Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

سیر و روشن


مثل هرروز  همین ساعت ، پرده را کشیده ام ، در را بسته ام و  نشسته ام رو به پنجره ی کیپ شده ی اتاق کنفرانس و ساندویچ ام را بی هیچ فکری گاز می زنم.و روی صندلی ِ چرخ دار تاب می خورم.و باز درست مثل همیشه ی این وقت ها سر و کله ی امیر پیدا می شود ، در را باز می کند و می آید تو.

_ " باز توی تاریکی ناهار می خوری که.ای بابا"


آخرین تکه ی ساندویچ ام را هم می گذارم توی دهان ام و  همان طور که می جوم دست ام را می گیرم جلوی دهان ام و می گویم:

_" باز تو این جمله ی باسمه ای رو تکرار کردی که.ای بابا"

به فویل ِ مچاله شده ی ساندویچ توی دستم نگاه می کند و می گوید:

_" نوش جان!...حالا روشن  شدی؟".

لقمه ی جویده شده را قورت می دهم و می گویم:

_" راستش نه...می دونی چیه امیر؟...وقتی موقع غذا خوردن فکر هم می کنم ، زود سیر می شم...به قول تو روشن...حالا هر چی.اما وقتی مثل امروز...فقط غذا می خورم و توی ذهنم خلسه می شه ، سیر نمی شم...".

همان طور که نخ ِ پرده را می کشد تا آن را باز کند می گوید:" یعنی چی؟"...بلند می شوم ، مانتوی ام را می تکانم و همان طور که چار قدم را سرم می کنم می گویم

_" یعنی فکر کنم این فکرای ما هستن که ما رو سیر می کنند ...نه غذاها!!".

عینک اش را جا به جا می کند و با شیطنت می گوید:

_" با فکر و خیال که آدم غذا نمی خوره...به اون می گن کوفت کردن...همون کوفت  تو رو سیر می کنه منظورته؟".

می خندم .می خواهم از اتاق بیایم بیرون که شروع می کند از وی پی ان ها می گوید .. از نهال سحابی ...کوهیار...سوریه...چه می دانم لیبی...پارازیت...

می دانم که کسی را توی شرکت برای این حرف ها ندارد.می ایستم.دست های ام را می برم پشتم و تکیه می دهم به دیوار ِ کنار ِ در.گوش می کنم.وسط ِ حرف های اش چراغ را هم روشن می کنم.گاهی میان حرف های اش همراهی اش هم می کنم.بوی ناامیدی  که از حرف های اش بلند می شود ، با خنده  به زور چیزی شبیه امیدواری هم می دهم.به شوخی اسم ِ چند تا از همکارها را می آورد که باید اعدامشان کنیم و من هم با خنده اسم چند تا دیگر را می آورم تا حسابی بخندد!...بعد می گوید :

_" نه خشونت نه..اگه پیروز شیم تبعیدشون می کنیم عسلویه..با نصف ِ حقوق.بی اضافه کاری... ...باشد که عبرت بگیرند"

.تلخ می خندیم و و دوباره عینک اش را جا به جا می کند. سکوت می کنیم.او طبق عادت اش سرش را گرفته بالا و توی سقف دنبال چیزی می گردد.من هم طبق عادت  دو تا از انگشت های ام  توی جیب شلوارم است و دارم نوک کتانی های ام  را نگاه می کنم ...که می گوید:

_" می خوای برای تو هم ناهار سفارش بدم؟" 

می گویم:

_" نه...ممنونم...فعلا می رم"


.و از اتاق می آیم بیرون...

یک چیزی توی دلم ویراژ می دهد...چیزی شبیه "سیری"...

نظرات 3 + ارسال نظر
خویشاوند 1390/07/09 ساعت 17:55

چه‌قدر عکس اون پایین رو دوست داشتم، اون‌جا که یک گربه هست و بازوان فواره‌یی که اونو سخت از سر اطمینان در این جهان نگه داشته است:‌ آن‌هم منی که دیگر به‌سختی چیزی را در این دنیا دوست دارم

بهروز 1390/07/09 ساعت 20:52

سیری خیلی حس خوبیه

سر به هوا 1390/07/10 ساعت 10:55

ای تو روحش !! یه بار اومدی بی دغدغه غذا بخوریاااا ! اومد گند زد به خلسه ی فکریت!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد