Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

نیم ساعت دیگه کلاسم شروع می شه...اما هنوز نمی دونم می خوام برم یا نه!

چهل و سه بار لباس پوشیدم..چهل و سه بار هم پشیمون شدم و لباسامو در آوردم....چهل و سه بار هم آرایش کردم...و خب معلومه که چهل و سه بار هم صورتمو شستم!

دچار یه" سوپرتزلزل" یا  "اُو ِر تزلزل"شدم.از همون اضطراب های عجیب و غریب.من که همه چیز رو امتحان کردم...بذار لااقل نوشتن رو هم تجربه کنم. دلم مدام  با واحد کیلومتر بر ثانیه به پایین سقوط می کنه و قبل از این که بفهمم چی شده...دوباره خودشو می رسونه اون بالا و دوباره خودشو میندازه پایین .و در همین لحظه دارم به شیوه ی " خرکی" سعی می کنم که بهش توجه نکنم و فقط هر چی از دهنم در میاد بنویسم.از اتفاق های دیگه ای که داره در این لحظه میفته...اینه که پرده ی گوشم داره مثل سیم های گیتار می لرزه...اما نمی تونم هدفون رو از روی سرم بردارم...می ترسم اگر هدفونو بردارم...گریه ام بگیره.

بین این همه اتفاق های خوب در لحظه...دختر ِ متلاشی شده ی توی مترو...یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.نباید نگاه می کردم..خیلی اتفاقی بود که چشمم افتاد..چشمام سیاهی رفت...کم مونده بود بیهوش شم...دلم  داره با واحد ِ خدا بر ثانیه می لرزه.خوشحالم که توی خونه هستم...این جوری راحت تر می تونم به خودم کمک کنم.چه کمکی؟ نمی دونم.مهم اینه که تنهام و کسی رو نمی بینم و مجبور نیستم لرزش دستامو پنهان کنم..دستم طرف تابلوم نمی ره...مدلش بد جوری بهم زل زده...اصلا من ازین خانومی که توی مدل هست هم می ترسم.یه جورایی حتی زیادی می ترسم...وای الان دلم بین زمین و آسمون مونده ...نه میفته پایین...نه بر می گرده بالا...این اوج ِ این حالت های مزخرفه...:(   :(   :(   :(   :(   :(   :(   :(   :(  :(  :(...نمی خوام.burst  into  tears"...o"..که دیروز به بچه ها یاد دادم رو مرور کنم...حالم بده ریمیا...به واحد ِ مرگ در ثانیه حالم بده...انگار تحمل هیچ چیز رو ندارم..دلم خواب می خواد...به واحد ِ ابد بر ثانیه...نباید اون قرصا رو بخورم...چون نباید بخوابم .." هر موقع احساس کردی که میخوای گریه کنی یه دونه ازین قرصا رو بخور"...کار از کار گذشته ریمیا...حالا ده دقیقه است که دارم گریه می کنم و هیچ قرصی کارساز نیست.احساس مرگ در ثانیه...چی کار می تونم بکنم؟...چی کار می تونم بکنم؟..چی کار می تونم بکنم؟...چی کار می تونم بکنم؟...دستم طرف تلفن نمی ره که بهش زنگ بزنم...چی کار می تونم بکنم؟؟...چی کار؟...به حد ِ غش در یک صدم ثانیه گرسنمه... حال ِ حالم بده..باور کن ریمیا...حال ِ حالم بده...

.

baran

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیه 1387/05/13 ساعت 09:39 http://sarbehavam

پس مهدیه بر ثانیه چی شد؟

وبلگ جالبی داری ..... من تازه به بلاگ اسکای اومدم ..... قبلا توی پرشین بلاگ و بلاگفا می نوشتم ...... لینکت کردم ..... اگه دوست داری لینکم کن .

نسل سوخته 1387/05/13 ساعت 18:50

:(
...
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد