رو به او گفتم: به هر حال من می روم.خواستی بیا، اگر هم نخواستی مهم نیست.هر کس نداند فکر می کند به عمرت جنگل نیامده ای.همین جا کنار وسایل بمان تا بچه ها برگردند...من می روم.
با التماس گفت: خب آن ها هم حتما مثل ما آمدند گردش.چرا این قدر رفتن و دیدن شان برای ات مهم است؟
گفتم:چون حدس می زنم جالب تر از تو باشند!.از سرود خواندنشان معلوم است.کنار تو اگر بخواهم بنشینم، تا صبح یک جک خشک و خالی هم از دهن ات بیرون نمی آید.حوصله ام سر رفته.حوصله ی میوه چیدن را هم با بچه ها ندارم.می روم ببینم صدا از کجاست...خیلی قشنگ می خوانند...نه؟...فکر کنم گروه جالبی باشند...خوش به حال شان...چه قدر خوشحالند...من می روم...
بند کفش هایم را بستم و به طرف پایین رودخانه رفتم.جنگل عجیبی بود...یک طرف رودخانه که ما آن جا بودیم پر از درخت های بلند و تنومند بود اما طرف دیگر رودخانه تا جایی که چشم کار می کرد..دشت بود و دشت...
________________________________________________________________
( حوصله ی نوشتن بقیه شو ندارم...باشه واسه بعدا.االان می خوام فیلم ببینم.این طوری خیلی دوست تر دارم.چار دیواری اختیاری.دلم درد می کنه..)
جای قلم توانای شما در oko.ir خالی ست...
دوست دارم نشاط و شادی ات را ببینم :)
شاد باشی همیشه . . .
پس بقیه اش چی شد ؟؟؟؟؟؟منتظرم هااااااااااا........پیش من بیا ......