Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

برای آرتی

آرتی عزیزم 

 برای تو می نویسم.برای تو که شاید ندانی امروز چه روزیست...برای تو که آن قدر کوچکی که هنوز معنای غم را با قلب ِ کوچک ات درک نکرده ای.و چه خوب...و چه خوب که سال ها باید بیایند و بروند و تو باید بزرگ شوی ...تا درک کنی که امروز چه شد و چه نشد و چه آمد و چه نیامد.حتما تا آن روز ...زمان روی همه چیز سایه انداخته و برای ات درک ِ "نبودن" راحت تر می شود.   

آرتی ِ عزیزم...  

تو من را نمیشناسی.اما من تو و خانواده ی سه نفره تان را که امروز دو نفره شد ، خوب میشناسم.شش ماه بیشتر نیست که چشم باز کرده ای و من از تو ده ها عکس دارم.از یک ماهگی..از دو ماهگی...یک عکس از آن روزی که با مادرت تنها بودی و او به هزار امید و آرزو از تو وقتی می خندیدی عکس انداخته بود .یک عکس از آن روزی که یک کلاه گیس سرت گذاشته بودند و تو می خندیدی...  

 

آرتی عزیزم..  

برای ات می نویسم که بدانی که اگر تا دیروز تو و مادرت همه ی دنیای ِ پدر بودید...از امروز فقط تویی و تو.اگر تا دیروز مادرت مرحم درد های بابا بود...از امروز تویی که باید دست های پدر را بگیری و به او نشان دهی که "هستی".   

آرتی عزیزم..  

امروز روزیه که "پدرت" تنها شد.و فکر نکن که "تنهایی" کار آسانی است.نه.اصلا.تنهایی خیلی سخت است.برای همین است که پدرت تو را هیچ وقت "تنها "نگذاشته و نمی گذارد... آرتی عزیزم... امروز ، 25 اسفند 1388...روزی است که اگر تو نبودی پدرت از غصه پر پر می شد ...اما به خاطر ِ بودن ِ تو...ماند و دوباره به دنیا آمد.کاش بدانی که مردن و زنده شدن در یک روز..یعنی چه.  

 

آرتی عزیزم..  

برای تو می نویسم چون برای پدرت نوشتن آن قدر سخت است که از توان من خارج است.اما برای تو می نویسم که روزی...به پدرت بگویی...که امروز..25 اسفند 1388...همه ی ما با شنیدن ِ خبر ِ رفتن ِ مادرت گریستیم.و کمر همه ی ما مثل کمر پدرت خم شد و شکست...و همه ی ما آمدن عید را فراموش کردیم..و درست همین امروز ، سه شنبه 25 اسفند 1388..همه ی ما از بودن ِ تو خوشحال شدیم و از این که پدرت تو را دارد جان تازه گرفتیم و سرمان را بلند کردیم و برای ات بهترین آرزوها را کردیم و "بهار " را دوباره به یاد آوردیم.   

آرتی عزیزم.. 

 می دانم که این چند وقت مادرت را ندیدی. بیمار بود و بستری...اما از امروز... .مادرت کنار توست.همه جا...همیشه.پیش تو..و پدر.دیگر نه بیماری می تواند جدایش کند نه سفر..  

 

 آرتی عزیز..."همیشگی شدن ِ مادرت" در خاطر ه های تو و پدر... مبارک 

 

 

 

 باران 25 اسفند 1388

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد 1388/12/25 ساعت 14:55 http://keraszard.blogsky.com

سلام
تو چقدر سنگین و تاثیرگذار می نویسی و آرتی که نمی دانم کیست و مادرش که نمی دانم چه نسبتی با تو دارند چقدر از حجم بودن تو و نوشته هایت خیس می شوند در این سه شنبه آخر سال.
امروزُ درست در آستانه روزی که مادر آرتی انگار که دیگر نیست تو می آیی و خاطره نامت را می گسترانی روی ژرفای احساس منی که این طرف این فضای مجازی نشسته ام و غرق می شوم در ۱۴ فروردین ماه ۱۳۷۷ و ۱۰ دیماه ۱۳۸۲ روزهایی که برادرانم انگار تجربه ۲۵ اسفندماه ۱۳۸۸ مادر آرتی را مرور کرده بودند. تو کیستی؟؟

نازی 1388/12/26 ساعت 00:13

بیچاره آرتی . غم نداشتن مادر سخته .
بیچاره پدر آرتی . مسئولیت سنگینی داره .
بیچاره مادر آرتی. با نگرانی همه رو ترک کرد .
دنیای بدیه . بد .

فرزانه 1392/06/27 ساعت 11:35

الان از آرتی خبر داری؟ حالش خوبه؟

بله. با پدرش حرف می زنم گهگاهی. بزرگ و خانوم شده. کمی مشکلات فیزیکی داره. خیلی دیر تونست راه بره و توی حرف زدن هم مشکل داره چون به شدت ضعیفه. ولی فوق العاده باهوش و قرتی هستند ایشون:). شما این جا توی متن آرتی چی کار می کنین؟

فرزانه 1392/06/27 ساعت 22:57

قدیما وقتی توی یه سریالی می دیدم که مثلا یه زن باردار گریه می کنه که اگه من بمیرم سر بچم چه بلایی میاد ، انقدر به نظرم مسخره میومد که فحشی بهش می دادمو کانالو عوض می کردم حالا این موضوع شده کابوس تموم شب ها و روزهای من . بودن رایان بدون من . بودن من بدون رایان .کابوسی که با این همه روانشناسو قرص از بین نمیرن که نمیرن . مادر بودن یعنی اوج بدبختی یعنی وقتی پسرت 1 ماهم نیست که دنیا اومده حساب کتاب سن و سال باباشو بکنی که چطوری معافیت سربازیشو بگیری .

فرزانه ی عزییییییییزم، من اون ترس رو میفهمم... اون اضطراب رو باهاش زنده گی میکنم...نسبت به چند تا ادم دور و برم، نخند اما حتی تورج و ترنج!
باید انداخت اش پس ذهن...جز این راهی نمیدونم؛(

فرزانه 1392/06/27 ساعت 23:16

کارم خیلی سنگینه . برای اینکه خستگیم در بره میون کارام وبلاگتو می خونم . خودمم نمی دونم چرا اینقدر نوشته هاتو دوست دارم . تنها وبلاگیه که کامنت میگذارم. خیلی خیلی اینجا رو دوست دارم.

من و این همه شعف.
شما و اون فسقل هم ندیده برای من عزیزین فرزانه جان

مینروا 1392/12/27 ساعت 00:32

و باز 25 اسفند :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد