش پریده بوده و نمی دانسته چه طور باید درستش کند و کل ِ دیشب را توی تاریکی و خیلی رمانتیک به صبح رسانده .بعد گفت که چند بار تا به حال عسلویه آمده و یک کارخانه ای را نشان داد و خندید که رییس جمهور شما این  جا را چهار بار افتتاح کرده! بعد  از این که توی تهران پوست و لب های اش خشک می شود و توی عسلویه درمان می شود.بعد هم در حین توضیح صورت شان را نزدیک کردند که لب های قاچ خورده شان را ببینم مبادا فکر کنم دروغ می گویند!.بعد شروع کرد از کلمات ِ فارسی ای که یاد گرفته برای من گفتن."سلامُن علیکم..علیکم السلام"!..دلم می خواست با سر بروم توی آن تیپ و قیافه ای که این کلمه ها از آن تصاعد می شد.گفتم این ها "فاکینگ عربی" هستند و بسیار هوشیار!! قول دادم که فارسی یادش بدهم ! چه طورش را یادم نیست به خدا.بعد هم نمی دانم باز چه شد که قرار شد برای اش وی پی ان بگیرم و فری گیت را برایش بفرستم  و کلی کارهای دیگر که خدا مرا ببخشد اگر قول داده ام و یادم نیست!


اتاق ِ آقای N- به سایت که رسیدیم ، دو ساعت وقت داشتیم تا جلسه شروع شود.نشستیم به اسلاید ها را مرور کردن. یک لحظه که داشتم   یکی از موارد را توضیح می دادم یک طور عجیب و عمیقی نگاهم کرد و گفت :" چه خوبه که هستی...بی تو نمی تونستم همه ی این جزییات رو بدونم!".اعتراف می کنم که این جمله را از بس خالصانه و دوستانه و مهربانانه گفت که توی آن لحظه نه بوی عطرشان می آمد و نه نگاه شان گیرا بود و نه حتی سر و وضع شان جذاب.هر چه بود همان جمله ی عادی و معمولی بود که هیچ وقت انتظار نداری از زبان ِ یک مدیر بشنوی. اصلا ما جماعت انگار عادت کرده ایم که مدیران مان دیپلمه باشند و ادای دکتر ها را در بیاورند!.یا ته دیگ ِ سوخته ی شعور باشند و خودشان را جای برنج زعفرانی ِ روی پلو  جا بزنند.!


بعد از جلسه ، دوباره اتاق آقای N -  جلسه به خوبی و خوشی گذشت.رفتم توی اتاق اش برای تشکر و این که بگویم با پرواز شب برمی گردم.اول کمی تعجب کرد ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت  :" فکر می کنی می تونی یه بسته رو تا تهران ببری؟"چشم هایم را نازک کردم ."بستگی داره..اگر چیز ِ غیر قانونی باشه...با کمال ِ میل".خندید و رفت  گوشه ی اتاق و دو تا دست های اش را از دو طرف برد زیر ِ  یک جعبه ی بزرگ و آن رابلند کرد و روبرویم ایستاد.طوری که فقط جعبه ی توی دست اش میان مان بود.گفت "اول وزن اش رو ببین". دست هایم را بردم زیر ِ جعبه.دست های اش را آرام ارام اززیر ِ جعبه برداشت.اما هنوز هوای جعبه را داشت.به محض این که دست های اش کامل از جعبه جدا شدند ، چشم هایم را فشار دادم روی هم و با صدایی شبیه جیغ گفتم :" نههه سنگینه".چشم های ام هنوز بسته بود که احساس کردم از روی عجله و برای این که جعبه را نیندازم دست های اش را گذاشته روی دست هایم  زیر ِ جعبه.  من اگر انسان ِ نرمالی بودم باید مثل فیلم ها کمی مکث می کردم ، بعد گرمای دست اش را حس می کردم ، توی چشم های اش نگاه می کردم و می گذاشتم الکتریسیته ی دست های مان جا به جا شود  !

اما من ِ عقب افتاده  چه کردم؟...به محض این که حس کردم دست های اش روی دست های من است ، چیزی شبیه برق  ِ ولتاژ خانگی بهم وصل شد و دست هایم را کشیدم و او هم انتظارش را نداشت و دست های اش چفت و بست نشد و  جعبه ِ چند صد تنی افتاد روی پاهای اش!  حال و روزم گفتنی نیست.هم زمان روی زانو نشستیم.آقای "N" از درد و من از خجالت.چه کار می کردم.؟ پرسیدم :" دردت داشت؟".دختر احمق ، خب معلوم است که دردش آمد.پشت سر هم عذر خواهی می کردم و او سعی می کرد ارامم کند که هیچ اتفاقی نیفتاده و می تواند پاهای اش را تکان دهد !.وقتی مطمئن شدم که پاهای اش قلم نشده از اتاق زدم بیرون و او را با دردش تنها گذاشتم تا یاد بگیرد زنده گی ِ تنها با درد را در این سرای!

نظرات 4 + ارسال نظر
فنجون 1391/10/11 ساعت 12:23 http://EMBRSSER.BLOGFA.COM

همه پست یه طرف ، انتخاب هوشمندانه موضوع یه طرف!

زدی نااااکار کردی بنده خدای بسی شیک مارا که

aftab 1391/10/11 ساعت 14:31 http://ursun.blogfa.com

Looooooooool

مینا 1391/10/13 ساعت 12:57 http://chaghidarmeh.blogfa.com

چه شبیه فیلم سینمایی بود این تیکه آخر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد