آقای معصومی واحد ِ روبرویی ِ ماست...
یک اقای پنجاه و چند ساله..لاغر و خنده رو.اولین باری که دیدم اش جلسه ی ماهیانه ی ساختمان بود.من هم تازه وارد بودم و هم تنها جنس مخالف ِ حاضر در جلسه .هوا سرد بود و مدام به من اصرار می کرد که "شما بفرمایید بالا...ما خودمون صحبت می کنیم". همان شب همه ی همسایه ها ، به زور مدیریت ِ یکساله ی ساختمان را انداختند به آقای معصومی .شاید چون فکر می کردند که بازنشسته است و وقت بیشتری دارد.آن شب اولین و آخرین باری بود که همه ی همسایه ها را یک جا دیدم.بعد از آن دیگر معمولا توی جلسات ، فقط من هستم و آقای معصومی و گهگاهی هم اقای امیری.تقریبا هر دوروز یکبار اقای معصومی را می بینم.روی پله ها ، توی حیاط ، موقع چسباندن ِ کاغذ به تابلوی اعلانات...اب دادن ِ باغچه...موقع درست کردن ِ قفل در حیاط.
هراز گاهی که شب ها از کلاس بر می گردم و او توی حیاط است، می گوید "خانم فلانی وایمیسید من زنگ بزنم همسایه ها بیان یه جلسه بذاریم؟"...من هم میخندم و می گویم :" باشه من وایمیسم ، اما اونا نمیان".
دیشب هم روی پله ها دیدم اش ، خواستم بپرسم که ما برای شارژ عقب نیستیم؟...اما کلاسم دیر شده بود و فکر کردم :" فردا و پس فردا هم اقای معصومی را می بینم...اون موقع ازش می پرسم!"
نمیدانم چرا امشب از خانه ی آقای معصومی ، صدای گریه و شیون می آید. حتما دوستی یا فامیلی فوت کرده و همه می آیند خانه ی آقای معصومی.خب حتما چون بزرگ ِ فامیل است دیگر...پسرانش هم بدجوری گریه می کند.خانم اش هم هی ضجه می زند.چند بار که مهمان های شان روی پله ها بودند ، در را باز کردم و گفتم :" می شه یه لحظه به اقای معصومی بگید که بیان..."...اما فکر می کنم که طرفی که فوت کرده خیلی عزیز بوده ، چون مهمان ها از شدت گریه جواب هم ندادند...
یادم باشد فردا که او را توی پارکینگ دیدم ، حتما بپرسم که دیشب برای مرگ چه کسی گریه می کردند؟ !
____________________________________
عنوان:و مرگ گاهی به نزدیکی ِ دیشب روی پله ها ست!
۵ ساله آپارتمان نشین شدم ۲ ماهه گذاشتم واسه فروش میفروشم میرم یه طویله در بست تو حومه شهر میگیرم اما بر نمیگردم تو آپارتمانهای مزخرف بر نمی گردم . میبینی اعصاب رو یادم رفت بگم روحت شاد آقا معصومی