Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

دختری با کفش های دمپایی!

امروز که ساعت ده خودم را سلانه سلانه می کشیدم سمت شرکت و صابون ِ هر جور حرف درشتی را به خودم می مالیدم ،نگاهم خشک شد روی مردی که سر ِ کوچه ایستاده بود .یک آقای کت و شلواری  و کراوات زده و مرتب ... که وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش داشت دیوانه ام می کرد  ، اما  یک لحظه ، یک آن  و یک دفعه نگاهم به پاهایش افتاد و دیدم یک جفت دمپایی ِ پاره پای اش است!...درست است که  بلافاصله هم نگاهم افتاد به  کفاش ِ  همیشگی ِ کوچه ی پنجم مان که  نشسته بود و کفش های آقای محترم را واکس می زد...اما تصویری که من دیدم بدجوری توی ذهنم ماسید.چه قدر شبیه این باران بود ریمیا نه؟...چه قدر شبیه حس و حال این روزهای تیر ِ نود و یک ِ من بود ریمیا نه؟دختری با کفش های دمپایی.

پ.ن.طولانی : مردها موجودات عجیبی هستند.گاهی حس میکنم چه طور اشتباه به این بزرگی را مرتکب شدم و ازدواج کردم.خوشی های با آن ها بودن چیزی ست که شاید  توی زندگی مجردی هم پیدا شود...اما زخم زدنشان...بی منطق بودنشان...خودخواه بودن شان ..چیزی ست که تا ازدواج نکنی عمق فاجعه اش را درک نمی کنی.( درست است که ما زن ها هم به موقع خودش خودهواه ، بی منطق و بی اعصاب هستیم...ولی خب ...این چیزی نیست که بخواهم حالا درباره اش حرف بزنم!) گاهی از بحث های صد تا اردک یک غازمان آن قدر خسته می شوم که وسط دعوا می دوم سمت دستشویی و سرم را مثل مرغابی  می برم زیر شیر آب .موهایم مثل شمع آرام آرام آب می شوند و می ریزند دو طرف صورتم...بعد همان طور  از زیر آب زل می زنم به چاهک کوچک دستشویی و چند بار پشت سر هم ارزو میکنم که کاش به جای آب سرم زیر اسید بود و همه ی سرم یکجا ریز ریز می شد و از این چاهک می رفت و میپیوست به فاضلاب های زیر زمینی... و هی صدای ات آن زیر ها توی گوشم می پیچد و اکو می شود که  میگویی توی زنده گی مان ،  بیش از حد به من خوش میگذرد!یا تن ِ صدای ات  وقتی میگویی حالت از این که من راننده گی کنم و تو کنارم بنشینی به هم میخورد...یا وقتی با لحن عصبانی  همه ی درک کردن ها و تشویق کردن هایت  را به رخ  ام می کشی..دلم تکه تکه می شود وقتی نظرهای مخالفم را میگذاری به حساب "پاچه گیری" ام و حتی به خودت زحمت حرف زدن دوباره را نمی دهی...حالم گرفته می شود وقتی هنوز وهنوز به این فکرمیکنم که خیلی شب ها انتظار داری من سر ِ حرف را باز کنم چون تو حوصله نداری...هیچ تعجب نمی کنم وقتی می گویی من دیگر آن دخترک ِ آرام ِ نوزده ساله نیستم...خب تو هم دیگر آن مردی که زنده گی اش بر پایه ی حرف زدن و به نتیجه رسیدن بود نیستی.حالا هم تو خسته ای و هم من.فقط فرقمان این است که تو در اوج خسته گی قرص و محکم می گویی:" می دونم که دوستم داری..." اما من چندگاهی ست که این حرفم نمی آید.هیچ مطمئن نیستم که من همان باران ِ سابق برایت باشم.هیچ احساس نمی کنم که از بودن کنارم خوشحالی.برعکس...هر چه فکر  می کنم می بینم بودن ِ من برایت  بیشتر شبیه  معذب بودن و عذاب و استرس است.تا به حال تنها عذاب وجدانم این بود که به خاطر من قید ِ پاسپورت اسپانیایی را زدی و امروز  عذاب وجدانم این است که توی رودروایسی با خودت  هرروز داری تحملم می کنی. حالا دیگر بحث هایمان به جایی رسیده که حتی یک ثانیه هم به حرف هایی که می زنی فکر نمی کنی و آخرش هم باید باور کنم که "توی دعوا حلوا که پخش نمی کنند".مثل این که توی دعوا روی هم دست بلند کنیم و آخرش همدیگر را بغل کنیم و معذرت خواهی کنیم!.قضیه ی دعواهای من و تو همین قدر خنده دار و مضحک شده. یک اتفاقی افتاده است بین ما که خودت هم اعتراف کردی که نمی دانی چیست..یا همدیگر را نمی فهمیم...یا "فهمیدن " را نمی فهمیم!

پ.ن. کوتاه. درد!


نظرات 5 + ارسال نظر

میخونم و با تموم وجودم حسش میکنم اما...فکر میکنم نیاز به یک فاصله ی بسیار طولانی داری باران...فاصله...فاصله برای اینکه ببینی اصلا دلت برای کسی که این مدت کنارت بوده تنگ میشه؟اصلا بودن در کنارش ارزش تحمل کج خلقی های مردانه رو داره...باران با اون جمله ت موافقم که توی دوران تجرد هم میشد خوشیهایی که توی تاهل داری رو تجربه کرد اما به نظرت با خانواده های ما لااقل نصف این آزادی به دست میومد؟بخشی از این استقلال مشروط به تاهل ماست...وقتی رفتم خونه ی پدرم اولین چیزی که مثل خوره افتاد توی جونم نبود استقلال بود...شاید ماها یه جورایی قربانی خانواده هامونیم هر چقدر خوب هر چقدر مهربون و فرشته اما...خواسته یا ناخواسته ما قربانی تفکر اوناییم
درضمن ازدواج بیرحمانه ترین کاریه که ما با یه رابطه ی انسانی میکنیم...شدیدا بهش معتقدم

بارها به فاصله فکر کردم عسل...بارها...شاید عملیش کنم..زوود...

سربه هوا 1391/04/21 ساعت 18:05

فنجون 1391/04/27 ساعت 10:58 http://embrasser.blogfa.com

باران من میترسم ...
همین دیشب از شدت همین ترس ها سردرد بدی گرفته بودم.
میترسم از اینکه روزی دوستش نداشته باشم و همدیگه رو نفهمیم ...
میترسم از اینکه روزی فکر کند همچنان دوستش دارم و من طور دیگری فکر کنم!!!

اما هنوزم امیدوارم، فکر میکنم دوتایی میتونیم از پس اش بربیاییم ... بیشتر حرف میزنیم و آرام آرام سعی میکنیم نشانه هایی رو پیدا کنیم که بیشتر خوشحالمون میکنه.

اگه میتونی مشاور های خوب هم میتونن کمک بکنن.

مممم...همونایی که برات نوشتم:)

yasi 1391/04/27 ساعت 23:38

اینجا چند وقتیه که حرفی نمونده که بفهمیم همدیگه رو نمیفهمیم یا فهمیدن را...!!!:(

سلام باران عزیزم
هر سه پست آخری رو خوندم.
فکر نمی کنم برای راهنمایی خواستن این پست رو نوشته باشی، یه وقتایی آدم می نویسه فقط که خالی بشه اما اگر هم واقعا نیازی به راهنمایی بود من آدمی نبودم که بتونم کمکی بکنم. چون تجربه ای ندارم......
تنها چیزی که به ذهنم می رسه یه تغییر خود خواسته ست قبل از این که تغییرات اجباری به سراغ آدم بیان....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد