Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

رفتن یا نرفتن...

امروز یکشنبه است و طبق معمول یکشنبه ها کلاس دارم و  باید ساعت یک بروم.

خانم "میم" هم امروز می خواهد همان ساعت برود و به قول خودش حتما باید برود و راه دیگری ندارد.

آقای "ی" از عسلویه ،از فاصله ی صد ها کیلومتر ،  توی "OVOO"  کمربندش را نشان می دهد که حواستان باشد دخترها ، امروز "یک" نفر می ماند و "یک" نفر می رود !!

سکوت ِ خیلی غریبی بین من و خانم "میم" حکمفرماست.تنها جمله ی مشابهی  که رد و بدل شد این بود که" من نمیتونم بمونم!"...و تمام!.سرمان پایین است.سر ِ خانم میم مثل همیشه به جدول ِ کیهان گرم است و سر ِ من توی آیپادم. اما از بیست کیلومتری هم می شود فهمید که بی شک هر دوی ِ ما در فکر توطئه ای هستیم که زودتر بزنیم به چاک و آن یکی را با بار ِ مسئولیت ِ "یک نفر باید بماند " تنها بگذاریم. فکر ِ " گذشت کردن و ماندن" از هشتاد کیلومتری ِ ذهنم هم رد نمی شود .و خب معلوم است که  حتی از صد و هشتاد کیلومتری ِ ذهن ِ خانم میم هم رد نمی شود.اصلا "گذشت کردن و ماندن" دارد از یک جاهایی خیلی دور از ما می گذرد که عمرا به ما نمی رسد.حتی ایمیل هم بزند...ایمیل اش سینه خیز هم بیاید...باز به ما نمی رسد.

فضای به شدت مسمومی حاکم است.از ترس ِ آن یکی سه ساعت است حتی  برای دستشویی و آب خوردن هم اتاق را ترک نکرده ایم.که مبادا آن یکی زودتر از وقت مقرر کیف اش را بردارد و بزند به چاک و خب آن که می ماند..باید تا ابد بماند!!.بعله یک چنین همکارهای بد طینتی هستیم ما.مدام توی ذهنم این صحنه را مرور می کنم که ساعت چند دقیقه مانده به یک است و ما هردو آماده با کیف نشسته ایم و   راس ِ ساعت ِ یک ، مثل فشنگ از جا می پریم و هجوم می بریم سمت ِ در و آن جا با هم درگیر می شویم و ..جنگی خونین و ....در آخر "یک" نفر است که فاتحانه می رود...

 

واقعا  در آخر  "چه کسی" می ماند ...

 "چه کسی" می رود....

مساله این است!


نظرات 3 + ارسال نظر
محمد 1390/09/15 ساعت 02:09

داستان حول یک موضوع جدی و عمیق شکل می گیرد و زیرکانه جدال نیروهای خیر و شر را در آدمیان به تصویر می کشد به گونه ای که زندگی چهره واقعی ستیزه و نبرد بین آحاد بشر را به نمایش بگذارد, وجهه ای که به قول هابز نشان می دهد که : انسان گرگ انسان است.
اما در نهایت گره افکنی ها و سپردن نتیجه به مخاطب شرایطی را بوجود می آورد تا امیدواری به پیروزی خیر و خوبی ها هم مجال تصور داشته باشد.
نقد ناخواشته بهتر از این نمی شود. راستش هر چه خواستم فکر کنم که این یک ماجرای واقعی بوده و داستان نیست, نشد. اما واقعیت داستان برایم عمیق تر از رخدادی است که در واقع رخ داده, نتیجه اما هر چه بوده باشد از مجموعه ای از جبرهای بیرونی ریشه می گیرد که ...

یک نقد ِناخواسته ی به شدت جدی!
اما جدی تر از نقد ِ شما...پایان ِ داستان ِ اون روز بود که اونی که محکوم به موندن شد"باران" بود:( و جدی تر از همه ی اونا...لذتی بود که بعد از ساعت کاری ، با قدم زدن توی خیابون ولیعصر بردم...
یک قدم زدن ِ ناخواسته اما به شدت جدی!

سلام باران عزیز
منم با محمد موافقم... آنقدری زیبا شرایط رو توصیف کردی که به یه داستان کوتاه شبیه تره تا واقعیت....
خوشحالم که اون قدم زدن ناخواسته ی جدی آخر کار، سختی ماجرا رو برات کمتر کرده....
بحث فقط سر گذشت نیست. هیچ کس اجبار رو دوست نداره.....

[ بدون نام ] 1390/09/16 ساعت 09:08

با اینکه می دانم ادامه نقد جدی!! در این مجال مختصر و با این حجم از مفاهیم که در داستان و ادامه اش جریان دارد، به تعبیری شهید می شود، اما حالا که پایان داستان آشکار شد دلم می خواد روی آن اصطلاح «جبرهای بیرونی» که در کامنت قبل گفتم تاکید کنم و نمی دانم چطوری، اما حتی به کلام هم که شده، بگویم که بین این اصطلاح و آن مفهوم «جبر و اختیار» که شنیده ایم در ذهن من فاصله هست. این اصطلاح پیش از روشن شدن انتهای ماجرا هم به من می گوید که : راوی است که می ماند و از ماندنش لذت خواهد برد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد