Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

جاذبه ای به نام "لو"

یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود که به من زنگ زدند  و گفتند یک نفر جای خالی وجود دارد و می توانم اضافه شوم به کلاس. یعنی من مرده ی این حساب و کتاب این جایی ها هستم. آن سال ها که معلم بودم ، بعضی ترم ها آن قدر کلاس مان کوچک بود و شاگردها زیاد که کم مانده بود شاگردها بیایند و روی سر من بنشینند. تازه باز هم تا وسط های ترم مدیر محترم موسسه گرین لایت می داد برای ثبت نام و با خنده می گفت:"باران جان جاشون بده!". یکی نبود بگوید آخر زن حسابی، توی کیف ام جاشان بدهم یا توی کشوی ِ میزم؟

اولین روز ِ من در واقع هفته ی دوم ِ بچه های کلاس بود و همان روز هم بابت کاغذ بازی های دانشگاه کمی دیر رسیدم. bonjour  و یک نگاه گذرا به همه ی شاگردها و خب تشخیص هویت دو عدد ایرانی در چشم به هم زدنی!. عجیب است که ما از بیست فرسخی هم، هم مملکتی های مان را تشخیص می دهیم نه؟...هیچ ربطی هم به سر و وضع و مدل خط چشم و هایلات و مش ِ مو ندارد. یک جور حس عجیب که مثلا توی مترو بین آن همه جمعیت، با خودت شرط می بندی که آنی که آن ته ِ گوشه ی واگن ایستاده و کله اش توی موبایل اش  است مثلا،  ایرانی است!. نمی دانم مردمان ِ کشورهای دیگر هم همین حس را دارند و این قدر سریع تشخیص می دهند هم را یا نه، ولی تا به حال اشتباه نکرده ام و این عجیب است. 

استاد راهنمایی ام کرد که بروم و کنار ِ موسیو"شین" بنشینم!...در همان چشم به هم زدنی که من دو عدد ایرانی جان را تشخیص دادم، البته آقای موسیو شین را هم از نظر گذراندم!...اصلا عزیزم بعضی پسرها از نظر گذراندن نمی خواهند که!...ساعت رولکس میلیون میلیونی و صورت ِ استخوانی ِ مدل وار و سر و وضع فشن طوری و چهار شانه و بازوهای کمی ورآمده و عضلانی و پوست ِ برنزه شده ی براق و ته ریش ایتالیایی طور آخر از نظر گذراندن نمی خواهد که!...من ِ از خدا بی خبر ِ  تازه وارد را نشاند کنار ِ "موسیو شین" و باور کنید که آه ِ برآمده از نهاد ِ همه ی دخترها و زن های کلاس را شنیدم و البته نفرین شان را!...که دخترک ِ تازه از در آمده نشست کنار ِ "جورج کلونی ترین "پسر کلاس!...دو سه روزی طول کشید تا فهمیدم کی به کی است و کی مال کدام کشور است و البته این که "اوشان" مال کجا هستند و از کجا هستند و این همه کمالات اصلا مگر می شود یک جا؟!...هر بار که قرار می شد دو به دو یا در گروه های چند نفره بحثی کنیم، همه از زنده گی  و کار  و بار همدیگر می پرسیدند و خب طبیعی هم بود. کم کم فهمیدم که اوشان از لبنان، عاشق  و دلشیفته ی معشوق  ِکانادایی ِ کنونی شان در مونترال می شوند و به ساده گی تشریف می آورند این جا و با عشق ِ جاودانه شان ازدواج می کنند و حال هم خوش و سرخوش در یک خانه ی لوکس با دو تا سگ ِ مشابه ِ خرس و شیر زنده گی می کنند!. ماشین شان هم که جلوی دانشگاه پارک می کنند یک بی ام دابلیوی ِ ناقابل است که یک بار از دهان شان پرید که معشوق شان برای تولدشان خریده است! ایشان ناخواسته سلبریتی ِ کلاس ما شده اند و من هرروز شاهد ذوب شدن ِ دختران و زنانی هستم که ایشان باهاشان معاشرت می کنند( من جمله بنده ی حقیر).  چند روزی ست که چند نفری یک اکیپ  بلک شیپ ساخته ایم  و تا وقت گیر می آوریم می رویم یک گوشه ای و انگلیسی بلغور می کنیم و انگار خالی می شویم و بعد دوباره برمی گردیم به جو ِ فرانسه زبان! من، دخترک مکزیکی ، دخترک روس، پسرک ِ ایرانی و موسیو شین البته!...ایشان بی اندازه جنتلمن هستند و بیش از یک ربع نمی شود باهاشان معاشرت کرد چون احتمال دارد آتش بگیرد جان ِ آدم!...امروز از روی کنجکاوی (صرفن فضولی خالص) پرسیدم که عکس "لو" جان ،"لو" خانوم،  معشوقه اش را دارد یا نه. بعدش به خودم لعنت فرستادم که حالا که چه مثلا؟...می خواهی بدانی ایشان این پوست مخملی و براق شان را روی تن ِ کدام زشت و بد ترکیبی می کشند مثلا؟!! یا این نگاه ِ جذاب شان مثلا کی را توی خودش غرق می کند؟...ایشان لبخندی ِ خانمان برانداز تحویل م دادند و گفتند که می توانم توی فیس بوک عکس های شان را ببینم چون موبایل اپل ِ SE شان شارژ ندارد. کلاس بلافاصله شروع شد و فرصت فضولی ازمان گرفته شد و بعدش هم  هزار تا چیز دیگر پیش آمد که فراموش کردم پروژه ی دیدن ِ "عروس خانوم ِ کانادایی" ِ خوشبخت را . تا همین چند دقیقه ی پیش که ناگهان! امروز را به خاطر آوردم و فیس بوک و ...اسم ایشان و ....آه از نهاد دان ام بلند شد!...من تا اطلاع ثانوی هیچ حرفی برای گفتن ندارم. آخر مگر می شود؟!...چرا این طور می شود یعنی؟...ز چه روی واقعن؟...در شگفتم! 

_________________________________

پ.ن.1. "لو"جان..."لو" خانوم....در واقع موسیو "لو" می باشد!

پ.ن.2. فانتزی های ام به گاف و ه کشیده شد و بعد هم به گاف و الف رفت! 

پ.ن.3. ولله کفر ِ نعمت است!

نظرات 15 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج 1395/03/11 ساعت 10:50


نهههههههههههه........
چرا آخه؟؟؟

من از این سر دنیا فانتزی هام به همان دو حرف معروف کشیده شد... این چه وضعیه آخه؟

رها 1395/03/11 ساعت 12:54

حالا الان آقای شین در نقش مادام هستن یا موسیو لو در نقش مادام ؟ :))))))9
یه چیز دیگه هم بگم ؟ شت

مریم 1395/03/11 ساعت 17:55 http://marmar.persianblog.ir


باران من بین دو حالت گیر کردم ، یعنی چی ؟
شین گی تشریف دارن ؟
یا نه لو انقدررر زشته که شبیه مرداس ؟؟

اوشون یک گی متاهل و متعهد هستن!!

الان من نفهمیدم دقیقا چی شد؟ میشه بفرمایید خانم(آقا) چه کاره هستن؟

اقای "لو" دکتر هستن!

اوف. من چقدر خنگم. تازه فهمیدم چی شد. آخه یعنی چی اون وقت. این آقایون تحت هر شرایطی بهترینها نصیبشون میشه

سعی در درک شون دارم شدید

سربه هوا 1395/03/11 ساعت 21:02

به والله کفر نعمت است

واللا. عکسشو بفرستم؟؟؟

یادم نیست تو وبلاگ کی بود خونده بودم که اگه یکی خیلی اینایی بود که تو گفتی و به خانما نگاه نمی کرد، مطمئن باش گی می باشد!

دوست دارم درک شون کنم! دختر های این مدلی را بیشتر میفهمم

غزاله 1395/03/12 ساعت 07:56

شاه بلوط 1395/03/12 ساعت 11:35

کل داستان یه طرف شیوه عالی روایت تو یه طرف

به پای هم پیر بشن آقای شین و آقای لو

یه دوستی دارم به شدت منفی نگره
میگه اگه ما گی بودیم با این تفاصیل شرک نصیبمون میشد

به ولله کفر نعمت است. شرک:)))))

آنی 1395/03/13 ساعت 03:42

نوش جون هرجفتشون.

والا من بدم نمیاد عکسشون رو ببینم. حظ بصر که کفر نیست.

شما یه روز بیا خودشو ببین یه توک پا:)))

سولی 1395/03/17 ساعت 13:21


عاشق سبک نوشتنتم

سیمین 1395/03/18 ساعت 17:54

وای نه!!
انتظار داشتم طرف کور و کچل باشه ولی...
بلا به دوووور :دی

نه عزیزم.بسی شاخ و شمشاد هردو.

زری 1395/03/19 ساعت 16:41

دلم از این میسوزه که دو تا موقعیت و فرصت خوب را حروووم کردن دو تا فرصت از بانوان کانادایی گرفته شد
به پای هم پیر بشن
راستی یه سوال طلاق بین اینها هم هست؟ آماری داره؟

طلاق؟!...نمی دونم...ولی حتمن آماری وجود داره!...

شبنم 1395/03/20 ساعت 19:34

خیییییییییلی خووووووووب بووووووووود. محظوظ و ملذوذ شدیم از روایت جادویی شما :))

:)))).من بیشتر چندشم می شه

سربه هوا من رو با گفتن از خواب طولانی و شیرینیش از کار بی کار نکنه تو با خندوندنم و پخش شدنم روی میز این کارو میکنی شک ندارم
باران یه چی بگم ؟من بودم اصلا یک وضع شاااادی خرسند میشدم که آآآآآخیییش دیگی که برای من نمیجوشه سر سگ بجوووشه :))))))))))))))

با جمله ی آخرت الان حال بهتری دارم:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد