Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

مارا به خاطرت نگه دار

اینانلو مرد. من گریه کردم. . ولی  برای بابا . بابا این اینانلو را می پرستید. همه ی برنامه های اش را می دید. همه را حفظ بود. همیشه دل اش می خواست می توانست مثل اینانلو برود و ایران را بچرخد. این سال های آخر که همیشه در حال جنگیدن با سرطان لعنتی اش بود، فقط می توانست آرام آرام  از کوهی که پشت خانه مان بود بالا برود اما همه جای آن کوه را بلد بود. می دانست کجای اش روباه دارد و کجای اش جوجه تیغی. می دانست کجای اش بوته ی زرشک هست و کجای اش گیاه فلان. بابا که رفت هر بار صدای اینانلو را می شنیدم و برنامه اش را می دیدم، بغض می کردم. دو روز پیش شنیدم که مُرده. پدرِ طبیعت ِ ایران. اگر بابا بود کلی غصه می خورد. چه خوب که نبود چون دلم طاقت غصه خوردن اش را ندارد. با مرگ بعضی آدم ها کنار آمدن راحت تر از کنار آمدن با درد کشیدن شان و غصه شان است انگار. بعضی وقت ها عجیب حس می کنم که اگر بود سنگینی ِ خیلی چیزها روی شانه ام نبود. بعد فکر می کنم که اگر بود و مدام روی تخت بود و مدام شیمی درمانی و مدام آن چشم های نگران و مدام آن دست های نحیف ِ کبود و سوزن سوزن شده و درد و درد و درد . بعد یک چیزی گلوی ام را می گیرد و نفس ام بند می آید از دیدن ِ درد کشیدن اش.  بعد یک جورهایی آرام  می شوم از آرامشی که مطمئنم دارد. هر جا که هست..هر دنیایی که هست...مطمئنم از دردهای اش خبری نیست.

هرجا که هستی...هر دنیایی که هستی...مواظب خودت باش...ما دنیای بی تو را راحت تر سر می کنیم بابا جان تا دنیای با تو و آن التماس و دردهای توی چشم های ات...

نظرات 11 + ارسال نظر

چقدر سختی بوده. روح پدر شاد

بهروز 1394/10/16 ساعت 13:55

>:)<

هاگ بک

شاه بلوط 1394/10/16 ساعت 14:59

خدا رحمتشون کنه
بابای منم عاشق اینانلو بود برنامه هاشو نگاه میکرد
ماهم معتاد برنامه هاش شده بودیم
اصلا کسی هست از این جور ادمها خوشش نیاد؟
چقدر حیفه مرگ زود به سراغ بعضیا میره و دیر به سراغ یه عده

کلن من به این نتیجه رسیدم مرگ نامردانه ترین اتفاق این دنیاست.

فرزانه 1394/10/17 ساعت 08:49

روحشون شاد

خدا رحمتشون کنه ... جای خالی عزیزان هیچوقت پر نمیشه...

کامشین 1394/10/17 ساعت 18:57 http://www.kamsin.blog,ir

باران جان
می توانی برای خودت خیال پردازی کنی که دیگه هر دو فارغ از بند و بست جهان و مناسبات بیهوده اش، نشسته اند تو خونه یکی از فرشته ها پای سینمای خانگی با هم مستند حیات وحش می بینند؟ شاید هم بعدش باهم کلی خاطره تعریف کنند.
دلم می خواهد دلت شاد باشه به رویاهای طلایی.
اگر کامنتم را دوست نداری نابودش کن.

چرا دوست نداشته باشم حرفای به این رفیقانه ای رو :)

تنها 1394/10/19 ساعت 09:32

خدا رحمتشون کنه . دلم گرفت

دختر نارنج و ترنج 1394/10/19 ساعت 12:08

اینانلو مرد. من یک هفته ست که دارم گریه می کنم. نه، یک هفته و یک روز...
اینانلو 16 سال همکار من بود، یا من همکارش بودم؟ نمی دونم. فرقی نداره. از 78 تا 88 همکاری مستقیم داشتیم با هم. ده سال... روزی که با هم کار رو شروع کردیم من پدرم رو تازه از دست داده بودم، اون تازه از همسرش جدا شده بود. من عاشقش بودم. نه اینجوری الکی، فکر کن یه عمر آرزوت باشه یه نفر رو فقط ببینی، بعد یهو یه روزی همکارش بشی. هم سفره ش بشی. بهت بگه: لاغروی لنگ دراز... برات از بچگی هاش بگه، از ایل و زندگی ایلیاتی. از اولین عشقش. فکر کن ده سال هر بار مربای به درست می کنی یه شیشه کنار بذاری برای آقای اینانلو.
حالا دیگه هیچ وقت نمی بینمش. باورم نمی شه باران... دلم از همین حالا براش تنگ شده. صفحه فیس بوکم پر شده از پست های دوستای مشترکمون با عکس های اینانلو. یه آدم قوی، یه کوه، که هیچ وقت باورم نمی شد رفتنش رو ببینم. اگه یه لحظه فکر می کردم ممکنه بره، وقتی شهریور توی بیمارستان بستری بود کل شهر رو به هم می ریختم تا یک بار دیگه ببینمش.
اینانلو مرد، من یک بار دیگه بعد از هفده سال پدرم رو از دست دادم. نمی دونم کی می تونم بدون این که اشک بریزم اسمش رو بیارم یا عکسش رو ببینم؟ اما همه چیز به کنار... این که رفتنش رو بهتر می تونم طاقت بیارم تا حتی تصور این که روی تخت بیمارستان افتاده، حتی خیال این که اون قامت بلند و سخت، محتاج دکتر و درمان و دارو بشه.
آره، با مردن بعضی آدم ها راحت تر می شه کنار اومد تا دیدن دردشون. دیدن اضمحلال ریز ریزشون.
من هم با کامشین موافقم. الان هر دوشون اون طرف پیش همن. خوش به حال هر دوشون.
کاشکی دنیا اینقدر بد نبود. توی چهل سالگی دیگه طاقت از دست دادن هیچ آدمی رو ندارم باران....

متاسفم. خیلی. خیلی. کامنت تو از متن من هم غمبار تر بود ولی رهاست. مطمئن باش.

سیمین 1394/10/19 ساعت 13:12

چه خوب که مطمئن هستی از آرامش روح پدرت، این خودش دلیل محکمی هست برای آروم شدنت... منم مطمئنم!

:) باید آروم باشه...باید

لاله 1394/10/19 ساعت 14:48

روح پدرت شاد شاد شاد . به قول یکی من اگه خدا بودم سرم رو میزاشتم میمردم با این وضعیت دنیا

:)))))) عجب "یکی" ِ طنازی

روزهای خوب 1394/10/27 ساعت 09:43

سلام
خدا همه رفتگان رو بیامرزه
امیدوارم دنیای دیگه خالی از استرس و مرگ و درد باشه

من هم برنامه ها و وقار و صبحت کردن اقای اینانلو رو دوست داشتم
پدر همیشه مثل یه کوهه
چه باشه
چه نباشه
حتی خاطراتش

عجب جمله ای...چه باشه چه نباشه..همیشه مثل یه کوهه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد