Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II


نرگس ...ببین چی پیدا کردم .برای تو نوشته بودم.اون روزی که با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم توی سلف.یادته اون سایه سبز فسفری رو می زدی؟

.هیچ وقت برات خوندم؟...

می گم...این یک سال که نبودی رو  فراموش می کنیم نرگس.برگرد دوباره باش.اخه تنهام.

پر از حرف...

راستی اون سایه ات چی شد؟




***

۲۸ اوریل ۲۰۰۴


با تمام ِ یاس های فلسفی و نیچه وارش،پشت ِ چشمش بعضی روزها سبز می شود!.آن قدر که حارسین ِ حراست ، نگاهش می کنند و ما نگاهشان نمی کنیم! می دانی؟آخر بزرگ شدن ِ ما که به سبز شدن ِ پشت ِ لبمان نیست  .بزرگ شدن ِ مخلوقاتی چون ما ، به سبز شدن ِ پشت ِ چشم است!.( حرف ِ سایه ی پشت چشم نیست ها. حرف حرف ِ جلوی چشم است!).این سبز شدن  پشت ِ چشم های او  همراه با کمی روی آن دنده بودن ِ من   ،  گاهی  آن قدر تداعی ِ دو نقطه دی را می کند که دندان هایمان می ریزد!. آن قدر که قرار را بر کلاس ترجیح می دهیم و دو ساعت ِ تمام ، قربان صدقه ی محتویات ِ مغز های نفرینیمان می رویم.به آن حد که  که آلبر کامو و کالوینو متفکرانه روی صندلی رها می شوند و ما روی میز ، سیب می خوریم آن هم از نوع ِ زمینی!.( گهی کتاب به زین و گهی ما به زین!).می گوید :" بیچاره این سیب ها که سرخ شده اند!".می گویم:"دلت نسوزد!تو هم اگر  زمینی شوی ، مجبوری خودت را سرخ ِ سیلی های بودن نگه داری...دیگر از سیب ِ خدا چه انتظاری داری؟".می خندد...

گاهی ، همه چیز به قول ِ آن دخترک ِ مدیری ، کاملا پروانه ای می شود! پروانه آن هم از نوع ِ (( خرپروانه))!.نمی دانم. شاید حرف های ِ این بعضی روزها ، تلنگراتی برای رها شدن از  پیله هایی باشد که نرگس می گوید دیگر نقش ِ گهواره ی رشد را ندارند!(شک ندارم که خودش هم نفهمید که پیله ی گهواره ی رشد یعنی چه!...از چشم های کال و سبزش معلوم بود!) .بعضی و فقط بعضی روزها ، حتی آدم ها  هم زیاد فکر می کنند، چه برسد به ما که هنوز نصفه آدم هم نشده ایم...دستانم عصبی می شوند اما چون نمی توانند حرف بزنند زبانم می گوید:":" نمی دانم ، نمی دانم".می گوید :" فکر نکنم بیش تر از این گناهی داشته باشی!"...کاملا بی تفاوت( این بشر بی تفاوت بودنش هم تابلو ست) با انگشتش به سرم ضربه می زند که:" آرام نگیر، همین!"...و من آرام نگرفته ام.به همان نشانی که تا الان هنوز خوابم نبرده و نا آرامی وجودم را رنده می کند.

ساخته ی ساختار ِ خویشیم، می دانی؟.این گونه است واقعیت و ما این گونه واقعی هستیم.این را هم می دانی؟.پس تو به من بگو چه نمی دانی؟...نمی دانی؟

نظرات 2 + ارسال نظر
نازی 1389/04/19 ساعت 11:22

آدم متاسف می شه. انگار هر کی بیشتر فکر می کنه زودتر به مرگ محکوم می شه.

چه روزهای بود اون روزها...
چه روزهاییه این روزها.....................
هر بار که تو آسانسورم یاد اون روز که تو آسانسور گیر کردی میوفتم...

و نرگس...
دلم تنگ شد اومدم بلاگت

حسام حسام...روزای دانشگاه عجیب همه چیز خوب بود...مگه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد