Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

گم نشو

وقت..خیلی دیر وقت

مسیر...مسیر همیشگی ِ خانه

ذهن ام...یک قدم فاصله داشت با متلاشی شدن و پخش شدن روی شیشه ی روبرو

چراغ بنزین...روشن تر و درخشان تر از ماه ِ توی آسمان!

فلش ضبط..."گُم" تر از همیشه.

 

با خودم توی سکوت حرف می زدم و دنده عوض می کردم.بغض می کردم و دور می زدم.کمی با خودم دعوا می کردم و چراغ قرمز رد می کردم. بعد هم به خودم حق می دادم و ورود ممنوع می رفتم!..


تقریبا با خودم داشتم آشتی می کردم و مصالحه نزدیک بود که یک دفعه یادم نیست چه تابلویی

 جلوی چشمم سبز شد. یادم نیست چه دیدم اما حس اش شبیه این بود که یک دفعه یک بوفالو غلت بزند روی کاپوت ماشین و محکم بخورد به شیشه ی روبرو!...اسم آن محل  را شنیده بودم اما در واقع فقط همین!...فقط اسم اش.نه می دانستم کجاست...نه می دانستم شرق است یا غرب...و نه هیچ چیز به درد بخور دیگر.ایپاد لعنتی هم خاموش شده بود و نمی توانستم خودم را توی نقشه پیدا کنم.خیابان ها و محله هایی هم که ازشان می گذشتم خلوت تر و سوت و کور تر از آنی بود که جرات نزدیک شدن به کسی را برای پرسیدن آدرس بکنم.دور می زدم و دور می زدم و بعد از یک ربع می رسیدم به یک خیابان ناشناخته ی دیگر.نه تابلوی ِ بزرگراه...نه حتی یک اسم آشنا.دلم نمی خواست به آقای نویسنده زنگ بزنم.روی مود ِ اضطراب و نگرانی و عصبانیت است این روزها .می دانستم که الان است که دوباره سرزنش شروع شود. .نه یک آژانس ماشین...نه یک آدم درست و حسابی.با دو دو تا چهارتای مغزم به این نتیجه رسیدم که   قرار نیست بمیرم!...مطمئن بودم  که تا صبح این طور نمی چرخم و بالاخره راهی پیدا می شود.نگران بنزین بودم و نگران تر از آن این که یک صدایی هی توی مغزم می گفت " گم  شدی "!...بله..خب معلوم است که آن جا  کویر برهوت نبود  و قرار نبود داستان من بشود  داستان ِ فیلم ِ "خیلی دور خیلی نزدیک"  ...اما راستش  وقتی گم شده ای...دیگر گم شده  ای. این که توی کویر باشی یا شهر...جای خلوت باشی یا شلوغ..زیاد فرقی به حالت ندارد."گم شدن" همیشه رعب آور است.همیشه آدم را هوشیار می کند...همیشه همه ی چیزهای پس ِ ذهنت را پس می زند و به تو می گوید به یک چیز فکر کن" پیدا شدن"!.یک مسیج  فرستادم به آقای نویسنده که " توی راهم..ترافیکه"..تا خیالم از بابت تماس گرفتن اش و یک وقت لرزیدن صدایم راحت شود و بعد با خیال راحت به "گم شدنم" فکر کردم!.


بی هیچ حرفی و توی سکوت  دنده عوض می کردم...خیلی جدی دور می زدم...بدون این که از دست خودم عصبانی باشم پشت چراغ قرمز می ایستادم تا فرصت نگاه کردن به اطراف را داشته باشم. یک دفعه ته ِ یک خیابان که ورود ممنوع بود  چراغ های بزرگراه را دیدم...اما  از آن گذشتم  تا برسم به یک خیابان دیگر که ورودش غیر ممنوع باشد..



درست است که آخرش هم افتادم  توی اتوبانی که خلاف ِ مسیر خانه بود اما هیچ کس نمی توانست بفهمد که چرا هم اشک می ریختم و هم می خندیدم.بقیه اش و این که با چه سرعتی رسیدم خانه...یادم نیست.کلید را آرام چرخاندم. چشم های ترنج  توی تاریکی نور بالا می زد!..در را باز کردم و بدون این که کفش هایم را در بیاورم رفتم سمت اش و بغلش کردم.صورتم را فرو کردم توی موهای  بلندش و پشت سر هم  می گفتم:" پیدا شدم...پیدا شدم.." .آقای نویسنده از اتاق آمده بود بیرون و من را  تماشا می کرد.پرسید:" پیدا شدی؟!"....  اشک هایم را پاک   کردم  و ترنج را روی مبل گذاشتم .بعد مثل بچه ها ایستادم وسط خانه . اشک هایم را دو دستی پاک می کردم و تنها کلماتی که به زبانم می آمد این بود که :" گم شدن خیلی بده...خیلی بد...از مردن هم بدتره...گم شدن ..خیلی بده...کاش گم نشم دیگه...کاش ...همیشه پیدا شم...فلش ضبط هم گم شده...پیداش می کنی؟...پیداش می کنی برام؟...گم شدن خیلی بده...خیلی.." 

دلم می خواست بغل شوم...اما خب...حرف ها و حال و روز  من فقط عصبی تر و مضطرب ترش کرد و دوباره برگشت توی اتاق ...

نظرات 4 + ارسال نظر

سلام باران عزیز من
چقدر گم شدن بده.........
چرا بعضی وقت ها این آقایون سعی نمی کنند یه کمی درک کنند؟....
خوشحالم که هستی دختر خوب... ترنج خوبه؟
شاید منم یکی از همین روزا یکی داشته باشم... شاید.... یکی مثل ترنج. اگه آوردم عکسش رو برات می فرستم..
بین خودمون بمونه..:)

خروس 1391/04/13 ساعت 00:43

در و که باز کردی رفتی تو خونه . کلید رو زدی دیدی لامپ روشن میشه. دیوارها هم محکم بود و ایپاد شارز شد.
شیر رو باز کردی دیدی آب میاد. در یخچال به غذا باز میشد. ترنج هم دم دست بود و تو پیدا شدی.
ای بابا پاک گیج شدم نفهمیدم کی گم شده بود. تو گم شده بودی یا آقای نویسنده گم شده بود یا کل شهر گم شدن! شایدم من گم شدم خبر ندارم


[ بدون نام ] 1391/04/13 ساعت 10:43

گم شدن خیلی هم بد نیست... پیشتر ها که شهر شما را کمتر میشناختم یه وقت هایی خودمو گم میکردم. سوار ماشین میشدم و میگفتم مستقیم مثلا یا سوار اتوبوس میشدمو یه ناکجا آباد پیاده میشدم ...واقعا نمیدونستم کجام ......انوقت راه میرفتم انقدی که از پا میافتادم

شهر شلوغ شما که دستم اومد دیگه نشد توش گم شم

خیلی میترسم از گم شدن بعدشم خوش به حالت که میتونی خودتو کنترل کنی و مثلا رعایت وضعیت اضطراب و عصبی بودن آقای نویسنده رو بکنی من مث بچه های زق زقو همونجا زنگ میزنم و زار زار گریه میکنم،مطمئنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد