ده روز هم که تعطیل کنند ، باز یکی از برنامه های ما می شود وول زدن توی دست دوم فروشی های میدان ِ انقلاب و همان بازی ای که آن روزها با نرگس و آقای نویسنده می کردیم .سه تایی..و حالا فقط دوتایی !
(آن هم چه دوتایی ِ غمگینی وقتی مدام سومی را همه جا می بینی. که پخش می شدیم سه تایی توی کتابفروشی ها و یواشکی کتاب های مان را می خریدیم و بعد سه تایی تا خانه ما رجز می خواندیم اما نشان نمی دادیم کتاب های مان را . بعد توی خانه ی ما هر کسی یک گوشه می نشست و یکی یکی رو می کرد زیر خاکی اش را و گاهی شد که هر سه یک چیز را خریده بودیم .. لعنت به تو نرگس برای به هم زدن همه ی بازی های مان..)
. ..و یا فیلم دیدن با تلویزیون ِ قدیمی مان و گاهی نمایشی اگر پیش بیاید ..یا کشف کردن ِ سالاد های عجیب الخلقه و تست کردن شان توی کافی شاپ ِ خانه گی مان و همین! نه که آدم های روشنی باشیم..نه.نه که بخواهیم ادای آدم های روشن را در بیاوریم ..نه. که فقط انگار این چند تا کار است که می شود هنوز با آرامش انجام داد و آرام بود و ناباورانه نگاه کرد که زنده گی هنوز گاهی چه قدر آرام می شود.
پ.ن.1.مکبث از قطب الدین صادقی را ببینید تا هم بدانید مکبث چه شاهی ست و هم بدانید قطب الدین صادقی چه قطبی ست و هم بدانید تاتر چه شعبده ای ست!فقط و فقط مشکل این است که از سالن که می آیی بیرون به این فکر می کنی که کاش آقای صادقی دست از اشاره های این قدر مستقیم برداشته بود و پیام اش مثل ِ پیام ِ جنگل ِ متحرک ِ بیرنام ، نمایش وار و هنرمندانه وار بود نه شعار وار!