یک صحنه توی کارتون" Up" هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم.
آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون. آن مبلی که همسرش روی آن می نشست....قاب عکس و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش بود. اولین باری که این کارتون را می دیدم فکر کردم به محض این که خانه اش پرواز کند حتما یک صحنه ای را نشان می دهد که آقای فردریکسن دارد غصه ی وسایل بیرون ریخته اش را می خورد.اما نه.غصه که نخورد هیچ خیلی هم خوشحال شد از این که خانه اش دوباره داشت پرواز می کرد و می توانست آن را همان جایی فرود بیاورد که زن اش همیشه آرزو داشت.انگار براورده کردن آرزوی Ellie مهم تر از خاطرات اش بود.
... نمی دانم چه طور شد و توی آن لحظه چه اتفاقی افتاد و جرقه اش از کجا آمد که توی یک لحظه برگشتم توی خانه و همه را ریختم بیرون.شاید نشود برای همیشه از سنگینی ِ اضطراب و دلهره و بی اعتمادی و دلتنگی خلاص شوم...اما یک ماه که می شود....
یک ماه نگران ِ بودن و نبودن و آمدن و نیامدن چیزی نباشم اشکالی دارد؟ ....گیریم توی خانه غذا هم نداشته باشم بخورم و هیچ جایی برای نشستن هم نداشته باشم...مهم نیست. گاهی آرزوها مهم تر از خاطره ها هستند.می خواهم آرزوهایم آرامش بگیرند..می خواهم از تیمارستان مرخص شوند...می خواهم زنده شوند...همین!
kash boodanam tasiri dasht... tasiri k too in 10 - 12 sale HICHVAGHT nadashte.
ییهو یاد یه جمله افتادم که میگه:
تاو قتی دستانت را آشیانه بالای سرت کرده ای، پرواز نخواهی کرد.
باران، آرام باش ...
همیشه آیه ی یاس واسه تمام زندگیت منم :D :(
:
کاش به همیشن راحتی بود که میگی...