کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:" باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم" و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:" بس که این بچه های کلاس بورینگ و بی مزه ن..." و همه می خندیم. قلم موها را می گذارم روی میز و بغل اش می کنم و می گویم:" منم دلتنگ شما بودم...شما بهترین های من هستید". شیما از آن طرف داد می زند که "باز این باران اومد با این مدل حرف زدن اش...زهره جون تو رو خدا این بورینگ نیست؟" بعد هم دهان اش را کج می کند و ادای من را در می آورد که" من هم دلتنگ شما بودم عزیزان من...شما نور و چشم و چراغ و لوستر من هستیییییییییییییید". و دوباره همه می خندیم. می خواهم قلم موهای ام را بردارم که زهره جون می گوید:" راستی...بابا چه طوره؟...بهتره؟...من که هر بار می رم شیمی درمانی و پرتو درمانی یاد تو و حرفات می افتم..و پدرت...الان خوبه؟ دیگه که پرتو درمانی نمی شه؟..راستی اونم همین بیمارستانی می رفت برای شیمی درمانی که من می رم نه؟"...سقف اتاق یک دفعه باز می شود و یک آیس باکت به بزرگی ِ آسمان روی سرم می ریزد و من نه می توانم فرار کنم و نه می توانم جیغ بزنم. یک سکوت ِناجوری یک دفعه توی اتاق می پیچد. زیر چشمی همه را نگاه می کنم و یادم می افتد که به همه سفارش کرده بودم که مبادا زهره جون قضیه ی بابا را بفهمد. بیماری زهره جون و بابا همزمان شروع شد و من مدام برای زهره جون از بابا می گفتم که چه قدر خوب است و شیمی درمانی و پرتو درمانی را تحمل می کند و بابا هم مدام از زهره جون می پرسید که "اون خانومه دوستت خوب شد؟"....همه ی بدن ام از کار می افتد و هنگ می کنم الا یک بغض لعنتی که انگار آدمیزاد بمیرد هم "بغض" تنها اتفاقی ست که اگر بخواهد بیفتد، می افتد و از هیچ عضو و کوفتی فرمان نمی گیرد!...در می مانم میان ِخودم. می بینم که همه یک دفعه سرشان را می اندازند پایین و خودشان را مثلا سرگرم کاری می کنند. ثانیه ها کش می آیند انگار. زل می زنم به شیما که کاش دهن اش را کج کند و ادای من را در بیاورد و زهره جون یادش برود که چه پرسیده و من چه نگفته ام. ملتمسانه چشم می چرخان ام و دوباره می رسم به چشم های منتظر زهره جون. با خودم می گویم چرا دروغ بگویم. اصلا مگر "نبودن" چیز کوچکی ست که آدم راحت "نون" اش را بردارد و بشود "بودن"...نبودن و نماندن بابا که دلیل چیزی نیست...زهره جون که بچه نیست...شصت و چند سال اش است و خوب می فهمد که عمر یکی به دنیا می ماند و عمر یکی نمی ماند...بعد هم بابا کنسر معده داشت و زهره جون کنسر سینه...بعد هم اگر زهره جون نداند که بر من چی گذشته...پس دوستی چندین ساله مان چی؟...دروغ بگویم که چی بشود مثلا...حالا که چند ماه گذشته و من ارام ترم به ظاهر و آن روزها دل ام نمی خواست زهره جون مسجد یا خانه مان بیاید و حالا که همه چیز دارد آرام می شود بهتر است بگویم. قلم های ام را از روی میز بر می دارم و نا خودآگاه دوباره می گذارم شان روی میز و رو به زهره جون می گویم:" خدا رو شکر...خیلی بهتره زهره جون...گاهی برای چک آپ می ره...اما خوبه خوبه...می ره کوه...میاد خونه ی ما...دوباره رانندگی می کنه...سیزده به در رفتیم پیکنیک...برامون آتیش درست کرد با کباب...خلاصه خوبه. شده بابای سابق...انگار نه انگار که اون روزای سخت رو داشت. من که گفتم بهتون...این مریضی رو باید تف کرد انداخت دور..."
برق ِ چشم های زهره جون را تا آخر عمر یادم نمی رود. لبخند ِ پر از هیجان اش را هم. صدای اش که از خوشحالی می لرزید را هم...انگار برای اولین بار "امید" را مجسم شده می دیدم...
بماند که سنگینی ِ نگاه بچه ها له ام کرد تا خداحافظی کردم...بماند که اتاقک آسانسور از طبقه ی پنجم تا اول...کوچک و کوچک و کوچک و کوچک تر شد و هیچ از من نماند تا طبقه ی اول..
حالا هی بگویند لوستری
خب زندگی بدون لوستر اصلن معنا ندارد
گیرم که تو نور شمع هم بودی اگر، من نام ادیسون را از جهان پاک میکردم
تولدت بود، سی و یک سالگی شیرین است ها. ببین کی گفتم
مرسی گولوی گل:)
باران باران تو فوق العاده ای دختر.همه ی بغض تو سنگینی نگاهها بغض من دستان یخ کرده ام به یک طرف و آن امید مجسم شده به یک طرف.می ارزید باران جان می ارزید.فکر کنم در ان لحظه بابا هم منتظر بوده همین را از تو بشنود و به تو لبخند زده.
گاهی باید غم ها رو قورت داد و شونه شد برای بعضی پاها...
فک نمیکنم بهترین از این میشد به یه آدم مبتلا امید داد
باران تو بهترینی
مهربونی دختر مهرماهی
تولدت هزار بار مبارک
امید دادنی نیست...به نظرم تزریق کردنیه و باید یه جور نافرمی تزریق بشه که نفهمه طرف!
تو شیرین ترین و راست ترین دروغ دنیا رو گفتی بهش ...
راست ترین دروغی که باید می گفتی و چه خوب که گفتی.
دروغگوی دوست داشتنی بغل لازم من!!!:*
بهترین کار رو کردی دختر جان :)
گاهی از دستم در می ره و کارای خوب می کنم
تو چقدر خوبی باران جان. هر چند من خیلی وقتها با خوندن نوشته های شیرینت بارانی میشم.
تولدت با تاخییر زیاد مبارک باشه مهربانو.
سپاس فلرتیشیا.(چه اسم نوستالژیکی:)
من هیچ وقت مثل تو اینقدر درک بالایی ندارم که موقعیت آدم های اطرافم رو بسنجم و بعد دهنم رو باز کنم.............
اما به نظرم تو کار درستی کردی.....
زهره جون به امید بیشتر از حقیقت نیاز داره...
درک بالا چیه عزیزم...یه چیزی انگار اون لحظه زد پس سرم که اینو بگو!!...درک به من زیاد نمی چسبه ترنجکولوی من
چه کار سختی کردی خیلییییی سخت
دست خودم نبود واقعن! راست می گم
نمیدونم اونی که اون بالاست توی تو چی میبینه که هی بازی میکنه باهات، هی توبالاپایینیها میندازت، ای کاش که تو هم هرروز قویتر بشی، محکمتر بشی، منی که بیرون گود ایستادم دلم میخوا تو برنده این بازیها باشی.
امیدوارم بازیش با من جدی نشه... من بازی بلد نیستم زیاد:(
تو چقـــــــــــدر بزرگی زن!
ادای بزرگا رو خوب در میارم یا!