Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

تا احساس آرامش کنم...

راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که "آخه این سومین باره  توی این هفته!..می فهمی؟!" .بعد هم سریع به همان خودم  تشر می زنم که :" خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار" و دست از سرم بر می دارم.خیابان ِ عریضی که کارواش اتوماتیک توی آن است را دوست دارم. همیشه خلوت و بی ماشین و بی آدم و بی هیاهو و بی استرس است.از آن خیابان هایی ست که حال ِ عوضی ِ آدم را عوض می کند.

توی خیابان که می پیچم انگار  تازه  لای درخت ها ، "باد" را می بینم.سرعتم را کم می کنم که یا من به باد برسم و یا او به من. زمزمه ام می آید که  "مرده است باد...افسرده است باد...گفتند باد زنده است...گفتی نه...مرده باد!..زخمی عظیم مهلک از کوه خورده باد!...که افسرده است باد...که مرده است باد..."

از دور" هاشم" را می بینم که  نشسته است جلوی در.یک لحظه شک می کنم که نکند تعطیل است.نزدیک در می شوم و شیشه را می دهم پایین  و با همان ذهن درهم و برهم می پرسم:" مرده ست؟!".نیم خیز می شود و طوری که انگار مطمئن است اشتباه شنیده می گوید:" بله خانم؟".خنده ام می گیرد و می گویم:" ببخشید...بسته است؟"  .میگوید:"نه ..بفرمایید" .و موهای اش را با حرص از باد مرتب می کند.یک  دو هزارتومنی از داشبورد بر می دارم و می گویم:" با موزیک؟".انگار که تازه یادش افتاده باشد من کی هستم ، می خندد و پول را می گیرد و می گوید:" بله خانم..تا ته اش.هیشکی نیست.راااحت".قبض را می گیرم و می روم سمت تونل.سریع می دود جلوی ماشین و فرمان می دهد که چرخ ها روی ریل بیفتند. موهای اش دوباره اشفته شده اند.یک دست اش را می برد بالا که یعنی "بس"!..بعد هم داد می زند که "خلاص"!پای ام را از روی ترمز بر می دارم و تکیه می دهم به صندلی و زیر لب می گویم"خلاص!" .ماشین یک تکان کوچک می خورد و سلانه سلانه روی ریل ها به راه می افتد.

 قطره های باران یکی یکی می افتند روی شیشه ی ماشین.صندلی و   خودم و چشم هایم را همزمان می خوابانم.صدای ضبط را تا آخر می برم بالا. بازی ِ همیشگی!


درگیر رویای تو ام

منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهام گذاشت

تو منو انتخاب کن

دلت از ارزوی من

انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من

چشمات بی اثر نبود 


از صدای وحشی شدن قطره های آب می فهمم که از دالان اول رد شده ام. لای چشم هایم را باز می کنم .قطره ها "باد افسرده" را بلعیده اند و حالا  انگار می خواهند از شیشه ی جلو خودشان را بکوبند توی صورت ام. همه چیز   طوفانی شده.مثل همیشه...


خواستم بهت چیزی نگم 

تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا

 احساس آرامش کنم


دلم برای قطره های وحشی ِ با سر خورده توی شیشه می سوزد.حتما دل آن ها هم برای سر ِ من که این روزها مدام می خورد به در و دیوار ِ اتفاق های روزمره!یکی یکی ناامیدانه می روند کنار و ...تمام می شوند. این جا بهترین قسمت بازی ست.چند ثانیه سکوت می شود که ابلهانه فکر می کنی باران و طوفان و برق و هیاهو و دعوا و همه چیز تمام شده.اما یک دفعه که چشم هایت را باز می کنی  نگاهت خشک می شود روی   یک گردباد بزرگ و سیاه!  و بعد از پشت آن یکی دیگر و بعد هم یکی دیگر.چرخ می خورند .... چرخ می خورند...چرخ می خورند... با رقص وحشتناکی  می آیند سمت ِ ماشین.گردباد ها به چه بزرگی...به چه سیاهی...به چه سرعت..

دوباره چشم هایم را می بندم و می گذارم همه ی زنده گی ام برود توی این گردبادهای سیاه...


باور نمی کنم ولی

انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری

احساس من بی فایده ست


نا خواسته  از دل ِ گردباد ها  به دنیا می آیم.حیف که هاشم همیشه می گوید:" خانم ترمز نزنی ها"...وگرنه همان وسط ِ گردباد ها بهترین جا برای ترمز زدن و مردن است.دوباره چند ثانیه سکوت.این سکوت ِ دالان ِ آخر است.این را چشم بسته هم می توانم بگویم.آخر سکوت ها هم مثل صداها با هم فرق دارند.سکوت ِ اول...مثل سکوت آخر نیست.سکوت ِ میان راه...شبیه سکوت اول و آخر نیست. این آخر ِ بازی ست. به آخر تونل رسیده ام.باید خودم  را خشک کنم از هر چه باران و طوفان و گردباد و...هر چیز.

صندلی و خودم و چشم هایم..همزمان برمی گردیم به حال و روز اول.منتظر می مانم که چراغ سبز شود.درخت های توی حیاط هنوز درگیر ِ بادند.دور می زنم سمت در خروجی.هاشم ایستاده کنار در.حیاط به آن بزرگی و در به آن عریضی ، نمی دانم من را چه قدر بی عرضه تصور می کند که باز شروع می کند برایم فرمان دادن.شیشه را  می دهم پایین و می گویم:" هاشم؟ این جا اندازه ی زمین فوتباله...خدا رو شکر پرنده هم که پر نمی زنه...فرمون دادن داره آخه؟".دستپاچه می شود و دوباره با حرص از باد  موهایش را صاف می کند و می گوید:"   خانم ها بی دقت اند خب...فرمون ندی..می کوبن به در و دیوار...".این بار بلند تر می خندم که" عجب هاشم خان.من اصلا ازین به بعد می رم یه جای دیگه موزیک کارواشی گوش می دم".انگار که شوخی ام را نگرفته باشد خیلی جدی می گوید:" موسیقی ِ  کارواشی نه و موسیقی ِ  افسرده گی !...گوش ندید خانم گوش ندید!".با تعجب می گویم:"موسیقی ِ افسرده گی دیگه چیه؟ چه ربطی به فرمون دادن ِ تو داره؟".انگار که نشنیده در را نگاه می کند و می گوید:" نه من عادت دارم...اما  اینا آدم رو غمگین می کنه".به شوخی می گویم:" آدم ِ  غمگین رو چی کار می کنه؟"..خیلی جدی تر می گوید: " می شوره و می بره ...!".خنده ام می ماسد روی لبم.خداحافظی می کنم و شیشه را می دهم بالا...و غرق می شوم توی "شستن و بردن و رفتن و ..."


موسیقی ِ افسرده گی!


 


نظرات 3 + ارسال نظر

آقا هاشم فیلسوفی داریناااا :) گاهی آدمای به ضاهر معمولی یه چیزایی میگن که آدم هاج و واج فقط باید سکوت کنه

sarbehava 1391/05/12 ساعت 11:47

[جالب بود

ضاهر منو داری؟؟؟کلا خوب نیست آدم ظاهر بین باشه همون ضاهر بیتره

:))))...ظاهر یا ضاهر ...مهم باطن آدمه:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد