معلق ام.معلق تر از همیشه.پر از حرف و قصه و طرح و حرکت ام.پر از امید و فکر و نت و ترانه ام.پر از کلمه های جدیدم.نمی دونم منتظر چی هستم.فقط می دونم انتظار همه ی سلول هامو سرطانی کرده.سرطان ِ انتظار.نه این که نا امید باشم...نه این که انگیزه نداشته باشم...نه این که کاری از دستم بر نیاد...نه این که ندونم می خوام چی کار کنم...نه.هیچ کدوم این ها نیست.تنها چیزی که با همه ی وجود ِ بی وجودم حس می کنم اینه که " یه نقطه ی عطف" قراره اتفاق بیفته.هه!..می دونم خیلی خوش بینانه و خوش خیمانه است...اما این نقطه ی عطف که بیشتر شبیه "چاله ی عطف" شده...همه ی ثانیه هامو داره زنده به گور و چال می کنه!عجیبه که هرروز احساس می کنم تا سی سالگی بیشتر فرصت ندارم.فرصت برای نو و جدید شدن.فرصت برای یاد گرفتن و لذت بردن.الان درست وقتیه که دارم ثانیه به ثانیه ی بیست و هفت سالگی رو مزه مزه می کنم بدون این که اصلا بفهمم چه مزه ای باید داشته باشه و این مزه ای که دارم می چشم نشونه ی کم نمکیه یا بی نمکی یا سوخته گی یا ادویه نداشتن یا بوی زخم دادن!...
کاش این نقطه، نقطه ی کور نباشه .و کاش اگر چاله باشه...چاله ای نباشه که با آسفالت پر شه و بعدش انگار نه انگار....!
_________________________________________________________________
پ.ن.1.تنها اتقاق خوب این روزها این کبوتریه که پشت پنجره تخم گذاشته و ...من دلم بیشتر از خود کبوتره شور می زنه که نکنه این تخم هم مثل تخم قبلی بیفته و همه ی روزهای انتظار ِ کبوتر هدر بره...و کسی نمی دونه.شاید کبوتر هم منتظر ِ انتظار منه...
_________________________________________________________________
پ.ن.2.امروز فیش حقوقیمو دادن.نوشته بود" منفی ِ هشتصد هزار ریال"!!و این به معنی این بود که من نه تنها حقوقی نگرفتم...بلکه مقداری هم به موسسه ی خیریه ی "کیش" کمک کردم!..ازین کیشی ها نامرد تر خودشونن!و...ازین شاگردای من با معرفت تر فقط خودشون.کاش نبودن تا منم چشماشونو فراموش می کردم و با خیال راحت و بدون عذاب وجدان همه چی رو می بوسیدم و می رفتم کنار!
__________________________________________________________________
پ.ن.3.امروز سر ِ کلاس فرانسه خوابم برد!...گردنم افتاد!..و بعدش تا از خواب پریدم سریع شروع کردم به نوشتن روی میز!!!!.این صحنه توی کلاسی که فقط هشت نفر جمعیت داره خیلی خجالت آوره؟...خداییش استاد فرانسه خانومی کرد و فقط بهم لبخند زد...ازون لحظه دارم فکر می کنم اگه من جای اون بودم چی کار می کردم.
__________________________________________________________________
سلام مطالبتون رو کم و بیش خوندم به نظرم جالب اومدن شما هم مث اینکه مث من دچار غربت شدین .دوست داشتم بیشتر در مورد شما میدونستم .تو کلوب عضو هستی ؟آیدی من هم اینه اگه خواستی از خودت بگی خوبه.( vijy61)
"نمی دونم منتظر چی هستم.فقط می دونم انتظار همه ی سلول هامو سرطانی کرده.سرطان ِ انتظار.نه این که نا امید باشم...نه این که انگیزه نداشته باشم...نه این که کاری از دستم بر نیاد...نه این که ندونم می خوام چی کار کنم...نه.هیچ کدوم این ها نیست.تنها چیزی که با همه ی وجود ِ بی وجودم حس می کنم اینه که " یه نقطه ی عطف" قراره اتفاق بیفته.هه!..می دونم خیلی خوش بینانه و خوش خیمانه است...اما این نقطه ی عطف که بیشتر شبیه "چاله ی عطف" شده...همه ی ثانیه هامو داره زنده به گور و چال می کنه!عجیبه که هرروز احساس می کنم تا سی سالگی بیشتر فرصت ندارم."