Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یکی بخیه!

شماره ی مطب دکتر را می گیرم .منشی که گوشی را بر می دارد خودم را معرفی می کنم و می گویم:" ببخشید خانوم من فکر می کنم یه دونه بخیه ی خیلی قطور و محکم و پلاستیکی توی تیغه ی وسط  ِ بینیم جا مونده!" کمی سکوت می کند و می گوید:" کی عمل کردی؟"..می گویم :" دو ماه پیش".می گوید:" کی فهمیدی بخیه جا مونده؟" ..فکر می کنم و می گویم :" یک ماهی هست!"..دوباره سکوت معنا داری می کند و یک دفعه  فریاد می زند که :"  ..چرا تا الان  نیومدی؟..الان نمی شه اونو کشید که..تا الان چی کار می کردی تو؟"..کمی فکر می کنم و می گویم:" زنده گی ِ مسالمت آمیز با یک بخیه!". انگار که نفهمیده باشد دوباره با عصبانیت می گوید:" مگه دکتر کوره که بخیه جا بمونه...نه اون بخیه ی ما نیست!"  و گوشی را می گذارد.


خب خوب که فکر می کنم می بینم  حق هم دارد.توی مملکتی که گنده گنده های اش مسئولیت قبول نمی کنند و تقصیر را گردن ِ روزگار می اندازند ، کی می آید و خودش را علاف ِ یک میلی متر رشته ی پلاستیکی می کند؟!


خلاصه که حالا من مانده ام و این بخیه ی سر ِ راهی که هیچ کس   قبول اش نمی کند و  حتما حالا  قسمتی از آن جزو گوشت و خونم شده.می خواهم دلم را به دریا بزنم و خودم بیرون بکشم اش..اما یاد ِ روزهایی می افتم که اگر این "بخیه" نبود...عمل ِ من چیزی کم داشت! درست است که حالا شده یک تکه نخ پلاستیکی که هرازگاهی توی دماغم را قلقلک می دهد ، اما خب یک روزی خیلی توی زنده گی ام مهم بوده و برای نگسستن اش کارهای سختی کرده ام.عطسه ها نکرده ام...راه ها نرفته ام...سیب ها گاز نزده ام..!اصلا آدم نباید که تا نوک دماغ اش را فقط ببیند.

باید گاهی به گذشته ی طرف هم نگاه کرد.که چی بوده و کی بوده و توی زنده گی..کجای زنده گی ات  بوده.گیریم که الان شده یک رشته نخ ِ معلق میان زمین و هوا!


.اصلا  چه کارش دارم؟...بخیه هم آدم است...خرجی هم ندارد که.دارد زنده گی اش را می کند. موی دماغ ام  نیست که اذیت ام کند..من چه کار دارم که از "بخیه گی " تبدیل اش کنم به "نخ پاره گی"!  درست سر همین بزنگاه هاست که باید  بزنیم روی شانه ی طرف و بگوییم:" هی فلانی..مهم نیست الان چی هستی...من گذشته رو خوب یادمه...تو هنوزم واسه من بخیه ای..یه بخیه ی مهم"!


این طوری می شود که همان "نخ ِ معلق"  تا ابد فکر می کند که به خاطر اوست که دماغم روی صورت ام بند شده.




نظرات 6 + ارسال نظر
مخلص 1391/08/03 ساعت 15:46

نیمه ی دوم متن: فوق العاده.

:)

م 1391/08/03 ساعت 15:50 http://gahivaghtaa.blogfa.com

عفونت نمیکنه؟

فکر نکنم همچین نامردی ای بکنه!

م 1391/08/03 ساعت 16:38 http://gahivaghtaa.blogfa.com

شایدم از اون نخهای نامرد باشن که تو لباس یه نخ بخیه قایم شدنو بعد مزنه دماغت که هیچی صورتت رو می ترکونه

موش کور 1391/08/03 ساعت 21:34

نه اینکه نامردی کنه. طبیعتش اینه که بعد از یه مدت بشه جسم خارجی و بدنت باهاش مبارزه کنه و بشه عفونت. هر آشنایی ممکنه یه روز غریبه بشه. برو بکشش.

کامنت قابل تاملی بود.می رم !

نیکی 1391/08/04 ساعت 21:40

منم میگم میتونه دردسرساز شه. درش بیارین بهتره

افتاب 1391/08/05 ساعت 13:53 http://ursun.blogfa.com/

مگه میتونه رسیدگی نکنه؟اگه چیزیت بشه میتونی شکایت کنی..حتما برو با دکتر حرف بزن..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد