Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

نازی

"نازی" همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش  و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی  توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز  آن قدر  قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم  و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی یک مطب پوست داشت ، حرف و حدیث های فامیل پشت سر ِ دخترکی که تنها زنده گی می کرد ، شخصیت مغرورش و این که از کسی صدقه قبول نمی کرد و هیچ کس حتی منی که هرروز با هم حرف می زدیم از دردهایش خبر نداشتم.برعکس من که مدام می نالم و ضجه می زنم ، هیچ وقت اهل درد و دل و باز کردن مشکلاتش نبوده و نیست.شاید خیلی کلی بگوید که مثلا "دنبال کار می گردم" یا "باید سر  ِ این ماه خانه را تخلیه کنم" ولی در حد همین جمله و بس.حتی وقتی سمج می شوم و می پرسم می گوید" باری...بی خیال...یه کاریش می کنم!".تا چند وقت پیش که زمزمه هایی شد که مطب دکتر پوست دارد جمع می شود و نازی قرار است بیکار شود. به پیشنهاد ِ مهدیه و با کلی زور و کلک و دروغ ، طوری که نه بهش بربخورد و نه احساس ِ دین کند ،  توانستم بفرستم اش کلاس  ِ آرایشگری.که لااقل چیزی از خودش داشته باشد و بتواند کاری کند.کل کلاس که سه ماه بود را رفت و مدرکش را هم گرفت.یک روز نشستم و با "عمه مری " ای که نزدیکی های خانه ی نازی زنده گی می کند و از وقتی نازی تنها شده برای اش مادری کرده حرف زدم و گفتم  اتاق  طبقه ی پایین خانه اش را بسپارد به ما تا برای نازی یک جای کوچک درست کنیم و دخترک بایستد و خرج اش را در بیاورد."عمه مری " که همه ی این سال ها هوای نازی را داشت ، این یک جا که می توانست زنده گی دخترک را تغییر دهد"نه" آورد.بعد ها فهمیدم که آن اتاق اتاقی ست که "عمه مری" آن جا زنده گی می کند!یعنی درواقع آن جا تنها جایی ست که "عمه مری" دارد که پیش شوهرش نباشد!...توی خانه ی اجاره ای هم که نمی شود کار کرد.چند بار به مناسبت ها و بهانه های مختلف به همه ی عمه ها و عموها و دختر ها و پسرهایشان نهیب زدم که "مگه این دختر ِ خواهرتون نیست؟...مگه این همونی نیست که هر وقت عمه م رو خواب می بینید گریه می کنه و نازی نازی می کنه؟...مگه این همونی نیست که مادر بزرگم تا آخرین لحظه توی بیمارستان غصه اش رو می خورد؟..مگه این دختر از خون شما نیست؟...ببینیدش..داره آب می شه...داره سخت زنده گی می کنه...با کمک ِ صد تومن و دویست تومن که زنده گی این دختر...زنده گی نمی شه..."...همه فقط سر تکان دادند و گفتند که متاسف اند و کاری ازشان بر نمی آید.آخرش هم من متهم شدم که کاسه ی داغ تر از آش شده ام و دخترک خودش شکایتی نمی کند ، آن وقت باران  دوره افتاده که به نازی کمک کنید!...چند بار پدرم برای اش وام گرفت ، افراد دور تر فامیل هرازگاهی کمک هایی می کردند ولی این ها هیچ کدام آن کاری که باید می کرد را نکرد. همیشه می ترسیدم ازین که کمکی کنم و بعدا به گوشش برسانند و فکر کند که به من مدیون است.به زور گاهی کاری ازش می خواستم و بعد به هوای آن کار پولی به حسابش می ریختم.که مثلا این بابت اپیلاسیون ِ دست هایم و آن یکی بابت آن روز که رفته بودیم بیرون و ...از این حرف ها.

یک " انسان نما"   یک جا یک سری "زر" از دهان گشادش خارج کرد و دلار و کرایه خانه و همه چیز رفت بالا.( نمی گویم حیوان چون حیوانات برایم عزیزترین هستند!)  .نازی حتی یک خبر سیاسی هم در عمرش نخوانده ولی  "سیاست"   هرروز با همان آبی که صبح ها به صورتش می زند ، به صورت اش سیلی می زند. نتوانست مقاومت کند و  یک ماه پیش مجبور شد همه ی وسایل اش ( منظورم از "همه" یک وانت است!" ) را جمع کند و برود پردیس بومهن که کرایه خانه های سبک تر شاید بارش را سبک تر کند.   .آخر توی مملکتی که طرف با فوق لیسانس و لیسانس و پدر و مادر و هزار جور امکانات کار پیدا نمی کند ، نازی ِ دانشگاه نرفته ی بدون ِ حامی و پشتیبان حق ِ زنده گی دارد؟...یک هفته توی یک شرکت تولید چراغ خطرهای ایران خودرو کار کرد و بعد گفتند تحریمات جدی شده و ...دوباره بیکار شد.


حالا هرروز که از خواب بیدار می شود توی رختخواب به من "BUZZ" می زند که صبح به خیر.حرف می زنیم .من درد دل می کنم و او گوش می دهد. او تعریف می کند و من گوش می دهم. هر بار که می روم خرید و دستم را توی کیفم می کنم  آه می کشم که "وای نازی"..."آخ مادربزرگم لحظه های آخر"...."وای اشک های عمه ام توی خواب".دلم می خواست می توانستم برای اش کاری دست و پا کنم.اما کجا؟...با چه پولی؟...با کمک کی؟....آن قدر اوضاع مملکت نا بسامان است که خودم هم معلوم نیست امروز که این جا هستم فردا کجا باشم.یکی از موریانه های ذهنم توی روزهااین شده  که  بالاخره این "نازی ها" رنگ خوشی می بینند؟  ..بالاخره می شود یک روزی که من این گوشه ی خاطرم از بابت نازی راحت شود؟...می شود یک روزی نازی را ببینم که توی فکر نیست و نگاه اش را از من نمی دزدد؟...می شود ..؟

نظرات 4 + ارسال نظر

می دونی باران عزیز من؟ بیشتر از اونچه دلم برای وضعیت نازی هایی که می شناسیم و نمی شناسیم بگیره دلم از این می گیره که توی همین شهر، هستن کسانی که روزانه خرج زندگی یک سال امثال نازی رو خرج می کنن و ککشون هم نمی گزه..... و هروقت حرف از اقتصاد بشه می نالن و نازی... نازی حتی حرف هم نمی زنه.....

ترنج..:(..دل من هم از همین می میره

دلم گرفت ، کاش می تونستم کاری واسش می کردم...
امیدوارم راهی صاف جلو پاش واشه...

فنجون 1391/05/19 ساعت 14:21 http://embrasser.blogfa.com

یه چیزی به ذهنم میرسه ... استفاده از هنرآرایشگریش

خب الان که تجربه زیادی نداره شاید بشه بعنوان کمکی یه جار کار کنه ... یا حتی فامیل مثل تو ، کارهای ساده ارایشگری و اصلاح ابرو و اپیلاسیونشونو بدن اون انجام بده ...
شاید دخترهای همسن خودمون بتونن قدم اول رو بردارن و بعد هم مامانا ... چون خیلی وقتا حوصله اشون نمیشه برن آرایشگاه و بدشون نمیاد کسی بیاد تو خونه براشون انجام بده

دمت گرم که حداقل حواست بهش هست و کاری که ازت برمیاد رو انجام میدی ... مخصوصا دوره ارایشگری عالیه :)

مینروا 1393/01/03 ساعت 20:39

وای خدا....چقدر این بزرگ تر ها بچه ان. حتی کاش بچه بودن. بچه ها دلشون پاکه... وای خدا.... تا دلت بخواد ازین بزرگ ترها مام داریم تو فامیل که دست که نمیگیرن هیچ یه سنگ ام میندازن جلو پا طرف... کاش میشد یه کاری کرد.

دلم لک زده یه آدم بزرگی و ببینم که بشه بهش گفت بزرگ. که بشه بهش اتکا کرد. که بشه برا بزرگیش با اطمینان خاطر جلو پاش بلند شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد