Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

شازده بی ترنج

با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه  وقت هایی که  توی استخر زیر ِ آب بودم و  صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می کنم و بدون ِ این که بفهمم چه می گویم چند تا کلمه ردیف می کنم :" بله..ممنونم از توضیحاتتون..درسته...خواهش می کنم..حالا کجاست؟!" .خانم آرزو اشاره می کند به کمد ِ اتاق پسرشان .می روم سمت کمد و زانو می زنم روی زمین و سرم را نزدیک ِ زمین می کنم تا زیر ِ کمد را ببینم.دخترکم می لرزد.با چشم های طلایی اش  خیره شده به من.داد می زنم که "چرا می لرزه؟"..پسرشان می گوید:" از صبح همین طوره.اصلا آروم نشده.گربه های دیگه نیم ساعته عادت می کنن..این چرا این جوریه؟..من خواستم بذارم اش توی باکس...گازم گرفت!"..برمی گردم و مثل قاتل ها نگاه اش می کنم.سعی می کنم صدایم بالا نرود." مگه نگفتم از باکس بدش میاد؟!".شش هفت تا گربه ی پرشین ِ سفید دور و برم جمع شده اند و مثل ابله ها  با آن صورت های تخت شان بی هیچ میمیک ِ خاصی نگاهم می کنند.دوباره خم می شوم و  توی چشم های ترنج نگاه می کنم." ترنجکم...بیا پیشم...عزیزکم...خوشگلکم...میای بیرون؟"...وحشت زده زل زده به من.مردد است.دستم را آرام می برم سمت اش تا بو کند.جلو تر می آید...بعد جلو تر و ...جلوتر و...توی بغل ام...

انگار همه ی خوشی های دنیا را بغل کرده ام.انگار همه ی این چند روز را فراموش می کنم.پیشانی ام را می چسبانم به پیشانی اش.اشک هایم را بو می کند.

بلند می شوم و بی هیچ حرفی می روم سمت ِ در.خانم آرزو هنوز دارد حرف می زند .دکمه ی آسانسور را می زنم. می شنوم که  " بذار بمونه...مگه شوهر نمی خواست؟.." در ِ آسانسور باز می شود.ترنج محکم چسبیده به من.می رویم داخل.منتظرم در بسته شود .به جثه ی مچاله شده اش توی بغلم نگاه می کنم و می گویم : "شوهر نه...اعتماد انگار"!


________________________

پ.ن.1.از وقتی پای اش به خانه رسیده ، فقط خواب است.یک جور ِ عمیق ِ آرام... 


 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
فنجون 1391/10/02 ساعت 22:19

اومدم الکی فیگور بیام که واااای خدای من ترنج پیدا شدو آخ جونمی و چقد نگرانش شده بودم واینا ... که پیش خودم گفتم پیش باران و ملق بازی؟؟

اما همین که توالان آرومی خدارو شکر ... اروم باش فقط

ینی واقعن اگه گم می شد خوشحال می بودی؟!..منو نیگا کن..خوشحال می بودی؟..نه..تو اونقدرا هم از "پشمالو" بدت نمیاد..:)

فنجون 1391/10/02 ساعت 22:34

خب اگه بگم خیلی ناراحت میشدم و اشک تو چشام جمع میشد و از خواب و خوراک میوفتادم ، تو باورت میشه؟
یه سر بیارش تو محله ما ، من نمیدونم این گربه های محل نر هستن یا ماده ... بیارش اینجا که این گربه ها حسابی از خود بیخود شدن ، شاید دور همی یه کاری برا خودشون کردن ... والا با این صدا هاشون ... انگار نه انگار آدم تو خونه ها خوابه! موزیک وحشت گوش میدیم شبا!

فنجون 1391/10/02 ساعت 22:45

طفلک خانم آرزو ...
مکان لهو و لعب و آشنایی که براشون درست کرده
شاهزاده دست گلشم که در اختیار قرار داده ...
با کفش هم که رفتی تو خونشون ... تیکه هم که بهشون انداختی ...
چه حالی شده بدبخت

خب ببرش پیش گربه نیکول ، باهم فامیل هم میشین دور همی خوش میگذره ...

فقط یه چیزی نفهمیدم ... نوشتی چند تا گربه تو یه خونه دور و برت بودن ؟؟؟ چه خبره !!! اییییی موهای تنم سیخ شد ... ویییی فک کن همشونم وحشی .... نکنه اینا هم شبا دست جمعی نعره میکشن ؟؟؟

گربه ی نیکول دختره فنجون جون.خیلی انگار جذبش شدی ...نه؟!
اصلا خونه ی خانم آرزو خوراک خودته..از در و دیوار و هر سوراخی فکر کنی گربه می زنه بیرون.!..دسته جمعی نعره بکشن؟؟؟؟!!

هی مامان...
اون بیچاره ها چه گناهی داشتن؟

نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه اونا و اون گربه های پرشین ِ صورت ماهیتابه خورده شون ، خیلی نژاد پرستانه با ترنج رفتار کرده بودند!

aftab 1391/10/03 ساعت 07:02 http://ursun.blogfa.com

Kheili khoshalammmm,baraye man mese gom shodane bachat mohem bod,lotfan dige nazaresh jayi

از دوتا پست قبلی شروع کردم یعنی سکته زدم کله سحری تا رسیدم به این پست .....آآآخییییییییش
به ترنج بگو عزیزم شوهر آش دهن سوزی هم نیستا ...نکن این کارو با دل ما
راستش رو بخوای یکی از دلایلی که من خیلی اصرار نمیکنم حیان خانگی بیارم البته علاوه بر ممنوعیت شدیدش از طرف همسر گرام!
اینه که من خیلی خیلی وابسته میشم ...هنوزم لاک پشتم (پگاه) رو یادم میاد دلم میخواد منفجر بشه

من دیروز فهمیدم چه غلط بزرگی را توی زنده گی ام مرتکب شدم .!
شما هم سر ِ صبحی یه کم ورزش کن به جای ِ وبلاگ خوندن

sara 1391/10/03 ساعت 10:42 http://skis1.persianblog.ir

خوش به حال ترنج...یکی اینهمه دوسش داره...خوش به حالش

فکر نکنم چیزی از "خوش" و "حال" و "دوست داشتن" درک کنه!

amine 1391/10/03 ساعت 11:19 http://sarzamineman1.blogsky.com/

چه جیگریه

sara 1391/10/03 ساعت 13:57 http://skis1.persianblog.ir

چرا من فکر میکنن همه ی موجودات درک میکنن...راستش گاهی حتی درباره ی اشیا هم همین فکرو میکنم

کلا موافقم و معتقد که همه ی چیزایی که توی دنیا هستن درک و شعور دارن جز ما !

میم 1391/10/03 ساعت 16:20 http://gahivaghtaa.blogfa.com

خدا رو هزاار باز شکر که من پست قبلیت رو الان خوندم وگرنه مرده بودم مــــــــــــــــــــــــــــــــرده بودم . و خدا رو صدها هزا بار شکر که ترنج توی خونت و آروم پیشت هست.و اونقدر آروم خوابیده

سلام بارانم
خوبی؟
الهی بمیرم برای دخترکم.......... اول این پست آخری رو خوندم و تقریباً نفهمیدم چی شده؟ بعد رفتم دو تای قبلی رو خوندم و حالا خدا رو شکر می کنم که اول فهمیدم ترنج پیش خودته..... داشتم اون تلفن خانم آرزو رو می خوندم قلبم امده بود توی دهنم.........
خوشحالم که ترنج الان خونه ست... از صمیم قلب خوشحالم. طفلک دختر کوچولوی من.... از طرف من هزار بار ببوسش....

یه "عزاداری" از سرمون گذشت:(

آره........ اصلا تصورش هم برای من مثل مرگه...... ترنج کوچولو..... چقدر معصوم و مظلومن این طفلکی ها...

سین الف 1391/11/12 ساعت 00:01 http://30notes.blogfa.com

من یک سال و هفت ماهه مسافرت نرفتم. جرات ندارم بسپرمش دست کسی ، دخترکم آنی رو. این رو خوندم توی دلم بیشتر خالی شد! سفر بی سفر!

بسپرش به من و برو سفر با خیال راحت:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد