Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند "مرگ ِ طبیعی" .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که " زنده گیه دیگه...آدم ها می میرند!".عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ام را آن قدر اذیت کرد ، از چشم همه افتاد.با شنیدن مرگ اش ، یاد ِ همه ی آن روزهای دور افتادم که   چون نه خودش دختر داشت و نه هیچ کدام از عمو های ام به همه می گفت " جون ِ من به جون ِ باران وصله!".و این شاید تنها چیزی بود که از او به یاد داشتم.همین یک جمله .وقتی که توی خاک می گذاشتن اش ، "مرگ" همان قدر به نظرم طبیعی و گریز ناپذیر بود که "تشنه گی " ام.و فکر می کردم  به روزی که "مادر بزرگم" را توی خاک کاشتند  .و این که چه قدر آن روز "مرگ" واژه ای غریب ، ناملموس , غیر قابل درک و دردناک بود.  از مادر بزرگم اندازه ی همه ی زنده گی ام خاطره داشتم.بی لبخند ندیده بودم اش و تنها چیزی که همیشه داشت "عشق" بود."عمه " ام هم که مرد ،و نازی تنها ماند ، "مرگ" بی رحمانه ترین اتفاق ِ دنیا بود. و نرگس...

دیروز که عکس ِ  عمو را وسط مسجد ، کنار ظرف خرما و حلوا دیدم ، تازه فهمیدم که چه قدر این سال ها تغییر کرده بوده.انگار تازه دلم برای اش تنگ شد.برای طرفداری های اش از من وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم دعوایم می کرد.کمی مکث کردم و نگاه اش کردم.عجیب بود که این محبت های ریز و کوچک بعد از این همه سال ، چه طور کشان کشان خودشان را به ذهن من می رساندند.و حتما خاصیت ِ مرگ این است دیگر..شاید هم  خاصیت ِ عشق دادن . "مرگ" همان جا روبروی من بود و من بعد از مدت ها احساس می کردم  که نمی ترسم...

تلنگر ِ دوباره ی مرگ و من که  ...با چشمان باز ، خیره نگاه اش می کردم.انگار که اتفاقی نیفتاده است.هیچ اتفاقی.فقط مدام چیزی به سرم می زد که "آدم ها همان قدر که عشق داده اند می میرند."




پ.ن.1. آدم ها همه می میرند.اما بعضی ها کم می میرند...بعضی ها زیاد و بعضی ها شدید می میرند.این درجه ی مردن ، بستگی به همه ی آن لحظات خوبی دارد که برای دیگران ساخته اند و با دیگران داشته اند.عموی من مُرد.شاید برای بچه های اش شدید مرده باشد اما برای من فقط کمی مُرد.فقط کمی..

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد 1390/01/24 ساعت 09:05

گاهی همانقدر که زنده ایم می میریم٬ گاهی همانقدر که می میریم زنده ایم ... گاهی هم هیچ تناسبی نیست بین این دو. مهم این است که مرگ راه خودش را می رود و زندگی هم باید راه خودش را برود.

سایه خدا بر سر هر دویشان

نازی 1390/01/24 ساعت 23:50

روحش شاد. اما تو چطور شد که دیگه نترسیدی؟ من هنوز عین مرگ از مرگ می ترسم.

به نظرم مرگ ِ بعضیاست که ترسناکه...مرگ بعضیا انگار بیشتر آرامه تا ترسناک!..نمیدونم...

خروس 1390/01/25 ساعت 18:10

نمایشنامه رو این جوری نوشتن. مجبوریم بازی کنیم. عموی تو دیگه مجبور نیست تو این سن بازی کنه. آخر بازی هم واسه بازیمون کف میرنند یا خمیازه میکشن. من برم واسه تنظیم میزانسن خودم. هر چی کمتر بهم نخ وصل باشه راضی ترم

در آرامش باشن

نسل سوخته 1390/02/01 ساعت 22:48

آدم ها همه می میرند.اما بعضی ها کم می میرند...بعضی ها زیاد و بعضی ها شدید می میرند.

گاهی فکر میکنم که میشه وقتی که من رفتم اونقدر آروم و بیصدا باشه که آب از آب تکون نخوره و بقیه آرامششون بهم نخوره؟

نوشته ات منو یاد وصیت نامه ام انداخت
چند پوند تی ان تی و بنگ و تمام!
یاد روزهای جنگ که هرروزش داشتیم میرفتیم و نرفتیم به خیر

ولی تا وقتی مرگی هست باید به یاد وجود مرگ از زندگی لذت برد

لذت ببر جوون

مینروا 1392/12/29 ساعت 01:51

کاش سه چی بود که بعضی از پست هارو بوک مارک میکرد آدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد