رفتم داخل اتاق ِ دکتر و نشستم روبروی خانم دکتر و تا خواستم چیزی بگویم اولین چیزی که گفت این بود که این دفترچه ی کیست و به تصویر ِ خودم نگاه کردم و گفتم :"این من..." و مردد ماندم بین ِ فعل ِ هستم یا بودم! دهان اش از تعجب باز ماند و بعد دهان ِ مرا باز کرد و گفت :" اووووووو چه کرده عفونت" و من خندیدم و گفتم :" آن قدر رفته که مغزم عفونی شود و یک استعلاجی ِ یک ساله برایم بنویسید؟" و نخندید و گفت: " تا مغز نه ، اما انگار تا نفس ات عفونی شده و برای این که شهید نشود ، بیا این هم یک روز و بقیه اش را هم خدا بزرگ است!".دفترچه را گرفتم و غر غر کنان گفتم :" خدا کجا بود خواهر ِ من...! پس یا این عفونت آن همه عفونت نیست و شلوغ اش کرده اید...یا باورتان نشده که دفترچه ی خودم است و می خواهید زهر چشم بگیرید .دو روز استعلاجی برای این همه عفونت چیزی نیست که!".چشم های اش را ریز کرد و گفت :" تو و این کت ِ زرد ِ فسفری که کورم کرد و آن کوله ی قرمز که عصبی ام کرد و این چشم های آبی که متحیرم کرد کجا و عفونت کجا؟!"گفتم :" من عفونت دارم قبول ...اما دارم از کلاس ِ درس می آیم...شما به فکر ِ عفونت ِ مردمید..من به فکر ِ "تعطیلی ِ" مردم! زن و بچه های مردم چه گناهی کرده اند.اصلا بدهید به من آن دفترچه را..." و زدم بیرون.
چشمهای شما آبیست؟
خیر.چشم های ما سیاه است مثل شب ها...اما لنزهای رنگی ِ بسیاری داریم که مثل چراغ های رنگی شب های مان را از سیاهی در آورد:)
آخیش حسودیم شده بودد ناجوووووووووووووووور
حالا راحت بخواب
یعنی دکتره رو با خاکه کوچه یکی کردی..