Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی شوی!...شش ماه...فکرش را بکن. اگر تجربه ی زایش داشتم حتمن به جای مثال پریود، می گفتم که شش ماه قرار است که بزایی اما نمی زایی. اما خب تجربه ی زایش از آن تجربه هایی ست که همیشه حرف اش را ما زن ها می زنیم اما فکر نکنم تا تجربه اش نکرده ایم بدانیم که چه داریم می گوییم. "بنویس بنویس" های بهروز از یک طرف و حس انفجار گونه ام انگار امروز صبح که  صلح اتمی/ حافظ ناظری را شنیدم متلاشی ام کردو باور کردم که هنوز عمر وبلاگ نویسی ام به دنیاست و هنوز نوشتن ام می آید و آن هم چه وحشیانه طور. که میان زمین و آسمان و وقتی که میرنا و علی نشسته اند توی سالن صبحانه و منتظرم هستند، تکست بدهم که حال ام خوش نیست و شما صبحانه تان را بخورید و من دلم چیزی به غیر از صبحانه می خواهد...

قرار است که یک هفته اصفهان باشیم برای برگزاری دوره ی "انسان شناسی". یک هفته کار که حتی اگر بخواهم هم نمی توانم به چیزهای دیگر فکر کنم و چه عجیب نیاز داشتم به این هفته و هفت روزش. که هفت روز بی خیال این شوم که بلیط ام یک بلیط یک طرفه است ، روز هشتم فروردین 1395. یعنی درست همان وقت هایی که تهران دلبری می کند با هوای صاف و خیابان های خلوت اش. هفت روز نمی خواهم به این فکر کنم که "مهاجرت" قرار است من را بزرگ کند و شاید مادرم را پیر!... 

می خواهم هفت روز فقط کار کنم و بعدا به همه ی آن چیزهایی فکر کنم که درد مغز درد را هم به همه ی دردهای ام اضافه کرده...بلی. این هفته، فقط هفته ی کار است و آلبوم حافظ ناظری را مزه مزه کردن توی تنهایی اتاق ام. اولین بار کجا بود که این آلبوم را شنیدم؟...هان. محرم بود و من توی تاکسی بودم و شاید هم تنها نبودم و دور و برمان دسته و دود اسفند بود و انگار توی فیلم بودم. همممممممم....زنده گی و بازی های بزرگانه اش....

بگذرم ....باید کم کم بروم...


نظرات 14 + ارسال نظر
بهروز 1394/09/13 ساعت 17:59

حالا نوبت منه :دی ترسم ریخت دیگه :))
>:)<

برو دارمت

زری 1394/09/13 ساعت 19:31

پس آخر تصمیمت نهایی شد و بلیط را هم گرفتی. برایت آرزو میکنم تجربه های شیرینی منتظرت باشند.

مینروا 1394/09/13 ساعت 21:51

میام برات مینویسم بعدا . . .

منتظرتم

رها 1394/09/14 ساعت 17:27

آخه فروردینم شد فصل رفتن؟ اسفند بیشتر بهش میاد

موافقم...فقط چون فصل رفتنم نشه همزمان با فصل رفتن بابا

سربه هوا 1394/09/15 ساعت 14:13

حالا تو هی تاریخ رفتن و تنها گذاشتنمونو تکرار کن :'(

حالا تو هی باز قیافه تو اون طوری کن

شب زاد 1394/09/16 ساعت 11:31 http://unknowncr.blogfa.com

باران من دارد می رود به آن ور دنیا. به بارانم بگو دوستش دارم و کاش و کاش و کاش که بشود دیدش قبل رفتنش. البته که می دانم حجم بزرگ کارها و آدم هایی که باید ببینی ممکن است مجالی برای دیدار نگذارد، اما خلاصه هر جا که باشی من بارانم را در یک قدمی ام می بینم. با همان چشم های براق و همان لبخند تکرارنشدنی

کامشین 1394/09/17 ساعت 03:36 http://www.kamsin.blog.ir

بیا پیش من. 5 تا خانواده سوری قراره بیان اینجا، فکر کنم به یک فریدا احتیاج دارند.

5 عدد؟...پیش تو؟.!...

سیمین 1394/09/17 ساعت 14:57

هفت روز بی خیال باش و کار کن... تا مغز دردت خوب شود!

هشتم فروردین روز غمگینی ست برای ما و الهی برای تو شاد و خوب و سپید باشد!

کاش وورکشاپ توی شهر شما بود و همه ی دردام با اون غذاهای خوش بر و روی تو خوب می شد سیمین جانم

سمیه 1394/09/18 ساعت 01:55

روزهای قبل از رفتن از خود رفتن بد تره

آخ دقیقا سمیه. مثل درد زایمانه!

شاه بلوط 1394/09/23 ساعت 14:59

ما اهلی نوشته های خانومی شدیم که زیبایی خاص و منحصر به فردی داره
برای ما بنویس

می شه این قدر به من رو ندین این جا؟؟؟

سیمین 1394/09/24 ساعت 10:08

عزیزم م م م
کاش کاش

:)

کامشین 1394/09/24 ساعت 16:02

بعله پیش من.
الان بهترین جا برای اون هایی که کارهای بشر دوستانه می کنند دهاتی است که من زندگی می کنم. بیشتر از 5 خانواده سوری هم جا نداشتند خوب

روستا رو آماده کن که بیام

arezoo 1394/09/24 ساعت 16:22

من خیلی وقته نوشته های شما را میخونم و خییییلی دوسشون دارم. نوشتین که میخواین بیاین اصفهان. من اصفهان زندگی میکنم.خواستم بگم اگه دیر نشده و هنوز نیومدین اصفهان،کاری داشتین اینجا میتونین روی من حساب کنید فقط کافیه برام ایمیل بزنید.

مرسی آرزو جان. من هفته ی پیش اصفهان زیبا بودم و خیلی هم بسیار بهم خوش گذشت. امیدوارم دفعه ی بعد ببینمت

آرزو 1394/09/29 ساعت 12:29

حیف شد..پس به امید دیدار دفعه بعد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد