Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

از قضا..

از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی غذا هم برایم درست می کند. خوب که فکر می کنم می بینم حتی اگر غذا هم توی یخچال بود باز دست و دلم به گرم کردنش نمی رفت.دلم غذای تازه می خواهد.نه توی یخچال مانده و سفت شده!..شش سال است که وقتی به خانه می رسم غذا آماده نیست .این ماه هم   مثل هر سال  شده است عذاب مضاعف.معده و حال و روزمان را به هم زده.نه ناهار می شود آورد و نه ساعت ده شب شام می شود خورد.ریمیا ، کم کم  غذا دارد به یک "معضل" توی زنده گی ام تبدیل می شود.  دارم "آشغال خور" می شوم. گاهی آن قدر خسته و خرد و خاکشیر به خانه می رسم که دلم می خواهد با کفش بروم توی تخت و بخواابم.اما قار و قور شکمم را چه کنم. عذاب آورترین لحظه ی زنده گی ست وقتی نه حوصله ی غذا درست کردن دارم و نه می توانم از خیرش بگذرم.یک جنگ عجیبی این جور وقت ها توی خودم در می گیرد که با پا درمیانی ِ یه تخم مرغ نیمرو که هم گرم است و هم تازه ، ختم به خیر می شود.

از یک طرف منتظرم که ساعت دو شود و تنها روز ِ "زود خانه رفتن ام" را مزه مزه کنم و از یک طرف عزای عظما گرفته ام که سرمای گرسنه بودنم را چه کنم؟.همیشه توی این لحظات به سرم می زند که " مریضی این همه کار رو با هم می کنی؟..بی خیال ِ تاتر و فرانسه و نقاشی و ورزش و کیش و شاگردات  و همه ی اون چیزایی که دوسشون داری  شو و مثل یک خانوم بعد از شرکت  سرت رو بنداز پایین و برو خونه ت و شکم خودت و همسرت رو سیر نگه دار!"...بعد همچین وقت هایی  یک دفعه جنازه ی یک زن   از سقف می افتد جلوی پایم که به انگشت ِ شصت پای اش یک حلقه و یک برگه آویزان است . 

" علت فوت : خفگی ناشی از   روزمر گی  ِ    دنیای پلاستیکی" !..


و همیشه توی  این جور وقت ها آب دهانم را قورت می دهم و سیر می شوم.

 


نظرات 2 + ارسال نظر
سین الف 1391/11/13 ساعت 01:00 http://30notes.blogfa.com

همانا سیری روح و دل بر سیری جسم برتر است!
آیات آنی.

:))))))

شب زاد 1392/03/20 ساعت 09:53 http://unknowncr.blogfa.com

منم موقع غذا کتاب می خوندم.باورم نمیشه من و تو از دو تا دنیای متفاوت یه عادت به این مشترکی داشته باشیم.هر چی بیشتر می خونمت بیشتر باران رو دوس می دارم

هنوزم اگه سریالی دم دست ام نباشه..موقع غذا خوردن باید کتابی مجله ای چیزی بخونم.اصلا غذا خوردن با یه کار دیگه ست که بهم لذت می ده.
منم حس خوبی به تو دارم شب زاد.دلم می خواست وبلاگم مثل کمی قبل تر ها..مثل الان وبلاگ تو خلوت و دنج بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد