یکی بود ، اون یکی هم نباید بود ،اما خب بود.
صبح بود.اما هوا تاریک بود .نباید بود ، اما خب به زور ِ ابر و باران ، بود.
یکی از خواب بیدار شد و گفت" آخ!"...اون یکی هم همون موقع بیدار شد و گفت" من هم!"
بعد همدیگه رو نگاه کردند.یکی با بغض گفت :" یه چیز بزرگ توی سینه مه که درد می کنه!"..اون یکی هم گفت :" یه سنگ هم توی پهلوی منه انگار".و هردو باز همدیگه رو نگاه کردند.اون یکی برای اون یکی نگران تر بود چون میدونست که سنگ خودش رو می شه خرد کرد...اما وقتی چیزی توی سینه ی اون یکی درد بگیره..به این راحتیا نمی شه خردش کرد!...بعد اون یکی ، اون یکی رو بغل کرد و گفت" نگران نباش.درست می شه".یکی نباید با این چیز کوچیک نگران و بغضالود می شد ، اما خب یه درد عجیبی می پیچید توش و ، نگران و بغضالود می شد.
بعد یکی از توی بغل ِ اون یکی درومد بیرون و رفت توی تراس تا روسریشو برداره...یه هو دید "اون بالای تراس ، روی چراغ ِ دیواری ، یه عالمه چوبای ریز هست و یکی دیگه هم روشون نشسته!...یکی داد زد" بیاااا"..اون یکی ترسید و سریع بیامد و گفت چی شد؟..درد؟...یکی گفت :" نه...ببین اون جا رو".
اون یکی اون جا رو نگاه کرد و گفت :"..صبحی شد ها!!!.."...یکی و اون یکی ، یکی ِ سوم رو تنها گذاشتن و رفتن سر ِ کار.یکی برای خودش و اون یکی وقت ِ دکتر گرفت و همون جوری که درد داشت ، ابرا هی میومدن و می رفتن و یکی هم هی درد داشت...