من همیشه فکر می کنم صبح ها ی زود ،خیلی زود ، چند تا موجود ِ غول آسا و خیلی بزرگ ، آن بالا توی آسمان دور ِ هم چهارزانو می نشینند و همان طور که قهوه می خورند یک سری برنامه یا اتفاق یا سوال برای تک تک ِ ما روی زمین مینویسند و بعد ما بیدار می شویم و برنامه ی آن ها طبق ِ آن روز اجرا می شود.و دوباره فردا...و پس فردا و ...
شک ندارم برنامه ای که امروز برای من نوشته بودند این بوده:"نزدیک ترین ای تی ام به شرکت ِ این دختره ، فقط صد قدم اونورتره! امروز که می ره پول بگیره ، توی این صد قدم ،چند تا گربه ی مچاله شده از سرما و برف ، کز کرده گوشه ی دیوار ، بکاریم که تو چشم ِ این دختر زل بزنن و دختر از دنیا سیر شه؟...چند تا بکاریم خوب و کافیه؟دو تا؟..سه تا؟...پنج تا؟..." .بعد مطئن ام آن که از همه بزرگ تر است ، همان طور که آخرین قطره ی قهوه اش را می نوشیده ، خندیده و گفته:" پنج تا بذارید سر ِ راه اش ، دو تا هم در این صد قدم بکارید پشت ِ در عطر فروشی ِ توی مسیرش ، ترجیحا یکی گربه ی ماده و آن یکی بچه اش حدود ِ دو ماهه ، همرنگ و هم شکل و هم ریخت ِ "ترنج "، که پشت در ِ عطر فروشی میو میو کنند و هیچ کس راهشان ندهد...ببینیم دختره چه شکلی می شه!"..بعد هم همه شان قاه قاه خندیده اند...
وبلاگ واقعا خوبی داری موفق باشی منم یه وبلاگ اس ام اس دارم بیا بخون
اگه خواستی منو با(جک و لطیفه و اس ام اس) لینک کن بعد بیا وبلاگ من و در قسمت "ارسال لینک " وبلاگتو ارسال کن
آهان...خوب شد که گفتین...اون کسایی که اون بالا نشستن و قهوه می خورن..گاهی جک هم می گن!..ممنونم!!!!
از بس که بی شرفن
بی سه نقطه ها!
اونایی که اون بالا نشستن......
می دونی؟ یه روز صبح زود که می رفتم دانشکده یه گربه ی سفید و سیاه رو دیدم کنار سوپرمارکت در دانشکده. رفتم آدامس بگیرم. اومدم بیرون به هوای خوراکی اومد دنبالم تا وسط بولوار. اما اونجا با این که دید چیزی ندارم هی دور پاهام می چرخید و نمی گذاشت راه برم. من ِ عشق ِ گربه ترسیدم، اومدم بزنمش کنار و فرار کنم دستاشو انداخت دور پاهام و گازم گرفت... خیلی ترسیده بودم. اما...
نمی خواست من برم توی اون خیابون چون خطری تهدیدم می کرد.
شاید اونایی که اون بالا نشستن اونو فرستاده بودن.
دیدن گربه های گرسنه توی روز برفی خیلی سخته... می فهمم حرفت رو. کاشکی همیشه آدم با خودش یه ظرف شیر داشت برای گربه های گرسنه..
کاش...
ترنج گربه ی خونگی توه؟....