نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند ، "زمان" که فاصله می اندازد بین بودن های شان آن قدر حرف تلنبار می شود روی دلش که وقتی می بیندش می گوید " هیچ خبری نیست ." و بعد دلش می خواهد مثل دو رهگذر شوند... رهگذر نیستند اما گاهی بدجوری رنگ اش را می گیرند.دو رهگذر ِ قدیمی که یک صبح زود ، اتفاقی می نشینند روی یک نیمکت و از بس حرف دارند یک نفس عمیق می کشند و یکی شان می گوید:" امروز هوا کمی خنک تر شده" و آن یکی می گوید:" چه مرغابی های زیبایی توی دریاچه هستند " و... ..همین می شود درد دل شان . همین می شود حکایت همه ی دلتنگی شان . همین می شود همه ی حرف های نگفته شان...
حالا اون نیمکت را داری و اون غریبه را!!
میبینی باران خودت صدام کرده بودی...وقتی این عکس را دیدم خشکم زد.اون کد هایی که گفتم یادته.... تو مرداد اینو نوشتی من آذر نشستم رو نیمکتت... و حال تو دیماه هستیم که فهمیدم چرا رو وب تو واستادم!!!
واسه بقیه حرفامون سیگار داری؟
مهم همون "نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند" دقیقاً! چون برای بقیه که نزدیک نیستند بالاخره از تو آشغالدونی یه چی در میاری و میگی اما وقتی نزدیکی اینقدر حرف هست که راه دهنتو میبنده برای گفتن.