Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بی شرح

من خوبم.خیلی .در  یک شرکت ِ خارجی ِ با کلاس و با مزایا کار می کنم .بعد از کار می روم یک جیم ِ با اتیکت  و با کلی دختر ِ زیبا ورزش می کنم.بعد از ورزش ، از بس که آن جا اتیکت دارد می توانم دوش بگیرم ، با حوله ای  روی سرم بیایم توی رختکن ، سر ِ فرصت لباس های ام را بپوشم ، آرایش کنم ، موهای ام را شانه کنم و بعدش به سبک ِ انسان های ِ متمدن بروم کلاس ِ فرانسه که می گویند برای خانم ها بسیار سکسی زبانی است!...یا آن یکی روزها بروم خانه و نیم ساعت به فکر ِ ست کردن لباس هایم باشم و رژ ِ قرمز بزنم و بروم سر ِ کلاس تا شاگردهای ام روحیه بگیرند و زبانشان باز شود.یک خانه ی بزرگ دارم، ماشین دارم ، یک "آقای " ِ خوش تیپ و قد بلند با موهای بلند و چشم های  میشی دارم ...

بله.من خوبم خیلی خوب..چیزی در زنده گی ام کم ندارم...

فقط...

فقط  گاهی...گاهی...که این روزها بیشتر از گاهی شده ،  یک چیزهایی هست که من را یاد ِ یک چیزهایی می اندازد و درست همان لحظه ضربان ِ قلب ام را می شنوم و مهم نیست که کجا هستم..شرکت ِ با کلاس ، جیم ِ خوش کلاس ،   فرانسه یا کلاس ، خانه...هیچ مهم نیست...آن لحظه...همان لحظه ای  که یاد ِ آن چیز ها می افتم و ضربان قلبم می رود بالا و نفسم به شماره می افتد ، باید دولا شوم و دست های ام را مشت کنم ..محکم مشت کنم آن قدر که ناخن های ام فرو برود کف ِ دستم و بعد همان طور که دولا هستم ، سعی کنم سرم را فرو ببرم توی شکمم و ..بزنم زیر ِ گریه!...شاید این حالت بیشتر از چند ثانیه طول نکشد ، اما باید اتفاق بیفتد.باید اتفاق بیفتد ریمیا.می فهمی؟...اگر نشود ، اگر نشود آن وقت باید تا وقتی که می شود منتظر باشم که بشود .این جور وقت ها ، این ثانیه ها دلم هیچ چیز نمی  خواهد.انتظار ندارم کسی بغلم کند یا هیستریک وار بپرسد که "خوبی؟...چی شده؟"...انتظار ندارم کسی حتا دستم را هم بگیرد...هیچ.چیزی که دلم می خواهد این است که وقتی این طور شدم و تمام شد و مشت هایم باز شد و صاف ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و موهای ام را از صورتم کنار زدم ...یک نفر نگاهم کند و بگوید :" من هستم ".همین.اصلا لازم نیست چیز ِ دیگری بگوید...لازم نیست برای ام آب بیاورد. لازم نیست پنجره را برایم باز کند.....نه.هیچ کدام.

فقط همین که یادش نرود که باید باشد و یادم نرود که هست...

______________


ب.ب.ن.:.چیزی رو حس می کنم توی زنده گیم نرگس.خیلی سنگین.سنگین تر از دفعه های قبل این بار.چیزی شبیه به یک حفره ی بزرگ ِ سیاه که نمی دونم کجاست.این ترسناکش کرده.که  نمی دونم کجاست و کی توشه و چه طور و از کجا اومده.دیشب که با عکس ات حرف زدم..خواب ِ منو ندیدی؟..کلی این روزها به موبایل ات مسیج می دم.دلیور نمی شه.کی روشن اش می کنی پس؟؟


نظرات 1 + ارسال نظر
سربه هوا 1390/07/23 ساعت 11:33

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد