Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

   امروز برای آخرین بار، خانه ی نیکول. همین چند کلمه اس ام اس و یک دنیا حرف...

که درست است که امسال تمرین های مان به خاطر بیماری و عمل اش نیمه کاره ماند و همه چیز تعطیل شد، اما عوض اش سه سال تمام هر هفته، پنج شنبه های اش را برای ما گذاشت و هر بار با بوی کیک و شیرینی های اش مست مان کرد. برویم که قبل از رفتن اش برای همیشه  یادش بیندازیم که یادمان  نرفته که او با ما دختر و پسرهای معمولی، کاری کرد که حس ستاره بودن داشتیم هزبار روی صحنه. که یادمان نرفته که او کسی بود که لذت آن لحظه ای را به ما داد که دیالوگ اخر نمایش گفته می شود و تماشاچی ها می ایستند و صدای دست زدن شان قطع نمی شود و ما یکی یکی  می آییم جلوی صحنه و تعظیم می کنیم.  که یادمان داد که پسرها باید مثل جنتلمن ها تعظیم کنند و دخترها مثل لیدی ها گوشه های دامن شان را بگیرند و روی زانو کمی خم شوند...که یادمان نرفته که به پسرها یاد داد که همیشه توی رقص تکیه گاه دخترها باشند و به دخترها یاد داد که اعتماد کنیم به پسرها و دست های شان دور کمرمان و با تمام وجود بچرخیم و بپریم و نگران افتادن نباشیم...

سعید را کشاندیم از چین و آن یکی را از ترکیه و آن یکی را از ماموریت  که این آخرین بار است بچه ها. این بار واقعن آخرین بار است. نیکول حال و روزش مساعد نیست و دیگر این شهر پر دود برای اش سم است. بیایید برویم و همه ی موزیک های نمایش های سال های گذشته مان را بگذاریم و دوباره توی چشم های هم نگاه کنیم و برقصیم و ترانه بخوانیم و عکس های دسته جمعی بیندازیم و مثل آن سال ها توی سر و کله ی هم بزنیم و یک شب خوش باشیم و یاد نیکول بیندازیم که یادمان نرفته  که  روزی ...زنی....به همه ی ما باوراند که ....رویا داشته باشیم....قبولاند که ستاره ایم...


یک هشتم بطری، نوشابه ی زیرو مانده بود و هفت هشتم اش خالی. مثل عوضی ها، شش هفتم ِ آن هفت هشتم را ویسکی  ریخته ام و نشسته ام تا بازی برزیل و کرواسی شروع شود. نه برزیل برایم مهم است و نه کرواسی و نه اصلا مثل کاوه از فوتبال سر در می آورم . من فقط یک انسان جو زده ام که قرار است یک ماه خودم را مچل ِ این کنم که کی می برد و کی نمی برد. قرار بود توی فردای همچین شبی اجرای مان باشد. آژانس گرفتم که به موقع برسم به تمرین. راننده قاسم بود. گفت "لانگ تایم نو نیوز خانوم باران. آخرین بار همان روزی بود که بردم تان مرکز عکس برداری کوروش و سیتی اسکن پدرتان را گرفتید و بعد بردم تان سید خندان که وقت بگیرید برای پدرتان و بعد بردم تان آن یکی مطب و... راستی پدرتان بهتر شده؟" . و من داشتم  سرم را می کوبیدم به پنجره. مدام...بی وقفه...نان استاپ...چند بار. تُف به آن همه امید. تُف به آن همه دلخوشی. تُف به آن همه که ما plan...و آن بالایی ئه laugh. تٌف به همه ی آن همه دلخوشی که برای بابای ام داشتم..هق زدم تا سالن تمرین. با چشم های ورآمده و بر آمده و آویزان رفتم توی سالن تمرین. ته مانده ی اشک ام هنوز روی صورت ام بود. چشم های گشت دنبال نیکول. بچه ها آویزان تر از حال و روز من بودند. گفتم نیکول؟....گفتند بیمارستان پارس. قلب اش ناخوش تر شده...آخ... آخ. آخ...دو تا دست ام را گذاشتم روی سرم...قلب ام سوخت. آتش گرفتم. بیمارستان شب و روزهای ام...بلوار کشاورز... بیمارستان شیمی درمانی ها و پرتو درمانی های بابا...بلوار  ِ آن روز ِ جمعه ی غمگین و برگ ها و باد...کنار زدن و گریه کردن...آخ آخ...آخ... اجرا؟...اجرایی در کار نیست فعلا. نشستیم روی زمین مثل یتیم ها. دل ام سوخت برای خودمان. یک دفعه در باز شد و موسیو؟!...گفت که زانوی غم نگیریم و تمرین کنیم. این نمایش باید اجرا شود و نیکول نگران است. شاید یک هفته بعد...شاید یک سال!... پنج هفتم ِ این زهر ماری را بدون هیچ مزه ای سر کشیده ام ودو هفتم اش مانده. چسبیده ام به زمین انگار. ترنج و تورج نخورده مست اند و ولو شده اند. به درک که برزیل می خواهد قهرمان فوتبال بشود یا نه. برزیل تا همیشه برای من با سامبا ی اش قهرمان است. چند وقت است که جمعه ها می روم و با بابا و برادرک و مادرک دور  هم صبحانه می خوریم. درست مثل بچه گی ها...مثل آن وقت ها...مثل آن جمعه ها و "صبح جمعه با شما" های اش. یک مرضی گرفته ام و آن این است که هر غلطی که می کنم فکر می کنم که نکند بابا ببیند و آزرده شود؟...سیگار...درینک...بدون روسری رانندگی کردن...ک.و.ک...پارتی و غلط های دیگر. بعد فکر می کنم..نه...بابا دنیای حالای اش بزرگ تر از این حرف هاست...بعد یاد خواب های ام می افتم که با من دعوا می کند و بعد دوباره گاف و ه می زنم به حس و حال ام. درهم و برهم ام. تعادلات ام متزلزل شده و...سخت... خسته ام این روزها و سخت مست...شب ها!...بازی شروع شد. باید چشم بدوزم که از دست ندهم کوچک ترین شوت ها را. نه برزیل برای ام مهم است و نه کرواسی و نه هیچ جای دنیا...دنیای من توی سرم است و سخت درهم و برهم و مست...

حس خوب ِ متنفر نبودن!

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار "خوشم نمی آد ازش" ِ من! 

اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار را می کنم که همه ی ماهیچه های مغزم از زور انقباض درد می گیرند. می روم توی جمع و همه را می بوسم و سخت بغل می کنم و آن یک آدم را هیچ!...یا دارم با یکی حرف می زنم و آن یک آدم سر می رسد و نظری می دهد و من بحث را عوض می کنم که یعنی تو هیچ!...نه که ندانم کار بدی ست. نه که ندانم چه قدر زشت است این کار. نه. می دانم. ولی گاهی آدم ها خودشان طوری رفتار می کنند که انگار پلاکارد گرفته اند دست شان و می گویند:"متنفر شو از من...هی تو...از من متنفر باش!". این شدید ترین تجربه ی نزدیک من از متنفر بودن بوده است تا به حال. مشاهدات ام از خودم و حس ام این است که "تنفر" آدم را خسته می کند...آدم را عصبی می کند...نامهربان و زشت می کند. حسادت را تجربه نکرده ام اما حس ام می گوید تنفر به مخربی ِ حسادت است.   

از سفر برگشتم و یک راست رفتم سر ِ‌تمرین. لیست ِ کوپل های رقص را دادند دست ام...من و مارتین فاکس ترات...من و فرهاد تانگو... من و"پ" مرنگه؟!!!!...وحشت زده سرم را از روی لیست بلند کردم . دیدم آن هایی که داستان من و پ را می دانستند دارند نگاه ام می کنند و نزدیک است منفجر شوند از خنده. من با پ؟...پ با من؟....برقصیم؟!...آن هم "مرنگه"؟!!..یعنی دست اش را بگذارد روی کمر من و دست ام را بگذارم روی شانه اش و سینه های مان را بچسبانیم به هم و توی چشم های هم نگاه کنیم و بخندیم و بچرخیم؟! دست مان را بگذاریم پشت گردن ِ‌هم و بعد از روی گردن آن یکی دست مان را سر بدهیم روی بازو و بعد مچ و بعد دست های هم را بگیریم؟!..من و پ؟! 

 جلوی نیکول سر تکان دادم و لبخند زدم به پهنای ِ رشته کوه البرز. بعد اما مارتین و ف را کشیدم توی اتاق و یک پس گردنی و یک نیشگون نثارشان کردم که" باز من دوروز نبودم گاف و ه زدین به گروه؟...منو گذاشتین با پ برقصم عوضی های نامرد؟". قسم و آیه آوردند که همه تلاش کرده اند که نشود اما چون نقش های مان به هم مربوط است نیکول گفته که "باید و باید و خفه شید!". آویزان آمدم بیرون. قرار شد یک دور بدون کوریاگرافی با موزیک برقصیم. با مارتین و فرهاد تقریبا روی هوا بودیم تا نوبت شد من و پ. نمی دانم به چه افتضاحی رسیدم که نیکول داد زد:" باراااااااااان...چرا مثل گربه جا خالی می دی؟ داری با یه آدم می رقصی...نگاش کن...دستشو بگیر...با درخت که نمی رقصی!" 

 بچه ها پشت نیکول کبود شدند از خنده. من کبود از استیصال...از ضعف...از تنفر. فقط گریه نکردم. همان جا تمام اش کردم و گفتم روی مود نیستم. همه ی آن شب را درگیر بودم با خودم. فکر کردم که هرروز ِ تمرین اگر قرار باشد همین طوری بگذرد، نه لذتی برای ام می ماند و نه انرژی ای و نه اخلاقی!  دیروز دوباره تمرین داشتیم. موقع بالا رفتن توی آیینه ی آسانسور نگاه کردم. انگشت ام را گذاشتم روی آیینه رو به خودم و بلند گفتم: 

"بدبخت...تمرین و رقص و همه ی فان ِ‌نمایش رو از خودت می گیری که چی؟...متنفری ازش؟!...اونم یه آدمه...یه مَرده...توی زنده گیش خیلی ها رو دوست داره و خیلی ها دوسش دارن. آدم بد یا خوب به خودش ربط داره. قرار نیست باهاش بری کافی شاپ...قرار نیست باهاش ب#خ#وابی...قرار نیست عاشق اش شی. مثل دو تا انسان قراره یه نمایش اجرا کنید و چند دقیقه برقصید. همین بدبخت. دنیا بزرگ تر از حس های مسخره ی توست...تموم اش کن. تموم اش کن!". و انگار چیزی "تق" توی سرم صدا داد.  

رسیدم طبقه ی پانزدهم. پ در را باز کرد. باهاش دست دادم و بغل اش کردم برای اولین بار. و رقصیدیم. انگار سبک شده بودم. انگار دیگر چیزی روی شانه های ام سنگینی نمی کرد. خودم را باور نمی کردم. اول اش کمی معذب بود به خاطر حس های گند ِ سابق من. مواظب بود زیاد به من نچسبد یا با نوک انگشت های اش دست ام را می گرفت. یا نگاهم نمی کرد بیچاره. زدم روی شانه اش و ابروهای ام را طبق عادت ام چند بار بالا و پایین کردم و خندیدم و گفتم:" راحت باشید..باید خوب برقصیم!". او هم بهتر شد. به گمانم وایب ِ غیر ِ‌تنفری من را حس کرد. تمرین تمام شد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی بچه ها به اش گفتم که خانه اش توی مسیرم است و می رسانم اش و تا سر کوچه شان از زمین و زمان حرف زدیم. پیاده که شد از خودم و حس های کودکانه ام شرمنده شدم. از این که به خودم اجازه می دهم که بگویم من از فلان آدم بدم می آید. امروز هم که نیکول برنامه ی تمرین این هفته را فرستاد، دیگر نگران این نبودم که باید با پ باشم و فلان و فلان. 

 زنده گی ام از یک حس گند خالی شده و ...سبک ام سبک. 

سوء استفاده ی تجاری و خصوصی از یک وبلاگ غیر تجاری و عمومی

مخاطبان جان،


خلاصه بگویم؟ یکی از بازیگر های نمایش ما دچار نقص فنی شده و ما کلا همه گی در گِل ایم عمیق.

 زبان فرانسه دان ِ علاقه مند به تاتر با قابلیت حفظ متن در یک ماه یافت می شود این جا؟ متن سخت و پیچیده نیست فقط نیازمند وقت و تمرین است! یافت می شود؟:(

برای اطلاعات بیشتر با اینجانب که نقش اول ِ گردن شکسته ی نمایش نیز هستم و با فرد ِ نقص فنی دارای دیالوگ های متمادی هستم تماس بگیرید و یک گروه را از نگرانی و نیکول را از سکته برهانید.



سپاس


Bma564@gmail.com

نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و  بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز 307 شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی سیاه است که نمی دانم چای است یا کافی. هرروز موقع قفل کردن ِ‌در اتاق ام به خودم می گفتم:" بذار بابا خوب شه، یه روز میام و  اتاق  رو حسابی تمیز می کنم" و این تنها آرزو و امیدم بود. حالا برگشته ام. نه بابا خوب شد و نه اتاق ام را مرتب کردم و نه دیگر آرزویی دارم حتا. گاهی آدم ها دیگر آرزویی ندارند ریمیا . چرا چون به آن رسیده اند. یا اگر هم نرسند لااقل امیدِ رسیدن به آرزوی شان زنده نگه شان می دارد. اما بعضی وقت ها آرزویی ندارند چون آن قدر بیچاره اند که حتا امید ِ‌رسیدن به آرزوی شان را هم از دست داده اند و این خیلی سخت است. این خیلی unfair است. این خیلی من است.

پنجاه تا ایمیل توی میل باکسم است اما هنوز حتی نگاه شان هم نکرده ام.  

باران ِ درب و داغانی را توی خودم دارم تجربه می کنم. نمی شناسم ام. نه حس و حال کار دارم...نه حس و حال نشستن توی خانه...نه دل و دماغ ِ قدم زدن و نه هیچ چیز. بیشتر ترجیح می دهم بخوابم ساعت ها اما می دانم که خوب نیست و مدام توی جنگ ام با خودم. خسته ام. خوشبختانه همه توی طبقه مان مرخصی اند و سکوت آفیس خوب است اما هیتینگ ِ اتاق کار نمی کند و سردم است و این خوب نیست. روزها حالم بهتر از شب هاست. شب ها موقع خواب چیزی دور گردن ام می پیچد. هزار هزار تا تصویر و صدا از روزهایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. دل ام می خواهد بروم برج میلاد و روی یکی از آن کاناپه های کنار پنجره اش ساعت ها بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. این قوی ترین و مهم ترین چیزی ست که می خواهم. دل ام می خواست با آرامش می نشستم توی خودم و با آرامش خوب می شدم اما باید به خیلی چیزها فکر کنم. روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک و برگشتیم ایمیل ِ مصاحبه ی کانادا رسید! آفرین به زمان بندی و زمان سنجی شان. دو سه ماه ِ ناقابل فرصت دارم برای دو سه هزار کار! درست توی همین دو سه ماه بودجه ی سالیانه مان را باید ببندیم و این یعنی یک ماه هرروز میتینگ و هرروز فشار. سفر ِ‌خودم و آقای نویسنده هم بگذارم روی شان و گاف و ه زیادی ای که نوش جان کردم و یک ماه پیش به نیکول گفتم نقش اول ِ نمایش جدید را بدهید به من و گل از گل همه شکفت و دو دستی تقدیم ام کردند و حالا گاف و ه و گُل و گِل ام با هم قاطی شده! سه صفحه هم to do دارم که ددلاین همه اش قبل از سیزدهم فروردین است و نمی دانم...نمی دانم...واقعا نمی دانم چه باید بکنم. برنامه ریزی غیر ممکن است چون دیگر باید بیشتر وقت ام را با مامان و برادرک باشم. چرا؟...چون من قوی ام!...چون من جان سخت ام!..چون من باید پشت شان باشم! چون روی من حساب می کنند!..چون من یک آدمی هستم که خوب می دانم که حالا واقعا نمی دانم چه کنم و دارم زیر ثم (سم!)هی نود و سه له می شوم.

ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. 

پیچ ِ دیباجی و نگهبان ساختمان نیکول و اسم نوشتن و طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف سرک می کشند.جیغ می زنیم. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران. زل می زنم به چشم های چراغانی شده ی شهر. که از این قدر بالا این همه زیباست. نه از کثیفی های اش خبری هست و نه از مردم ِ سخت اش و نه از باباهای بیمارش. اشک های ام درهم تر می کند چراغ های شهر را انگار. 

که باور کن به همین درهمی ست و چاره ای نیست.



موزیقی

http://www.bia2.com/music/29222

ساعت شش است که میم مسیج می دهد."باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه...نیکول می گه باران نمیاد؟". دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. یک ثانیه بیشتر تصمیم گرفتن ام طول نمی کشد. سعید نیست، ندا نیست، سینا و آن یکی و آن یکی و آن یکی هم نیستند. یک ساعت مانده به نمایش و نیکول هنوز می پرسد که می روم یا نه. ریتا و کلودیا را بین زمین و آسمان توی آفیس رها می کنم و می روم. نگهبان و اسم نوشتن، طبقه ی پانزدهم...زنگ و...نگار در را باز می کند و بقیه ی بچه ها این طرف و آن طرف. کاش می شد همه شان را یک جا بغل کرد. نیکول روی صندلی همیشگی اش نشسته. بغل اش می کنم شاید ده بار...و شاید صد بار می گویم دلم برای این جا تنگ بود. نمایش شروع می شود. می نشینم روی یکی از صندلی ها. این طرف! نه آن طرف. نه روی صحنه. همین خفه ام می کند. بغض می شوم...تار می شوم...یک جاهایی به نمایش می خندم. آفرین. دوست شان دارم. تمام و دست می زنم برای شان. از نیکول می پرسم راضی و خوشحال هستی؟..می گوید "تو و سعید کمید!...باید قول بدی که این هفته بیای...نمایش جدیدمون.نمایش جدید با بچه های جدید سخته. من گروه پیر خودمو می خوام" و اشاره می کند به تکه موی سفید بالای پیشانی ام. می خندیم. هیچ چیز عوض نشده انگار. موزیک های موسیو و رقص های مسخره و عکس های "هرگزتکی". هنوز لباس رسمی ِ کت و شلوارگونه ی کنگره تن ام است و نمی توانم برقصم. دل ام دارد می میرد که توی تراس سیگار بکشم اما فکر می کنم که شاید بعدش بروم پیش بابا و بوی سیگار بدهم و نکند غصه بخورد. نمی کشم. نمی رقصم. می نشینم توی تاریکی، روی مبل ته ِ سالن، کنار پنجره ی رو به چراغ های شهر. همان جایی که با سعید می نشستیم و او دخترهای رقصنده را دید می زد و من به حرف های کثیف اش می خندیدم. توی جمع ام اما نمی چسبم. نمی چسبد که نقش نداشته باشی. نمی چسبد که از صبح توی آن بیمارستان لعنتی بوده باشی و ف و آن روزها و شیرین و هزار چیز دیگر مدام جلوی چشم ات باشد و بابا برای نمونه برداری همان روز آن قدر اذیت شده باشد و ...بعد هم نمایشی که توی آن نیستی و گروهی که...هه. یاد حرف ات می افتم. که "زنده گی"...همین است. همین آشغال. همین درگیری های ثانیه به ثانیه. جور دیگری نمی تواند باشد پس سخت اش نگیر باران.  

"ماها"جرت

این که دوستت زنگ بزند و بگوید ویزایم آمده و هفته ی دیگر می روم و این هفته هم را ببینیم، دارد می شود یک عادت مثل همه ی عادت های زنده گی. مثل سیگار بعداز ناهار. مثل چوب بستنی چوبی را گاز گاز کردن. مثل ِ اول ضبط و آهنگ مورد نظر را ست کردن و بعد ماشین را استارت زدن. مثل اسمارتیز یا کیت کت خوردن زیر باران...یا خیلی عادت های دیگر. فقط فرق اش این است که همه ی این عادت ها عادی شده اند برایم اما این "ویزایم آمده" ها نه. هنوز با اکراه برای خداحافظی می روم و هنوز همه ی آن چند ساعت خداحافظی را به بق و بغض می گذرانم و آخرش هم بدون استثنا باید یک سری فحش به نمی دانم کی بدهم که "چرا باید بری؟" .چرا باید بروند؟..دوست ها، دور و نزدیک اش فرق نمی کند، مثل کوه و تپه هستند. درست شدن شان را می گویم. هزاران و میلیاردها سال توی سر آدم  طول می کشد تا بتوانی به یک نفر بگویی"دوست". باید روز و شب ها بوده باشید با هم. فصل ها، مکان های مختلف، کافی شاپ ها، سفرها. باید بحث ها کرده باشید و گپ ها زده باشید. تباید گریه ها و خنده ها با هم بوده باشید تا بالاخره یک روز از دهن ات در بیاید که "دوستم فلانی"! بعد فکر کن که یکی  از این  مااشین های غول سایز مثل CAT بیاید و کوه را بتراشد و صاف کند و هموار کند و مسطح کند و اسفالت کند و خوشحال بایستد کنار و با افتخار بگویند" جاده!". حالا هی بیایید و بگویید که جاده فلان می کند و مهاجرت فلان. گور بابای همه شان که یکی یکی داریم تنها می شویم.


نیکول برگشته و از بچه های نمایش محمد رضا و سعید و آن یکی سعید و سینا و ابی و کیهان و ماریا و نگار رفته اند و ندا هم این هفته می رود و من مانده ام و فاطمه و دو سه تای دیگر که سیاهی لشکر بودند! به نیکول گفتم که پنج شنبه ها تا پنج سر کار هستم و به کلاس که از دو تا شش است نمی رسم. به نیکول این را گفتم اما توی دل ام گفتم کلاس و تمرین بی سعید و ندا هیییییییچ لطفی ندارد. شب موقع برگشتن اگر سه تایی توی بی ام و یه فاطمه ننشینیم و توی تونل نیایش ویراژ ندهیم و هی سعید نگوید :" خدایا شکرت دارم بی ام و سواری می کنم" و ما نترکیم از خنده...اگر چهارتایی نرویم کافه فنجون و طهرون...اگر به عنوان قدیمی ترین و پیشکسوت ترین های گروه نیکول بهترین نقش ها را نگیریم و سعید دنبال نقش هایی نباشد که توی نقش بتواند ما را بغل کند و ببوسد و ما مدام بگوییم"کصافت" چه لطفی دارد...اصلا اگر چهارتایی ها نباشیم، نمایش بازی کردن دیگر نه شور دارد و نه حال.

ندا دیشب خداحافظی کرد و نیکول امروز ایمیل زده و ساعت کلاس را کرده پنج تا هشت و ته اش هم نوشته:" تنهایم نگذارید". فاک! نمی دانم چرا عصبانی شدم. دل ام می خواست داد بزنم و بگویم ما تنها بمانیم عیبی ندارد؟..."کوه" های مان یکی یکی جاده شوند مهم نیست؟...دل مان لک بزند برای نشستن روبروی دوست مان و قهوه خوردن باهاش، اما فقط عکس های فیس بوک اش نصیب مان شود عیب ندارد؟ بعد اما فکر کردم که باران چرا پارس می کنی؟ خودت هم شاید چند سال دیگر خیلی ها را تنها بگذاری و این تقصیر هیچ کس نیست ...درگیرم که تلفن ام زنگ می خورد. بابا. از من "الو" از بابا "گریه"..از من رعشه که "چی شده بابا جون" و از بابا دوباره گریه...از من نفس تنگی و از بابا دوباره هق هق. بریده بریده می گویم "بابا الان میام اون جا ...می گی چی شده؟"...می شنوم "زونا گرفته ام از دیشب. درد دارم...خسته م بابا..درد دارم و انرژی ندارم...چی کار کنم؟". قلب ام یک لحظه جدی جدی می ایستد. دوست دارم یکی از همان ماشین های کوه صاف کن کن از روی ام رد شود و صاف ام کند و هموار شوم ... و خلاص شوم از هر چه کوه...هر چه مهاجرت..یک روز شاید من ...یک روز شایدبابا...

دنیای ِ نوی ِ نینو

نینو همکار فرانسوی جدیدم است که سه هفته است وارد این مرز ِ پر گوهر شده .دخترکی بلوند و چشم آبی که با من فرانسوی پغله می کند و ایرادهای خنده دارم را می گیرد و پیشرفت این روزهایم را مدیون اویم.بعد از نیکول ، این مطلوب ترین معلمی ست که داشته ام.  

روز اولی که آمد دخترهای این جا برای اش از یکی از گران ترین و معروف ترین و لاکشری ترین شیرینی فروشی های محل ، انواع و اقسام شیرینی های فرانسوی را خریدند.بعد هم خیلی شیک دانه دانه برای اش می گفتند که مثلا این eclair است و آن یکی brioche و آن mille fuille و من همزمان با همه ی شیرینی ها عرق ریختم!.که یکی نیست  بگوید که آخرعزیز دلم، ایشان فرانسوی هستند واقعا! توی شیرینی به دنیا آمده و با خامه و دسر بزرگ شده!..ما را چه به معرفی ِ شیرینی های فرانسوی به یک فرانسوی!اما خب دخترهای ما یک دکمه دارند به اسم ِ دکمه ی پز و چیتان فیتان ، که وقتی روشن شود به این راحتی ها خاموش نمی شود.بعد تر یک روز نینو به ام گفت که چه قدر آن روز جلوی خنده اش را گرفته و هیچ کدام آن شیرینی ها آن چیزی نبودند که نامیده شده بودندو من دوباره خجالت کشیدم. ایشان فرانسوی مرا بهبود می بخشند و من هم در عوض "ایران" یادشان می دهم."تهران" نشان شان می دهم.تابداندو آگاه باشد که "تهران" الهیه و فرشته نیست .که دخترهای تهران ، فقط دخترهای "سام سنتر" نیستند و پسرهای تهران همه با بنز و مازراتی، باشگاه اکسیژن برو نیستند.

نرگس و سپی اما کاملا عملکردی متفاوت از من دارند و مدام با من توی جنگ اند که چه دلیلی دارد نینو همه جای تهران را ببیند...چه لزومی دارد هر چه بپرسد راست اش را بگوییم؟...بگذار بداند که سطح زنده گی ما همینی است که این جا است و آن چیزی که پایین تر است "ما" نیستیم! (و من دقیقا نمی دانم که پس کی است؟)  

 نینو من را دوست دارد و من مشاهدات اش از شهرم را .سوال هایی که می پرسد و جوابی ندارم را بیشتر تر.که توی مهمانی به این نتیجه می رسد که "ایرانی ها لب ها و س.ی.ن.ه. های زیبایی دارند"! بی این که حتی نیم هزارم درصد به این فکر کند که همه پروتزی هستند.یا این که توی استخر بپرسد که "ماه رمضان ، چه طور همه اجازه دارند کنار ِ‌آب ساندویچ اندازه ی قدشان گاز بزنند و شربت تگرگی بنوشند اما داخل آب نمی توانند بروند؟" یا این که بگوید:" شما مردم ِ مهربانی هستید ، همه جا جز موقع رانندگی که خودخواه ترین های دنیا هستید!" .سیگارش را توی تراس اتاق من می کشد و هرروز از روز و شب های این جایی اش می گوید.شهرم از نگاه ِ نینو ، انگار یک شهر ِ دیگر است..مردمی که همیشه ازشان فرار کرده ام انگار دوباره دارند به چشمم می آیند.کارهای شان ، حرف های شان.برای اش ماموریت  در ایران تجربه ی عجیبی ست که می گوید برای درک اش به کمک ام نیاز دارد.آخرهای سیگارش همیشه کمی غمگین و دلتنگ می شود و بعد از استراسبورگ می گوید و تنهایی ها و خانواده و دوست پسر سابق و خانواده و خاطرات اش.من هم گاهی که روی مود ِ زر زرم باشم کمی از آن چه توی سرم است می گویم.زیاد از یکدیگر انتظار نداریم که درک شویم.دغدغه های مان یکی نیست ولی لااقل اش این است که هردو حرف می زنیم و خالی می شویم.گاه به گاهی می خندم، گاهی از حرف ها یا عکس العمل اش تعجب می کنم... گاهی هم حواس ام را می دهم به سیگارم و هیچ نمی گویم. 

انگاراین روزها دوباره دارم توی این شهر و  توی خودم به دنیا می آیم.

رگ رگ است این آب ِ‌شیرین زآب ِ شور

احساس کسی را دارم که دو روز درگیر ِ لرزه های ممتد زلزله بوده و گرچه حالا  جان ِ‌سالم به در برده، اما فکرش در ناسالمی کامل به سر می برد.گیج و پرت ام بدجوری.


جمعه

درگیر ِ‌اجرا و پس و پیش لرزه های اش.پیش لرزه ها هر چه بود اضطراب و داد و فریادهای نیکول و استرس ِ ما برای به موقع آماده کردن صندلی ها و حاضر شدن و آمدن و نیامدن ِ‌میهمان ها و  فیکس کردن صحنه و خط به خط نمایش و آوازها را دوباره و ده باره  مرور کردن بود و بس!

پس لرزه ها اما دلچسب تر و مطلوب تر این بار.

این که هد ِ‌دلیگیشن مان با دهان باز بیاید سمت من و بگوید:"WOW"...و اعتراف کند که قبل از این که بیاید فکرش را هم نمی کرده که شاهد همچین چیزی باشد.این که به موسیو گفته که "این باران...آن بارانی نیست که من هرروز توی آفیس می بینم و شگفت زده و  flabbergastedشده است".یا این که یک دفعه موقع آواز خواندن چشم بگردانم توی تماشاچی ها و ببینم نرگس و بهروز و آقای نویسنده و دوستان اش و همه ی آدم گنده های صلیب یک طرف نشسته اند و ذوق مرگ شوم و بعد روی ام را برگردانم و ببینم قطب الدین صادقی آن طرف نشسته و نفله شوم از هیجان و دل ام بخواهد همان وسط نمایش بپرم پایین و بروم سمت اش.این بماند که بعد از نمایش  تمجیدهای ایشان و کلمه به کلمه شان درباره ی بازی ام ، مثل بالن من را داشت باد می کرد و دست ام اگر توی دست شان نبود، قطعا رسیده بودم به ابرها.

قطعا  ایشان و برخورد جنتلمنانه شان و خنده های صادقانه و شوخی های شان و بسته ی شکلات Mersi بهروز (از کجا می دانستی من مُرده ی این جور بسته های شکلات ام که امکان انتخاب طعم دارم)و بسته ی  "سوتی ِشیرین" بهروز جلوی لیلا جون بابت وبلاگ ِ‌من !(رسالت تو اصلا همین بود انگار بهروز) و غافل شدن ام از نرگس و دیدن ِ‌دست های سعید دور کمر نرگس و رقص شان روی سن و چشم غره رفتن های ام به سعید و زمزمه ام در گوشش که "این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست و گمشو دستاتو از روی دوستم بکش کنار!" و آقای سفیر ِ نازنین و دوست داشتنی و  بغض نیکول و موسیو موقع خداحافظی و یک عالمه چیزهای دیگر که از شدت مستی یادم نمی آید ، این اجرا  را کرد فراموش نشدنی ترین اجرای عمرم.


شنبه

هنگ اوور آن قدر غلیظ که قهوه ی خیلی غلیظ هم حالم را جا نمی آورد.هنوز هیجان و الکل و آدرنالین توی خون ام مانده!

  باید خودم را برسانم به نازی اما.این طرف و آن طرف خانه می روم بی هدف.توی ایینه خودم را می پایم...خوب نیستم اما باید شیفت کنم به خودم.به زنده گی واقعی.به روزمره گی های ام! بیایم بیرون از آن چیزی که توی سفارت ها و اجراهای لاکشری می گذرد!..

چهلمین روز ِ‌بی ف.همه ی بدن ام کوفته است از بی خوابی های یک هفته ی قبل .عینک دودی بزرگ می زنم ، روسری و مانتوی مشکی و باید باید باید باید راه بیفتم.به نازی و ف می گویم باید این جور برقصیم و آن طوری کنیم که ف می گوید:" باری ما هم باید بیایم این نمایش رو...این طوری نمی شه".می خندم که " حتمن.براتون داستان اش رو می گم و بیاید." انگار تخم تاکسی ها را ملخ خورده.آفتاب روی سرم ضرب گرفته.عمه ام بغض آلود می گوید:"ف ، عاشق آقای نویسنده بود...هر چی اون بگه همون رو می نویسیم روی سنگ "...بغض آقای نویسنده را ندیده بودم.می نشیند گوشه ی خانه ، سیگار روشن می کند..یکی..دو تا...سه تا...به چهارمی که می رسد می گوید :"باران بگو به جای تاریخ تولد و فوت بنویسند...

روزی که زمین زادگاه اش شد

و آسمان قدم گاه اش


 پایین اش هم بنویسند


هنگام بودن ، هدیه ات آرامش بود

یادت نیز اکنون،نگاه ات و صدایت حتی

آرامش بخش ماست

تا همیشه


گریه می کنم و می نویسم.نازی می گوید بالای سنگ..می گوید:" هیچ چیز جز یاد تو رویای دلاویزم نیست".دست اش را محکم فشار می دهم وقتی گل ها را کنار می زنند و سنگ را می بینم.چند بار ناخودآگاه توی جمعیت دنبال ف می گردم..یک بار هم وسط حرف به نازی می گویم :"ف کجاست؟".دلخوشی مان حالا همان سنگ و آن چند خط و بدنی ست که آن زیر خوابیده. همه می روند.می نشینیم کنار ِ‌ف.خودش نیست..سنگ اش!..سنگ ِ سرد که برای ما ف نمی شود.چه کنیم اما.مجبوریم که تنها نمانیم.باید بنشینیم کنار یک ف ای بالاخره!..من و نازی دو نفره چیزی کم داریم آخر.می گویند پسر عمه ملوک خسته شده از بس امروز دویده، از دهان ام می پرد که "وظیفه شه...وظیفه ی همه شونه تا اخر عمرشون جلوی عمه پری خم و راست بشن با اون گندی که زدن!".زهرم بالاخره ریخته می شود و متاسف نیستم.همه شاید بخواهند خفه شوند و دم نزنند، ف اما همیشه رک بود و می گفت حرف را باید زد که احمق فرض مان نکنند.دربست می گیرم.حوصله ی ایستادن ندارم.نازی را بغل می کنم.زهره دوست ِ صمیمی ف را هم. طولانی.آن قدر که حس می کنم سه تا نیستیم.

چهارتاییم...


کِش می آیانم خودم را!

به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:" یعنی چی؟!..یعنی باز تا آخر خرداد باید هر روز بعد از کار تا نیمه شب بیایم تمرین و برقصیم و میزانسن تمرین کنیم؟...چرا تغییرش دادین ؟..می ذاشتین کلک اش کنده شه!...یعنی نه تنها تا الان همه ی جمعه ها و شنبه های تعطیل من به ف.ا.ک رفته ،بلکه قراره تا آخر خرداد همین بساط باشه؟...یعنی الان لطف کردین؟...یعنی همه ی امیدهام برای این که این هفته تموم می شه و از هفته ی بعد مثل انسان زنده گی می کنم کشک؟ چرا نمی فهمید دیگه نمی تونم به این تاتر لعنتی فکر کنم؟...چرا نمی بینید که برام جذابیت نداره تا وقتی ذهنم درگیره خیلی چیزاست.." 

بچه ها به قول خودشان"چِت" کرد بودند!...نمی دانستند لطف شان می شود مایه ی عذاب من.نیکول هاج و واج به همه نگاه می کرد که یک دفعه داد زد" یکی ترجمه کنه لطفا...چی شده؟". 

قبل از این که کسی دهان اش را باز کند سعید رو کرد به نیکول و همان طور که نگاه اش تا ته ِ‌چشم های من داشت می رفت  گفت:" باران داره تشکر می کنه و می گه که اصلا فکرشو نمی کرده که بیست نفر آدم به خاطر زنده گی و گرفتاری های باران بیست جور برنامه ی زنده گی شونو تغییر بدن تا کمک کوچیکی بهش توی این شرایط کنن!..بعد هم می گه که باوش نمی شه همه این قدر به ساعت های کاریش اهمیت می دن و همه ی تمرین ها رو می ذارن بعد از ساعت کاری باران...تا لطمه ای به کار بین المللی ش وارد نشه!".نیکول نگاهم کرد تا مطمئن  شود قیافه ام شبیه کسی ست که این حرف ها را زده. 

شرمنده شدم.روی نگاه کردن توی چشم های بچه ها را نداشتم.باز مغزم را تعطیل کرده بودم و دهان ام را باز .سعید راست می گفت.یکی از معدود بارهایی که راست می گفت در واقع! 

به نیکول نگاه کردم.لبخند زدم و گفتم :"مرسی سعید..دقیقا همین طوره.مرسی بچه ها.." بعد به فارسی آرام گفتم :"عذر می خوام بچه ها من انگار یه چیز دیگه هم با موبایلم توی ماشین جا گذاشتم امروز!"  سعید گفت:"حس قدردانی تو؟ یا شعورتو؟"! خندیدم از این که منظورم را گرفت.سعید هم.همه هم.نیکول هم.

یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم."خودم" مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به استودیو..پنج و نیم قرارمان بود...شد شش..شش شد شش و نیم..شش و نیم شد هفت...هفت و نیم...هشت...ده...یازده...دوازده...دوازده و نیم!...مثل ربات می نشستم روی صندلی و هر وقت صدایم می کردند می رفتم توی اتاق شیشه ای و می خواندم و دوباره بر می گشتم روی صندلی می نشستم!..بماند که ترانه  ها باید با لبخند و شاد ضبط می شد و آن هایی که من خواندم "زار" از در و دیوار صدای ام می ریخت.ساعت نزدیک یک نیمه شب بود!..بچه ها غر می زدند.نیکول گیر می داد.به ادای کلمه ها، به بسته بودن دهان..به حرکت سر...به شکاف دیوار...به آدامس جویدن سعید...به راه رفتن مارتین.بعضی از ترانه های سه خطی را سیصد بار خواندیم.نوبت ترانه های "کُر" ِ‌دخترها شد.چند بار خواندیم و نشد.ساعت از یک هم گذشت.یک دفعه "میم" هدست را از گوشش برداشت و پرت کرد و داد زد که"من خسته م نمی تونم!".همه خفه شدند.رنگ نیکول را توی اتاقک شیشه ای دیدم که تغییر کرد. بلند شد آمد توی اتاق ما  و شمرده شمرده اما عصبانی گفت:" خسته؟!...خسته؟!!ها ها ها. حق نداری خسته شی ...هیچ کدومتون حق ندارین...گوشاتون رو باز کنید.وقتی باران با این وضعیت اومده به خاطر شما...وقتی باران نمی خنده...وقتی باران انگار سه هفته ست که غذا نخورده و من هر لحظه نگرانم که بیفته روی زمین اما ایستاده و می خونه...وقتی باران حتی سر به سر سعید هم نمی ذاره...و این یعنی حال اش بده.خیلی بد.هیچ کدوم تون حق ندارین خسته شین.به خاطر باران.هر کس می خواد بره..می تونه بره..اما برای همیشه از همه خداحافظی کنه و بره!".و برگشت توی اتاقک شیشه ای.صدا از کسی در نمی آمد.میم برگشت و هد ست را گذاشت روی گوش اش... 

 و من درک شدم! 

ف ف ف ف...

آن بدبختی که  شب تا صبح باید پیش ف بماند و در سکوت به صورت ورم کرده ی ف که دیگر هیچ چیزش شبیه ف نیست زل بزند و بعد به محض این که صبح شد خودش را بکشاند به تمرین" تاتر کمدی موزیکال پر رقص و آوازش"!!! که قرار است هفته ی دیگر باشد و هیچ فرصتی و امکانی برای واگذار کردن نقش اش و یا کنسل کردن نمایش ندارد...منم! 

می دانم که توی این شرایط این خودخواهانه ترین حرفی است که می توانم بزنم ولی باور کن ریمیا که این "خودخواهانه" ی من دارد به معنای واقعی من را "جر" می دهد.به چه کسی بگویم که بفهمد؟..که من نمی توانم...به بقیه کاری ندارم...من توی جسم خودم هستم و بیشتر از این کشش ِ ادامه دادن ندارم...بقیه نشسته اند توی بیمارستان و به تنها چیزی که فکر می کنند ف است!..من چه؟...که یک  مهره از یک تیم ِ بیست نفره هستم و نباید کاری کنم که چند ماه تمرین بچه ها دود شود. آن ها چه می دانند که من و ف چه قد ر نزدیک بودیم...نیکول ویزای اش تمام می شود و این نمایش به هر نحوی که شده باید باید باید اجرا شود! می گویند "قوی باش" و منظور دقیق شان این است که " بمیر اما باش!"

امروز صبح کسی پرسید که ف چند روز است که تصادف کرده و من گفتم:" یک ماهی می شود!".این قدر کش آمد این چند روز توی ذهن ام...سه کیلو وزن کم کردن توی سه روز دارد مغزم را از کار می اندازد.


ف ...عزیزم...این ها را نمی گویم که بگویم کارهای من از بودن تو مهم تر است.نه عزیزکم...نه مو بلندکم...این ها را می گویم که بگویم من فقط با یک سر سوزن انرژی همه ی این کارها را می کنم..  از بیمارستان به تمرین از تمرین به محل کار و دوباره با سر پیش تو...یک سر سوزن انرژی و امید به خوب شدن ات.به دوباره خندیدن ات زیبای من...فقط همین.فقط این که ته دل ام می گویم تو خوب می شوی و  من برایت این ها را تعریف می کنم و باز دستت را می کشی پشت ِ من و می خندی و می گویی :" باری ِ قوی ِ خودم" 


ف اصلا می فهمی داری چه می کنی؟ 

بدون شهر!

قرار می گذاریم که دو ساعت قبل از رفتن خانه ی نیکول ،جمع شویم خانه ی سعید و نقش های مان را دو به دو تمرین کنیم.یک ربع زود می رسم. بدون این که بپرسد کیست ایفون را می زند.یک راست می روم طبقه ی دوم.در ورودی شان باز است.صدای سعید می آید که دارد با تلفن حرف می زند. در را می بندم و می روم سمت اتاق اش.تا روسری و مانتو ام را در می آورم تلفن اش تمام می شود.همدیگر را بغل می کنیم.کلافه می گویم:"سعید من حفظ نمی شم این کوفتی رو".منتظرم تا مثل همیشه در جواب این جمله چهار تا فحش حسابی نثار متن و نیکول کند و بخندیم.اما من و من می کند.می گویم:"چته؟".رک می گوید:"مژی داره میاد این جا...همون دختره همسایه مون که برات گفتم...میخواد بیاد یه چیزی بهم بده...اوکیه؟".همان طور که دیالوگ های دو نفره مان را جدا می کنم می گویم:"اره فقط زود بره ها...سعید وقت نداریم.الان اف و ام هم می رسن .باید دیالوگامون با اونارو هم سر و سامون بدیم." چهارزانو می نشینم روی تخت اش که صدای زنگ می آید.مثل فنر می پرد بیرون.در را باز می کند و یک صدای لوندی سلام می دهد و بعد هم صدای لب و لوچه شان می آید!.تا می خواهم بلند شوم دخترک رسیده جلوی در اتاق سعید.به قول برادرک یکی از آن در و داف های اساسی که اصل ِ جنس اند!(چه قدر دعوای اش کرده با شم برای خطاب کردن یک خانوم با این الفاظ خوب است؟.)

بلند می شوم و دست می دهیم و می نشینم آن طرف تر روی صندلی ِ پیانو.دخترک خودش را رها می کند روی تخت و سعید هم کنارش می نشیند و شروع می کنند به حرف زدن درباره ی باکس قرصی که دست دخترک است.گویا برای پدر سعید آورده است.من محو حسنات و وجنات دخترکم و هرازگاهی خودم را توی آیینه دید می زنم.موهای سیخ سیخ درآمده ی بی رنگ و تی شرت مشکی و نیمچه آرایش و شلوار بگی!سعید چیزی می گوید و دخترک دلبرانه می خندد و جلوی چشم های از حدقه در آمده ی من سعید را هل می دهد روی تخت و خودش خم می شود روی سعید.پشت گردن ام را می خارانم و سرم را می کنم رو به سقف و سعی می کنم خیلی جدی توی سقف دنبال صور فلکی بگردم!.با خودم می گویم یک بوسه است و تو چرا اصلا این قدر معذب می شوی.اما آه و ناله ی دخترک چیز دیگری می گوید.موبایل ام را از روی میز می قاپم و می روم سمت در.(می دوم در واقع!) و همان طور که بیرون می روم می گویم :" زنگ بزنم ببینم چرا اف نرسید!".می روم توی سالن.دگرگونم.هیچ وقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته ام.سالن را بالا و پایین می کنم.مانده ام حیران.که عادی باشم و cool برخورد کنم و بگذارم کارشان تمام شود یا بروم و داد و هوار کنم که "گم شید فاحشه های کثیف...کمی حیا داشته باشید!".صدای دخترک بند نمی آید بی صفت!.می روم سمت آشپزخانه.(می دوم در واقع باز!).چشمم می خوردبه دستگاه کافی میکر و سعی می کنم برای خودم کافی درست کنم.برایم هیچ چیز عادی نیست اما نمی توانم به خودم اجازه دهم که اعتراض کنم.با خودم قرار می گذارم که اگر طول کشید حق اعتراض دارم برای هدر رفتن زمانم.همین و بس! احساس بچه ای را دارم که پدر و مادرش را توی این وضعیت می بیند و هیچ چیز جز سکوت ندارد!.اما به شش دقیقه نمی رسد که صدای در می آید و سعید صدای ام می زند.می آید توی آشپزخانه.می گوید که متاسف است و پیش آمد!.می گویم "فقط خفه شو تا اطلاع ثانوی!".هنوز دارم ور می روم با کافی میکر!.فنجان را از دست ام می گیرد.دست اش را حلقه می کند دورم و مدام گونه ام را می بوسد و زبان می ریزد که " باران جون نوکرتم...خرتم...ببخشید...اخه می شه به این پری دریایی گفت نه؟...اخه تو بگو..من مخلص تم." خودم را از بغل اش می کشم کنار و می گویم:" خاک تو اون سر ِ بدبخت ات کنن که جون به جون ات کنن... خری!(به جای خر از کلمه ی بسیار رکیکی استفاده کردم البته که لایق اش بود!)

.فکر می کنم که دخترک حتما بسیار شرمنده است از این "پیشامد" و تصمیم می گیرم که توی آشپزخانه بمانم تا تشریف ِ گندش را ببرد! به سعید مثل سگ می پرم که "دیره ...گم شو پری دریایی خانوم رو بفرست تو دریا کار داریم.تا یک دهنی ازت سرویس...".هنوز حرفم تمام نشده که دخترک صدایم می زند برای خداحافظی! به همین ساده گی به همین خوشمزه گی!دارم از وسط نصف می شوم بین ِ آن همه چیزی که توی سرم است.لبخند می زنم و مودبانه خداحافظی می کنم. دوباره جلوی چشم های من از گردن سعید آویزان می شود که "جوجو...بوس خدافظی چی می شه؟" و دوباره گره می خورند به هم.همان موقع اف زنگ می زند که جلوی در است.می دوم سمت آیفون انگار که نجات دهنده ام پشت در است.دخترک دل می کند و می رود.اف می آید و تمرین را شروع می کنیم.من اما هر لحظه بدتر می شود حال ام.نمی توانم رابطه ی شش دقیقه ای ِ سکس برای صرفا سکس را آن هم جلوی چشم شخص سومی ، هضم کنم.فرشته ی روشنفکری ام مدام می گوید "اتفاقی نیفتاده که..الان دنیا همین طوره...به تو که آسیبی نزدن...بی احترامی نکردن.." .و فرشته ی درگیرم از آن طرف می گوید :"خاک بر سرشون.حق اش بود یه دفعه در و باز می کردی و ابروشون و می ریختی!"


اما واقعا که چی بشود؟...شیطنت؟...دخترک فاحشه و هرجایی نبود.معلوم بود که فقط زیادی دل اش هیجان می خواهد! به سعید می گویم دخترک ساده و بی مغز بود و این را از آن جمله و از آن جمله اش فهمیدم و سعید جواب می دهد که " خب باشه...با مغزش که نمی خوابم!".

همین جمله تکان ام داد.شاید راست می گوید ریمیا.شاید من زیادی همه چیز را پیچیده و سخت می کنم.من شده ام شاید یکی از آن دخترهای سی ساله ای که دخترهای بیست ساله می گویند امل و عقب افتاده ام!.شاید باید می خندیدم و می گفتم :"ایول به جفتتون!".شاید دنیا و روابط دارند تغییر می کنند و من جا مانده ام.شاید همه چیز آن بیرون توی شهرمان یک جور دیگر است و من گیر کرده ام توی فکر ها و ارزش های خودم...نمی دانم.واقعا نمی دانم.هنوز درگیرم.خیلی.

نه ما ...

آخرین میهمان هم که می رود ، بچه ها ولو می شوند کف ِ زمین. حس ِ عجیبی ست این "صحنه"!..حتی اگر محل اجرا خانه ی نیکول باشد و از سن و نور پردازی و هیچ چیز خبری نباشد.جادو می کند آدم را انگار نگاه کردن به آن همه چشمی که زل زده اند توی چشم های تو برای کلمه کلمه ات.حرکت به حرکت ات.سعید می خواهد اسپیکر ها را روشن کند و اشاره می کند که "بچه ها بریزید وسط "، اما نگاه ِ نیکول بیمار تر و خسته تر و بی حوصله تر از آن است که روی مان بشود "بریزیم وسط"! آن قدر این دو روز انرژی گذاشته که حتی نای بلند شدن از روی صندلی ای که از شروع ِ نمایش روی آن نشسته را هم ندارد. صندلی ها را جمع می کنیم ، فرش ها را می اندازیم ، مبلمان را از توی اتاق ها و راهرو می آوریم .بچه ها همان طور که کار می کنند دارند از میهمان ها و نظرشان درباره ی اجرا می گویند.من توی فکر تو ام. نگاه  مرموزی که وقتی گفتی "بزغاله" بین مان رد و بدل شد.که چه قدر خوب شد که آمدی.که چه قدر اولین بار دیدن ات شبیه ِ صدمین بار دیدن ِ یک دوست بود. همه چیز که تمام می شود ، وسایل مان را هزار گوشه ی خانه ی نیکول جمع می کنیم و جمع می شویم دورش.می خواهد حرف بزند اما انگار سکوت نمی گذارد.شاید هم خسته گی.بچه ها بابت ِ این که از میهمانی ِ بعد از اجرا خبری نبود ، کمی پکرند.تک تک از نیکول تشکر می کنیم و مثل همیشه به زور سیزده نفری خودمان را جا می کنیم توی آسانسور و کل ِ راه ِ پایین آمدن آسانسور ، سعید تکه ی مسخره ی همیشگی اش را مدام تکرار می کند که " خانوما آقایون جا تنگه...لطفا خودتونو به هم نمالید!" .بی رمق می خندیم. خداحافظی ِ جلوی در و هر کس سوی خودش.

نزدیکی های خانه که می شوم فکر این که حالا  باید چیزی برای خوردن دست و پا کنم دمق ترم می کند.سیرم می کند اصلا! هنوز به طبقه ی چهارم نرسیده ام که وایرلس ِ آیپاد فعال می شود و صدای نوتیفیکیشن اش از توی کیفم می آید.می خندم. " بذارید برسید خونه هاتون...بعد شروع کنید عکس آپلود کردن عقده ای ها.از توی ترافیک تازه به دوران رسیده ها؟!".دلم یک دفعه برای شان تنگ می شود همان جا.

همان طور که از پله ها می روم بالا دست می اندازم توی کوله ام و ایپاد را بیرون می آورم.عکس نیست اما.نیکول است!.

 

  جوجه اردک های من ( بعد از اجرای دیروز و امروز ،از بزغاله به اردک ،  ارتقای مقام تان دادم! شوخی می کنم.به دل نگیرید)


جوجه اردک های من...شما من را تحت تاثیر قرار دادید.شما فوق العاده اید ..تک تک تان...می دانستید؟..شما دیروز و امروز درست مثل حرفه ای ها بازی کردید.این را حتی سفیر بلژیک و همسرش هم فهمیدند. جای امیر و رضا و محسن و ماریا خیلی خالی بود. برای نمایش ِ جدید ، خودتان را آماده ی پنج شنبه کنید!( نه خیر پنج شنبه تعطیل نیست.از استراحت هم خبری نیست).


بالاخره امشب راحت می خوابم.

 

تا پنج شنبه

نیکول

 

 

ایپاد را می چسبانم به سینه ام و بعد می بوسم اش.چند تا پله ی آخر را می دوم.دلم یک شام ِ تپل می خواهد حالا!

_____


پ.ن.1. ممنونم فنجون عزیز.تو افتخاری ترین و بهترین میهمان ِ نمایش ِ من بودی. چه قدر خوشحال شدم که همه چیز به خوبی و خوشی و آرامی گذشت و تو از دست ِ "کلس" جان سالم به در بردی.(باور کن من بیشتر از تو دغدغه ی نیامدن ِ کلس توی سالن را داشتم!)



 پ.ن.2. نیکول عاشق ِ این  تنگ ِگل شد !.من را "نامتمدن" خواند برای معرفی نکردن ِ تو به او تا از تو تشکر کند!:-(




پ.ن.3. برای همه ی صبری که پای ما می ریزی...




 

بزغاله هایی که عر عر می کنند!

نیکول مریض شده.هزار جور دستگاه برای مشکلات قلبی و بیماری های دیگرش به او وصل کرده اند. دکتر ، خارج شدن اش از منزل را قدغن کرده. "من" اگر بودم ، نصف ِ نصف ِ این اتفاق ها برای ام می افتاد ، نمایش که هیچ ، آدم های دور و برم با خدای شان را هم تعطیل می کردم و می نشستم رو به قبله که" آهااای مردمی که تعطیل تان کردم...آی خدایی که تعطیل ات کردم...به دادم برسید!"

نیکول اما یک "باران" نیست! به شوهرش گفته که برای مان ایمیل بزند.(بله حتی تایپ هم برای اش سخت است استادکم) .مختصر و مفید.بی هیچ بیش و کمی.که:


کمی نا خوش ام.سفارت را برای روز جمعه کنسل می کنم.میهان ها را به دو روز تقسیم می کنیم.برخی پنج شنبه...برخی جمعه.مکان: خانه ی خودم!.موسیو ترتیب ِ کارها برای صندلی ها را می دهد. برای drink نمی توانیم به این سرعت هماهنگ کنیم!( چون می دانم الان دارید همه تان به این فکر می کنید و نه به حفظ کردن ِ متن تان!) .سعید و باران ، اگر کسی را می شناسید با موسیو هماهنگ کنید. پنج شنبه صبح ، ساعت دوازده این جا باشید. نیکول.

هر چه قدر دل تان می خواهد غر بزنید و ایمیل بزنید.راحت باشید بزغاله های من.*! خودتان را به در و دیوار نزنید!  برنامه همین است که من می گویم و تمام!




و به این ترتب اجرا از روز ِ جمعه تبدیل می شود به "امروز " و "جمعه"!  سعید اولین کسی ست که روی ایمیل ریپلای می کند به همه که :

بزغاله های  عزیز ِ نیکول...همه به "اف" رفتیم!





* این اصطلاحی ست پر از محبت گویا! در زبان فرانسه که نیکول همیشه ما را از آن بهره مند می کند!




Effanineffable


"جو زده " یا همان "تحت ِ تاثیر ِ" شعر  " نامگذاری ِ گربه ها" ، تی اس الیوت

_________________________________________


  نام گذاشتن برای گربه ها...سخت ترین کار دنیاست. حتی از نام گذاشتن برای بچه هایی که تازه به وجود یا به دنیا آمده اند هم سخت تر است. مثل اسم گذاشتن برای بازی های من در آوردی نیست.مثل اسم گذاشتن برای آدم هایی که دوست شان نداری هم نیست...

ممکن است فکر کنید به سرم زده...ولی واقعیت اش این است که اگر از من بخواهید بپرسید..من می گویم  هر گربه ای باید سه جور نام ِ متفاوت داشته باشد.(اگر هم از من نخواهید بپرسید که هیچ خب!)

اول از همه نامی باید باشد که هرروز صدای اش می کنیم..مثل  ترنج (گربه ی خودم)، مارلی (گربه ی ترنج) ، لئو (گربه ی کلارا) ، کَلَس (گربه ی نیکول)...که البته همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند متاسفانه!

دوم  اسم های خیلی پرستیژ دار تر و شیک تر است ...مثل "الکترا" یا "ادیسون" ..یا حتی "نیوتن"...  این ها هم همه اسم های معمولی و روزمره و هرروزه هستند البته ها!.بیایید خودمان را گول نزنیم."قلی" همان قدر روزمره است که مثلا "رادپویان"!


  اما من فکر می کنم یک گربه  باید یک اسم ِ  سوم هم داشته باشد.یک اسم ِ خاص...یک اسم ِ متفاوت. وگرنه چه طوری دم اش را راست نگه دارد و بخرامد؟...چه طوری  به غرورش ببالد..چه طوری سبیل های اش را تاب دهد؟..به چی فکر کند؟...گربه اگر داشته باشید خوب می دانید که این موجودات ِ به شدت دوست داشتنی ، تنها چیزی که توی عمرشان یاد می گیرند وهمیشه یادشان می ماند "نام" شان است و بس!...بگذارید به ذهن درگیرتان کمی کمک کنم...مثلا نامی شبیه به "مانکوستراپ" یا "کواکسو" ...یا " کوریکوپات"...یا مثل ِ" "بامبالورینا" یا "جلیلوروم"...نامی که روی بیش از یک گربه نباشد...اما....اما  یک نام هست که هنوز مانده و نگفته ام.این نام ِ مرد علاقه ی من است که به عنوان نام سوم روی گربه ام گذاشته ام....نامی که حتی حدس هم نمی توانید بزنید...نامی که هیچ انسانی نمی تواند آن را کشف کند پس تلاش نکنید! اما خود ِ گربه آن را خوب می داند .هیچ وقت هم  این را نمی گوید ولی میدانم که می داند.اگر یک روز یک گربه را دیدید که انگار در  حال مدیتیشن ِ عمیقی ست...خواب است...اما شبیه ِ بیدار هاست...(مثل این لحظه ی  ترنج ِ این عکس)... دلیل اش فقط یک چیز می تواند باشد.فقط به یک چیز فکر می کند...باور کنید :" نام اش"!...چیز دیگری توی ذهن اش ندارد بچه اکم .ولی به همان یک چیز که می داند...عمیق و خردمندانه فکر می کند!..فیلسوف وار و پر از طمانینه...به یک چیز"گفتنی های ناگفتنی ِ نام اش"!

  نام اش؟ " گفتنیناگفتنینا"!

 یک اسم ِ عمیق و منحصر به فرد و "یک دانه" !



من و این همه خاک و این سر ِ کوچک...

نیکول توی پیج ِ گروه پیغام گذاشته که :" اجرا هجده ژانویه ، هر پنج تا نمایش !!..


 یعنی کمتر از سه هفته ی دیگر!




 

شش

باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که "همه جمع شید!".بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :" دهم ژانویه اجرا...سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!" .برق از سه فاز ِ همه می پرد.می گویم :" mais non" .به طرز مسخره ای لبخند می زند که "mais si" ! بچه ها این پا و آن پا می کنند که چه طور حفظ کنیم؟..و دوباره از آن خنده های مضحکانه و شیرین می زند که "با سیگار و تراس حتمن!" .می دانیم که بحث فایده ندارد.مثل لشکر شکست خورده خداحافظی می کنیم.باران تند تر شده.توی کوچه می ایستیم به حرف زدن."من که نمی تونم مگه یه ماهه می شه حفظ کرد؟..زود پز که نیست؟" "بچه ها خیلی وقته که می گه حفظ کنید...تقصیر خودمونه" " بچه ها بگیم نمی تونیم و انرژی مون رو بذاریم واسه همون نمایش بالزاک بعد از عید".." تو بگو تا از همون طبقه پونزدهم پرتت کنه پایین".!...حواس مان به خیس شدن مان نیست.یک دفعه می بینیم که یک ربع است که زیر باران معرکه گرفته ایم و  داریم سگ لرز می زنیم .بعد از آن همه "زر" زدن به این نتیجه می رسیم که چاره ای نیست و حرف حرف ِ نیکول است. خداحافظی می کنیم و  هر کس می رود سمت ِ ماشین اش.راه می افتم .بخاری را تا آخر زیاد می کنم که می بینم هنوز جیر جیر می کند.لعنتی .باران روی سقف ِ ماشین ضرب گرفته و صدای جیر جیر ِ بخاری  روی اعصاب ِ من.پشت چراغ قرمز مانتو  و روسری ام را در می آورم و پرت می کنم روی صندلی عقب و فقط کاپشن ام را تنم می کنم و کلاه اش را می اندازم روی سرم.یک بار برای خریدن ِ سیگار پیاده می شوم و یک بار هم برای خریدن ِ فرمایشات ِ آقای نویسنده! راه یک ساعته را ترافیک و باران دو ساعت می کند و بالاخره می رسم.کیف و مانتو و روسری و برگه های تاتر و کیسه ی خرید را با هم می زنم زیر ِ بغل ام و از پله ها می آیم بالا.کلید می اندازم و وارد می شوم.در را با "پا" پشت سرم می بندم .می خواهم داد بزنم که "چراغ چرا خاموشه" که یک دفعه احساس می کنم توی خانه تنها نیستم. کسی جیغ می زند و ..چراغ ها روشن می شوند. ..

نگاهم از روی صورت ِ پدر و مادر و خواهر های آقای نویسنده سر می خورد روی صورت ِ پدرم...بعد هم مادرم...برادرک!...باورم نمی شود.همه نشسته اند آن جا و به قیافه ی مضحک ِ من می خندند.می روم سمت ِ بابا.انگار خواب می بینم.داشت دو سال می شد که پای شان را توی خانه ی من نگذاشته بودند. "بابا...سلام..خوبی؟..چشم ات خوبه؟..مامان این جایی؟..کی اومدین؟ ". برادرک از پشت بغل ام می کند.زل می زنم به چشم های آقای نویسنده و پر از اشک می شوم...برای شیرین ترین غافلگیری ِ یک ششمین  سالگرد ِ ازدواج!


پ.ن.1."خانواده" چیزی ست که همه ی دیشب را به آن فکر کردم!


_________________


بعدا نوشت: غافلگیری ِ کامنت ها دست ِ کمی از دیشب نداشت!..این همه آدم واقعا کجا بودند که همه با هم کامنتیدند؟!

پرده ی آخر

خوشحالی ِ شب ِ اجرا  گم شد توی اشک های خداحافظی  ِ همان شبمان با نیکول.زنده گی این طور آدم ها...این طوری ست.امروز ممکن است این طرف دنیا باشند و فردا آن طرف دنیا.امروز ممکن است یک نقطه از کره ی زمین...حس خوب بسازند و فردا..یک نقطه ی دیگر.زنی مثل نیکول را که ببینی...گاهی باورت می شود که از اخلاق و انسانیت هیچ نمی دانی.گاهی خجالت می کشی از بزرگی این انسان های غربی  بی فرهنگ!!...گاهی گم می شوی میان همه ی محبت های بی اندازه شان.گاهی فکر می کنی این ها آمده اند که اخلاق نمیرد و بس...


همه با هم بغل اش کردیم و قول دادیم که تا اکتبر که برمی گردد پسر ها و دخترهای خوبی باشیم!.اما یک چیزی توی همه مان وول می خورد.باز هم سعید دست به کار می شود که ببیند نیکول چه ساعتی پرواز دارد.پرواز؟؟؟..پرواز کجا بود.از این جا تا تا فرانسه را قرار است براند!..می گوید سفر به جاده است...به عکس های توی راه است که قرار است روز به روز توی پیکاسا برای مان آلبوم کند و بفرستد .از ایران به ترکیه...ترکیه به یونان...به ایتالیا...جنوب فرانسه...

سعید آمار درست و درمانی در می آورد از ساعت رفتنش.پنج صبح امروز!..اصلا نیاز به پرسیدن نیست که چه کسی می آید و چه کسی نمی آید.خب معلوم است که همه باید باشند.یک نفر هم اگر نباشد...نمایش بی نمایش!...پرده ی آخر باید همه باشند.بی حرف قرار را فیکس می کنیم برای ساعت چهار و نیم..جلوی در خانه ی نیکول.بی آن که بداند..بی آن که حتی فکرش را بکند.برگه های کوچکی که نوشته ایم را پخش می کنیم و چند بار تمرین ایستادن می کنیم...

‌BON  VOYAGE  NICOLE



انگار نه انگار که چهار صبح است.انگار نه انگار که دو تا از بچه ها از کرج آمده اند برای همین چند دقیقه..انگار نه انگار که دیشب بعضی ها دو ساعت خوابیده اند.


در ِ پارکینگ باز می شود.بچه ها به صف می شوند..ماشین اول با سرعت..و بعد میانه ی در متوقف می شود.دست هایش را گذاشته است روی فرمان و فقط نگاهمان می کند.  چهره ی بغض آلودش را که می بینیم...می رویم سمت ماشین.در ماشین را باز می کند و همان طور که چانه اش می لرزد تنها چیزی که می گوید این است که الان صبح خیلی زوده...خیلی زود...سوپر زود...!به سختی پیاده می شود و دوباره همه همدیگر را بغل می کنیم.پسرها با خودشان درگیرند که بغض نکنند و دخترها درگیر که بغضشان نشکند که شگون ندارد برای مسافر.بچه ها اشاره می کنند که کافی ست.تک تک برمی گردیم روبروی ماشین ،  سر ِ جای مان و برگه مان را دوباره نگه می داریم .بغضش بد جوری اذیتش می کند.دوباره سوار ماشین می شود.ماشین اش از جلوی ما می پیچد و گردن های ما هم تا ته ِ کوچه می چرخد و چهارده جفت چشم می شود بیست و هشت کاسه ی آب پشت پای اش ...


سفرت به سلامت

که حال و روز خوش این روزهای ما...به خاطر توست و بس.


یک شروع

 


تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود...وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود...وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود...چه برسد به دیدن ِ یک نمایش...چه انتظاری از ما می رفت؟

 شب ِ قبل از نمایش  یادتان هست؟که  آقای نجار سن  را آورد ...سکوت ِ عجیبمان یک جوری عجیب تر از همیشه بود.انگار آن لحظه اولین لحظه ای بود که همه مان بد جوری باورمان شد که فردا باید روی همان سِن اجرا کنیم.. با "چه حالی" آن شب...به صبح رسید. هیچ خاطرم نیست که  فردای آن روز تا ساعت شش چه طور گذشت اما به خودمان آمدیم و دیدیم تماشاچی ها آمده اند و تا چند دقیقه ی دیگر شروع می کنیم!

 

_"بچه ها اصلا نگران نباشید...هر جا یادتون رفت...بقیه شو فارسی بگید" و انفجار خنده ی ما..

 

_" مریم تو هر وقت اشاره کردی..ما می ریم توی صحنه.." و نتیجه اش این شد که مریم آن دورها یک مگس آمد جلوی صورتش و مگس را با دستش پس زد و ما پریدیم توی صحنه بی آن که نوبتمان باشد!

 

_" دخترها...اگه جایی رو یادتون رفت نزنید زیر گریه ها...اصلا مهم نیست...بزرگ می شین یادتون میاد!"...و یک سیلی ِ محکم که حواله ی پس ِ گردن ِ سعید می کنم و باز همه می خندیم.

 

_" دخترها ..اگه یه وقت روی صحنه دامنتون گیر کرد و افتادین...خواهشا خوب بیفتین که ما ازین دور که تماشاتون می کنیم بیکار نباشیم!" ..و دخترها می ریزند سرش تا حال اش را جا بیاورند.

 

 چند دقیقه مانده به شروع قرار می گذاریم که فقط به تمام کردن ِ نمایش فکر کنیم.متن ها را می گذاریم  کنار  و دست های هم را می گیریم.

 

 صدای موزیک از گرامافون...و شروع می کنیم...

 

می گوییم و می خندیم و می دویم و می رقصیم و می بوسیم و گریه می کنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم و  فریاد می زنیم و غش می کنیم و می خوابیم و می افتیم و غذا می خوریم و دو ساعت و سی دقیقه می گذرد و  همه می آیند توی صحنه و  دیالوگ ِ آخر و تمام!

 

..سر که بلند می کنیم تماشاچی ها ایستاده اند..که بروند؟...به این زودی؟..نه..دست می زنند...بی وقفه..بچه ها گیج شده اند..به هم نگاه می کنیم...که یعنی این قدر خوب بود؟..نیکول از کنار صحنه نگاهمان می کند که "یعنی این قدر خوب بود!"...چند نفر از دیپلمات های فرانسوی چند تا سوال درباره ی اجرا می کنند .از سوال ها معلوم است که فکرش را نمی کردند که "بتوانیم "!...انگار سبک شده ایم...تک تک ادای احترام می کنیم...دوباره  دست می زنند..دلم می خواهد ما تا ابد آن بالا بمانیم و آن ها تا ابد دست بزنند..آرام آرام از صحنه خارج می شویم و ...دوباره پایان!

 

از دید تماشاچی ها که خارج می شویم...هنوز منگیم...بچه ها هیچ نمی گویند.بی هوا و یک دفعه می پرم بغل ِ سعید و محکم فشارش می دهم که" عالی بودیم" .بچه ها انگار یک دفعه از خواب می پرند و یادشان می افتد که باید حرف بزنند.یک دفعه فوران می کنند...

 

شلوغ می کنند...و می گویند و می خندند و می دوندو می رقصندو می بوسندو گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند و فریاد می زنند و غش می کنند و...

 

باورش سخت است که تمام شده باشد.همه ی آن استرس و دلهره...همه ی آن تمرین های شبانه و روزانه...همه ی آن "gâteau " های عصرهای پنج شنبه که نیکول برایمان می پخت...همه ی آن سیگار کشیدن های توی تراس  طبقه ی پانزدهم .باورش سخت است که ببینی این ها هم مثل خیلی چیزهای دیگر می شوند خاطره و می چسبند به جمله ی " یادش به خیر"!...


بچه ها..

نوشتم که بدانید برای من..."بلژیک"..."نیکلای گوگل"..."بازرس"..."روسیه".."دوم تیر"..."گلبو"...."خیابان شریفی منش"..."گربه های علیل"..."فیله سوخاری"..." quel tablea"...."donnez la"...تا ابد..تا ابد گره خورده به خاطره ی با شما بودن و ...تمام!







پنج روز...آه...پنج آه...روز

نه اشکالی ندارد که مادر ِ نازنین بعد از سه سال مبارزه با سرطان بمیرد و نازنین از دبی بلند شود و بیاید ایران و بچه اش هم توی این هاگیر واگیر  سقط شود.نه اصلا به کجای دنیا بر می خورد که بابا بیست و چهار ساعته نیاز به همراه داشته باشد ؟..اصلا خیلی هم خوب است که مادرک از کمر درد بیفتد توی خانه و پاهایش یک شبه بی حس شوند و برادرک هم درگیر ِ امتحان های اش باشد و هی جاده ی کاشان تهران...تهران کاشان..کاشان تهران...تهران کاشان.ای بابا عزیز ِ دلم..مگر مشکلی پیش می آید اگر همه ی کشتی های نیامده توی این چند ماه ، همین هفته تحریم را دور بزنند و قطار شوند توی بندر عسلویه و بندر عباس و من و خانم میم مثل تراکتور کار کنیم و ناهار هم نرسیم بخوریم؟..زیاد سخت نگیر عزیزم.باور کن آخر دنیا نیست اگر جمعه ی همین هفته اجرای نمایشی باشد که چهارماه تمرین کرده ای و به جای یک سالن ِ سه در سه...بزند و توی سفارت بلژیک اجرا داشته باشید..نه عزیزکم...آخر مگر مهم است که تو متن ات را هنوز حفظ نکرده ای ؟...سخت می گیری ها!!...از همین الان به مدت ِ پنج روز...پنننننننننننننننج روز فرصت داری که برای مادرک وقت دکتر بگیری و همراهی اش کنی...شیفت ِ روزها بالای ِ سر بابا باشی...چون شب ها اجازه نمی دهند یک زن بالای سر ِ یک مرد باشد ..حتی شما دوست ِ عزیز!!....بعله..پنج روز فرصت داری که کشتی ها را سر و سامان بدهی و ...متن ات را حفظ کنی ( ده صفحه به زبان ِ فرانسه ..با گرامر ِ صد سال پیش!) ..آهان یادم رفت...از این پنج روز...چهارروز هم از دو بعد از ظهر تا هشت شب خانه ی خانم نیکول تمرین داریم...نکند دیر کنی هاااا..بچه ها زحمتشان هدر می رود...!..و خب...نور ِ خدا که آدم را سیر نمی کند!!!..چند وعده هم غذا درست کن  و..به همین راحتی!!..به همین شیرینی...آهان یادم رفت.. .احتمالا توی همین پنج روز هم بابا به سلامتی مرخص شود و ...لی لی لی....دسته جمعی برویم خانه و دور هم جمع شویم  و...با خوبی و خوشی..این پنج روز را دور هم ...دور آتش بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنفیم!

ای بابا....سخت می گیری ها...به کجای دنیا آخر بر می خورد این دو سه تا کار ِ کوچک؟..زنده گی همین است دیگر...می گذرد!!!!...حالا گیریم از روی ما...می گذرد دخترم.