Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Intermediate 3

بر خلاف ترم های دیگر  که توی کلاسم  بین خانم های خانه دار  و کارمند یکی دو تا دانش آموز پیدا می شد ، این ترم هر یازده نفر دبیرستانی هستند.از نگاه ِ مضطربشان وقتی وارد کلاس می شوم  می فهمم که این ترم مثل ترم های دیگر نیست.یک جور برق ِ خاص توی نگاه دخترکان ِ کلاس ِ دیروزم بود...یک جور انرژی ِ خاص...

به جای معرف کردن ِ خودم...شروع می کنم از چیزهایی می گویم که دوست دارم...از چیزهایی که به من حس خوب می دهند..از آدم های معروفی که خوشم می آید...از کارهایی که دوست دارم بکنم.از رستوران ها و کافه هایی که ازشان خاطره دارم.اول  حیرت زده هم را نگاه می کنند.بعد کم کم هر کس یک نقطه ی مشترک با من پیدا می کند.بعد می بینم که چند جا می خندند...چند نفر سرشان را به نشانه ی تایید تکان می دهند .مجبورم آن قدر زبان بریزم تا این زبان بسته ها زبانشان باز شود.به آهنگ های مورد علاقه ام که می رسم یکی دو نفرشان نظر می دهند...آن یکی لبخند می زند.آن یکی بحث را می کشاند طرف ِ سایت های محبوبش.کار ِ من دیگر تمام شده.از وسط کلاس بر می گردم سمت ِ میز و می نشینم روی میز.یخ شان باز شده...از خودشان می گویند...یکی گیتار می زند..یکی فوتسال بازی می کند...یکی فرانسه بلد است...یکی والیبالیست است...یکی رقص های مختلف بلد است...آن یکی آرزوی پیانو زدن دارد...یکی بیست و چهار ساعته توی اینترنت است...یکی شان سه تا رمان نوشته که یکی از آن ها برنده ی منطقه شده است...یکی فقط درس می خواند که "دکتر کودکان" شود ...آن یکی از چیزی که نمی دانم چیست یادداشت بر می دارد...آن یکی چشم از من بر نمی دارد...


ریمیا این تنها وقتی ست که احساس می کنم   هیچ چیز توی دنیا کم ندارم.وقتی کلاس تمام می شود و بچه ها می گویند:" ما نفهمیدیم زمان چه طور گذشت" ، وقتی نگاهشان می کنم و با همه ی وجودشان لبخند می زنند...وقتی می گویند "وی لاو یو" ، وقتی هر چه می گویم صادقانه می پذیرند..وقتی بی مناسبت هدیه می آورند...

دیروز موقع برگشتن از کلاس به این فکر می کردم...که اگر روزی بخواهم همه چیز ِ زنده گی ام را بگذارم کنار و فقط یک کار انجام دهم..قطعا آن کار تدریس است.

بچه های این ترم را عاشقانه دوست دارم.

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1391/03/18 ساعت 10:24

محمد 1391/03/20 ساعت 20:21

حالا که پس از این همه و اندی سری می زنم به ... این آرزوی شما بدجوری حس همذات پنداری مرا قلقلک می دهد.

سربه هوا 1391/03/21 ساعت 11:07

فکر کنم می فهمم که چه حال داشتی...

سین الف 1391/11/13 ساعت 14:47 http://30notes.blogfa.com

من هم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد