Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

این قصه سر ِ...

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان  دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:" سرطان کبد. شیمی درمانی ..."!!

درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف  و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟...

من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است  آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا...

نظرات 4 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج 1393/09/18 ساعت 12:49

نمی دونم باید چی بگم؟
واقعا نمی دونم باران...................

معصومه 1393/09/18 ساعت 15:20

من نفهمیدم چی شد ؟!
کسی دوباره ؟ دوباره سرطان ؟

لعنتیییییییییییییی:((((((( یه روز پزشک بابای منم همینا رو گفت، سرطان ریه... بابای منم جنگید، با یه حریف خیلی خیلی قوی تر از خودش. جنگید و تسلیم شد و رفت...

سعیده 1393/09/19 ساعت 12:27

خدا شفاشون بده.این سرطان لعنتی از کجا پیدا شده همه خانواده هارو درگیر کرده.

پدر منم باسرطان رفت، ولی خداروشکر خیلی زجر نکشید،‌ یه دکتر مهربون دارو رو اشتباهی وریدی تزریق کرد و در عرض دو روز راحتش کرد.

روح پدرت شاد باشه عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد