Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

یک شروع

 


تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود...وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود...وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود...چه برسد به دیدن ِ یک نمایش...چه انتظاری از ما می رفت؟

 شب ِ قبل از نمایش  یادتان هست؟که  آقای نجار سن  را آورد ...سکوت ِ عجیبمان یک جوری عجیب تر از همیشه بود.انگار آن لحظه اولین لحظه ای بود که همه مان بد جوری باورمان شد که فردا باید روی همان سِن اجرا کنیم.. با "چه حالی" آن شب...به صبح رسید. هیچ خاطرم نیست که  فردای آن روز تا ساعت شش چه طور گذشت اما به خودمان آمدیم و دیدیم تماشاچی ها آمده اند و تا چند دقیقه ی دیگر شروع می کنیم!

 

_"بچه ها اصلا نگران نباشید...هر جا یادتون رفت...بقیه شو فارسی بگید" و انفجار خنده ی ما..

 

_" مریم تو هر وقت اشاره کردی..ما می ریم توی صحنه.." و نتیجه اش این شد که مریم آن دورها یک مگس آمد جلوی صورتش و مگس را با دستش پس زد و ما پریدیم توی صحنه بی آن که نوبتمان باشد!

 

_" دخترها...اگه جایی رو یادتون رفت نزنید زیر گریه ها...اصلا مهم نیست...بزرگ می شین یادتون میاد!"...و یک سیلی ِ محکم که حواله ی پس ِ گردن ِ سعید می کنم و باز همه می خندیم.

 

_" دخترها ..اگه یه وقت روی صحنه دامنتون گیر کرد و افتادین...خواهشا خوب بیفتین که ما ازین دور که تماشاتون می کنیم بیکار نباشیم!" ..و دخترها می ریزند سرش تا حال اش را جا بیاورند.

 

 چند دقیقه مانده به شروع قرار می گذاریم که فقط به تمام کردن ِ نمایش فکر کنیم.متن ها را می گذاریم  کنار  و دست های هم را می گیریم.

 

 صدای موزیک از گرامافون...و شروع می کنیم...

 

می گوییم و می خندیم و می دویم و می رقصیم و می بوسیم و گریه می کنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم و  فریاد می زنیم و غش می کنیم و می خوابیم و می افتیم و غذا می خوریم و دو ساعت و سی دقیقه می گذرد و  همه می آیند توی صحنه و  دیالوگ ِ آخر و تمام!

 

..سر که بلند می کنیم تماشاچی ها ایستاده اند..که بروند؟...به این زودی؟..نه..دست می زنند...بی وقفه..بچه ها گیج شده اند..به هم نگاه می کنیم...که یعنی این قدر خوب بود؟..نیکول از کنار صحنه نگاهمان می کند که "یعنی این قدر خوب بود!"...چند نفر از دیپلمات های فرانسوی چند تا سوال درباره ی اجرا می کنند .از سوال ها معلوم است که فکرش را نمی کردند که "بتوانیم "!...انگار سبک شده ایم...تک تک ادای احترام می کنیم...دوباره  دست می زنند..دلم می خواهد ما تا ابد آن بالا بمانیم و آن ها تا ابد دست بزنند..آرام آرام از صحنه خارج می شویم و ...دوباره پایان!

 

از دید تماشاچی ها که خارج می شویم...هنوز منگیم...بچه ها هیچ نمی گویند.بی هوا و یک دفعه می پرم بغل ِ سعید و محکم فشارش می دهم که" عالی بودیم" .بچه ها انگار یک دفعه از خواب می پرند و یادشان می افتد که باید حرف بزنند.یک دفعه فوران می کنند...

 

شلوغ می کنند...و می گویند و می خندند و می دوندو می رقصندو می بوسندو گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند و فریاد می زنند و غش می کنند و...

 

باورش سخت است که تمام شده باشد.همه ی آن استرس و دلهره...همه ی آن تمرین های شبانه و روزانه...همه ی آن "gâteau " های عصرهای پنج شنبه که نیکول برایمان می پخت...همه ی آن سیگار کشیدن های توی تراس  طبقه ی پانزدهم .باورش سخت است که ببینی این ها هم مثل خیلی چیزهای دیگر می شوند خاطره و می چسبند به جمله ی " یادش به خیر"!...


بچه ها..

نوشتم که بدانید برای من..."بلژیک"..."نیکلای گوگل"..."بازرس"..."روسیه".."دوم تیر"..."گلبو"...."خیابان شریفی منش"..."گربه های علیل"..."فیله سوخاری"..." quel tablea"...."donnez la"...تا ابد..تا ابد گره خورده به خاطره ی با شما بودن و ...تمام!







نظرات 4 + ارسال نظر
فنجون 1391/04/04 ساعت 12:11 http://embrasser.blogfa.com

وای چه عالی باران ...
چقدر خوشحالم که اجرای خوبی داشتین
و چقدر دلم میخواست میشد منم اجرای شمارو تماشا میکردم ...
به هر حال خسته نباشی بانو ...
دیدی گفتم تمام میشود؟؟؟ دیدی که جقدرخوب تموم شد؟ دیدی از آن همه استرس فقط خاطره اش ماند؟

فنجون جون:)

بهروز 1391/04/04 ساعت 19:31

باریکلا
و بهتون حسودیم شد :))

شاید یه روز ما و تو..کسی نمی دونه:)

[ بدون نام ] 1391/04/04 ساعت 20:59

گاهی فکرش رو هم نمی کنی!!
اما دریچه ای جدید باز می شه به زندگی آدم که کل مسیرش رو تغییر می ده، می شه روی تجربه این مسیر فکر کرد ..

فرزانه 1391/04/05 ساعت 09:43

بهت تبریک می گم امیدوارم همیشه همیشه شاد و خندون باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد