Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

mes noeuds

شبیه "گره" شده ام این روزها. یک "گره" ی واقعا کور که فرو رفته توی جسم یک دختر  به ظاهر "بینا"  و با مانتو و مقنعه این طرف و آن طرف می رود . از این که تلفنم زنگ بخورد و  ، اسم "مامان" بیفتد  کورتر گره می خورم. یادم است آن روزهای نه خیلی دور هر بار که می رفتم پیش نازی ، شب ها  می نشستیم و همان طور که از همه چیز می گفتیم ،  دستبندهای گره ای می بافتیم. وای به حالمان می شد اگر آن وسط یکی از این نخ ها گره می خورد.تنها راه اش این بود که با یک سوزن ته گرد بیفتیم به جان ِ روزنه های کوچک ِ گره و آرام آرام آن را شل کنیم تا عاقبت باز شود. حالا بابا و برادرک   رسما افتاده اند به جان من!  چسب می ریزند لای همان کوچک ترین روزنه های ِ گره ی استتاره شده در من! خدا قوت خسته هم نمی شوند! بابا لج کرده که دیگر شیمی درمانی نمی رود.مدام افتاده توی دهن اش که " فوقش می خوام ده سال دیگه زنده باشم...حالا بشه یه سال!...چه فرقی می کنه؟...همه تون خسته شدین...همه تون بی حوصله شدین...می خوام راحت باشم!"...و من می دانم این حرف ها از کجا آب می خورد.از رفتار برادرک! ...برادرک ام "رم" کرده!...زنجیر پاره کرده.افسار گسیخته شده ....چه می دانم آب و روغن قاطی کرده.عصبی و بهانه گیر و بدخلق شده. با کوچک ترین حرفی پرخاش می کند و اشک بابا را در می آورد. آن هم می دانم از کجا آب می خورد.دارد همان روزهایی که من داشته ام را تجربه می کند. هشت میلیون خرج ِ اتاق ِ سابق من کرده که بشود یک دنیای دیگر. به مامان می گویم:" به اش سخت نگیرید....نمی بینید خودش رو جدا کرده؟...اون شبیه شما نیست...نمی خواد باشه...شما یک قدم بردارید و درک اش کنید...ببینید چه قدر عوض می شه!"..برادرک پسر خوش قلبی ست...تمام مدتی که بابا بیمارستان بود از کنار تخت اش تکان نخورد.برای داروهای بابا تا اصفهان رانندگی کرد و یک شبه برگشت. اما خرابی حال و روزش را می فهمم.یک سری چیزها را نمی تواند تحمل کند.پسر است...غرور دارد...زیر بار حرف زور نمی رود.مثل من نیست که سرش را بیندازد پایین و بگوید:" اشکالی نداره...بابامه...مامانمه..."...مثل من نیست که آرامش را به هر بحثی ترجیح بدهد. رسیده به آن جایی که نگرانم می کند.به مامان می گویم:" یه کاری کن که بفهمه درکش می کنید...بذار ماهواره بگیره واسه ی اتاق اش"...صدای مامان می رود بالا که :" حرفش رو هم نزن...بابات می گه باید از روی جنازه ی ما رد شه..."...می گویم:" شما با این سن و سال و  تحصیلات کوتاه نمیاین...اون که جوونه و کله خر...از کی باید یاد بگیره کوتاه اومدن رو؟...گذشت کردن رو؟...انسانی رفتار کردن رو...".

سخت است ریمیا.فهماندن و شکستن یک سری چیزها توی ذهن مامان و بابا سخت است.من کم آورده ام.خسته شده ام.ضربان قلبم می رود بالا وقتی این جور بحث ها می شود.سیگار پشت سیگار  .راه می روم.سرم را می برم زیر شیر  آب...پشت سرم می سوزد..اما نگران بابا  و برادرک هستم.بابا افسرده شده و برادرک روز به روز بد خلق تر می شود.برادرک می گوید:" تو که این جا نیستی...خوش به حالت که نیستی..!"..و من می دانم که حق دارد.بابا هم حق دارد!..مامان هم حق دارد!...اما چرا کسی نیست که این حق لعنتی را تعریف کند.  هر بار که از آن جا بر می گردم...یک خیابان آن طرف تر می زنم کنار و تا حد مرگ گریه می کنم.بس که آن ساعت هایی که آن جا هستم خودم را می خورم.بس که قورت می دهم هر چی توی گلویم می آید...

درمانده شده ام ریمیا...می فهمی؟...یک "گره ی درمانده".یک سرم رفته توی ابرها...یک سرم زیر ِ زمین...




نظرات 4 + ارسال نظر

باران من
می فهمم حرفاتو.... این گیر دادن های بی منطق واین حق هایی که با همه هست و با هیچ کس نیست.... پریشب با خواهرم تا نیمه های شب حرف می زدم، از همه ی اتفاقاتی که کشوندتم تا امروزی که دیگه طاقت هیچی رو ندارم... آخر کار سکوت کرد...
تازه من دخترم. نمی رم از خونه بیرون چون از اون بیرون می ترسم اما پسرا میرن و دیگه برنمی گردن..... می دونی چند تا نمونه ش رو سراغ دارم؟؟؟؟
می فهمم که اینا رو نباید برای تو بگم.. کاش مامانت یه کم کوتاه بیان... کاش بابا... نمی دونم... چه دردیه این دردی که ماها باید بکشیم تا فقط حرفمون رو به خونواده مون بگیم.. باقی ملت رو اصلا بی خیال!

قسمت دردناک اش اینه که این آدما"خانواده" ان..!!!..اینه که داستان رو سیاه تر و سخت تر و دردناک تر می کنه...

مهدیه 1391/05/25 ساعت 09:35

حالا خوبه تو به برادرکت حق میدی و شاید واقعا حق با اونه... اما من چی بگم باران!!!

محمد 1391/06/03 ساعت 10:07

شاید از آخرین باری که اینجا را و نوشته های شما را دیده ام، چندان دور و دیر هم نباشد اما انگار چند سال گذشته و چند سال بزرگتر و پخته تر می نویسید. یکی دو صفحه ای از پست هایتان را که خواندم، دلم می خواست برای بیشتر پست ها کامنت بگذارم، یاد یادداشتی از شما افتاده بودم که برای یک متن قدیمی از من نوشته بودید : «چقدر قدم به قدم و با حوصله و با تشریح همه اجزا و ... می نویسید»، حالا حس این خصیصه با قوت بیشتری در نوشته های شما دیده می شود. شاید شما داستان زندگی و وقایع روزمره را می نویسید، اما نوعی واقعیت گرایی و نقد روابط فردی و اجتماعی از دریچه نگاه شما خلق می شود که از نظر من بسیار ارزشمند است. این که چقدر حرف های شما منطبق بر نرم و هنجار پذیرفته شده است و چقدر تحلیل های شما درست است، اصلاً مهم نیست و دقیقاً نقطه قوت آن و آنچه مرا به نوشتن این یادداشت واداشت همین نکته است که شما بی حد و حصر و سانسور و حبس خود در چارچوب های خشک و خشن پذیرفته شده، می نویسید و نگاه جدید و مفاهیم جدید خلق می کنید و ارائه می دهید و این موضوع ارزشمند است. اساساً کل دانش در حوزه علوم انسانی اینگونه و در اثر جسارت آدم هایی شکل گرفته و تجمیع یافته که در چارچوب ها و نرم ها نمانده اند و دست برداشته اند از واگویه حرف های دیگران و دست گذاشته اند روی نکاتی و گام برداشته اند در مسیرهایی که ... .
پایدار بمانید در مسیری که به سرعت در حال رشد هستید.

از من اگر بپرسید...می گویم این خط ها نه جدی اند و نه با حوصله و نه حتی انتقادی...صرفا خط خطی های اوقات فراغت اند و بس.
ولی اگر نظر شخصی شما همان چیزهایی ست که این بالا نوشته اید...لطف دارید و نظرتان محترم است و خودتان عزیز.

yasi 1391/06/04 ساعت 00:39

salam...kojayi?:(
chera nisti?

هستم گنجشگک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد