Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

le cauchemar

 

یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف  تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در  تراس و   حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف  یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می زنم کنار و می دوم سمت اش.بالای یکی از چشم های اش خونی شده.برمیگردم و هجوم می برم سمت بچه ها .دست می اندازم یکی شان را می گیرم و شانه های اش را محکم فشار می دهم و همان طور که با عصبانیت به   جلو و عقب  تکان اش می دهم فریاد می زنم:" زدین اش؟..آره؟؟..زدین اش؟" ...پسرک وحشت زده نگاهم می کند.رهای اش می کنم و یکی دیگر را می گیرم و همان طور هیستریک بازوهای اش را می گیرم و تکان اش می دهم و با گریه فریاد می زنم:" می گم زدین اش؟؟...زدین اش؟؟؟".پسرک با ترس  سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.هل ا ش می دهم و برمی گردم و با تمام قدرت سر شان  فریاد می زنم..

...


از خواب می پرم.توی نور کمرنگ چراغ خواب می بینم که پایین ِ تخت  نشسته و خوابالود نگاهم می کند.خم می شوم و بغل اش می کنم.اشک های ام هنوز از خواب نپریده اند...




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن.۱.به جنبه ی خودم شک می کنم گاهی!

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدیه 1390/06/12 ساعت 07:47

متاسفم که این علاقه صرف زنده ای می شود که در حقیقت زنده نیست...

تا زنده برای تو چی باشه و برای من چی باشه...
تا حقیقت برای تو چی باشه و برای من چی باشه...

من این خشونت توی بچه ها رو نمی فهمم ، نمی فهمم از کجا میاد :(

ترنج خیلی نازه ، از طرف منم مراقبش باش و بغلش کن D:

بهروز 1390/06/12 ساعت 23:23

من این خشونت توی بچه ها رو نمی فهمم ، نمی فهمم از کجا میاد :(

ترنج خیلی نازه ، از طرف منم مراقبش باش و بغلش کن D:

من از طرف هیچ کس..هیچ کس رو بغل نمی کنم.هر کس می خواد کسی رو بغل کنه...خودش بیاد بغل کنه:)

محمد 1390/06/13 ساعت 07:11

به این می گن حس ِ ...
به این چی می گن؟؟

به این می گن حس ِ "ندانم چیست!"..

آخه من ترنج رو کجا پیداش کنم که بتونم یغلش کنم ؟ D:

چقدر آدم ها شبیه به همن باران...............
خیلی خیلی جالبه.... کابوس ها هم شبیه به همه...

سین الف 1391/11/14 ساعت 12:18 http://30notes.blogfa.com

من هم.
میگرن موذی من هر بار که دنبال بهانه ای برای قیام میگرده ، شبش کابوس می بینم ، کابوس پنجره ی باز و آنی لب پنجره که نگاهم می کنه و می پره پایین ، کابوس حیاط تاریک و منی که فریاد می کشم و آنی م رو پیدا نمیکنم. از خواب که می پرم ، هر بار ، اسپاسم سینه م رو داره فشار میده و قلب بزرگی در سرم گرمپ گرمپ می تپه و درد رو پمپاژ می کنه . کابوس سقوط آندرومدا که میبینم ، حتی قبل از باز کردن چشمهام به بیداری می دونم میگرن اومده تا دست کم سه چهار روز بمونه.

"ترس" ِ از دست دادن اش...مطمئنم از خود ِ از دست دادن اش تلخ تر و سخت تره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد