دیر می بینم کلاغ ِ نیمه جانی را که وسط خیابان افتاده است. تنها کاری که می توانم بکنم این است که سرعتم را کم کنم و طوری رد شوم که از بین دو چرخ ِ ماشین رد شود.درست آخرین لحظه ای که با احتیاط می خواهم از روی اش رد شوم ،پاهایش را می بینم که تکان می خورند.یک چیزی توی گلویم باد می کند.آرام می زنم کنار.حالا که جان دارد...حالا که تکان خوردن ِ پاهایش را دیدم...حالا که بدنش هنوز گرم است....لااقل بگذار بیاورمش کنار ِ خیابان.پیاده می شوم.در ِ ماشین را از پشت ِ سرم می بندم...هنوز یک قدم سمت اش برنداشته ام که یک ماشین با سرعت از روی اش...
رویم را سریع برمی گردانم سمت ِ ماشین خودم و با چشم های تار سوار می شوم و تا آن جایی که می توانم گاز می دهم.که دورشوم...صورتم خیس می شود...دلم می خواهد فقط دور شوم...از آن پاهایی که تکان می خوردند ...از آن بدنی که مطمئنم گرم بود...از آن چند ثانیه ای که می توانست متلاشی نشود...از آن پرهای خاکستری و مشکی که مطمئن بودم حالا قرمز شده اند....دور می شوم...فرار می کنم از همه ی آن چند ثانیه ای که مرگ آن حوالی بود...
این قدر که نزدیک می شود ...می ترسم ریمیا...خیلی
پ.ن..1.این پنجمین کلاغی ست که از صبح کشیده ام.کلاغم می آید هی اصلا:(
پ.ن.2.کلاغ شوم نیست...نحس نیست...کلاغ هم آدم است...زنده است...می میرد!
اولین بارِ که دلم برای یه کلاغ سوخت.
خودم هم به غایت:(
:(
اندکی سوگواری برای کلاغ
http://www.4shared.com/mp3/jdG_Cvss/09_-_mourning_the_death_of_aas.html
دوسِت دارم اندازه ی همه کلاغ های زنده و میان قصه ا ی که برای پایان نیافتن رویاهای ما هیچ گاه به خانه اشان نمیرسند!