Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

پیش-تولد-زر-نامه

"دو" تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند بالا...اما اگر درد مردانه و جدی باشد خودشان را با فکر انداختن "دو" تا قرص بالا آرام می کنند. این "دو" یعنی قطعا و حتمن و حکمن الان خوب می شوم. چرا چون عوض یکی "دو" تا بلعیده ام و همان فکر ِ "دو" لامصب نصف دردهای آدم را خوب می کند.


می خواهم بخوابم اما فکر این که فقط دو ساعت ِ دیگر سی ساله هستم و از دو ساعت دیگر سی و یک ساله هستم، نمی گذارد. (این نوع "دو"، از آن نوع "دو" هایی که پیش تر ذکر شد، نیست!. این "دو" ، فزاینده ی درد است و دیگر هیچ!)...

تولد این خارجکی ها که می رویم، از ساعت هشت شروع می کنیم به خوردن و رقصیدن و ویییییییییی بازی کردن و کل کل کردن و ساعت که دوازده می شود، تازه طرف کیک اش را می آورد و می خواهد قبل از فوت کردن اش نیم ساعت هم "ز" و "ر" بزند که چه حسی دارد. همیشه ی خدا هم ما آن قدر مست و خسته و داغانیم ساعت دوازده نیمه شب، که هی زیر گوش هم با گریه می گوییم"چرا فوت نمی کنه پ؟"...هربار توی دل مان غر غر می کنیم و من یک جورهایی سردسته ی غرغر چی ها هستم! اما حالا که دو ساعت مانده به سی و یک سالگی ام، انگار خودم همان مرض ِ "ز" ،  "ر" زدن را گرفته ام! خوشحال ام که تنها روی تخت ام نشسته ام و نرگس و سپی نیستند که هی زیر لب فحش های رکیک بدهند و می توانم با خیال راحت "پیش -تولد- زر" های ام را بزنم! 


سی سالگی ام عجیب ترین سی سالگی ِ عمرم بود!... از جان گرفتن ام توی یک سازمان عجیب الغریب ِ بشر دوست، تا آمدن نینو توی زنده گی ام و شب و روز گذراندن های ام بااو...

شب و روز گذراندن های ام توی آن بیمارستان لعنتی که هنوز وقتی به آن دوربرگردان سر ِ اقدسیه می رسم، هق هق می شوم...

نیمی از سی سالگی ام را بابا داشتم و نیمی اش بی بابا بودم.

 همان روزهای بیماری بابا بود که دخترکی که یازده سال توی دپارتمان مان بود یک دفعه هوای کانادا زد به سرش و رفت و دپارتمان مان ماند و این که حالا کی بشود جای دخترک؟...پست به این مهمی؟!...آگهی دادند توی روزنامه.  من هم هوای پروموشن برم داشت و اپلای کردم و گفتم به من اعتماد کنید و می توانم جای او باشم. یک روز Eve و ریتا آمدند توی اتاق ام و گفتند که قبول نکردن تو به معنای اعتماد نداشتن به تو نیست و فقط مساله این است که ما برای این پست یک پورش می خواهیم!...خندیدم و گفتم "من حتما موتوربایک ام..نه؟"...خندیدند و به قول خودشان از بین همه ی اپلیکنت ها یک پورش انتخاب کردند. من هم ماندم سر همان پست قبلی و توانستم روز و شب برسم به بابا و بالای سرش باشم هر شب و روزی که با ما بود...

 "پورش" دپارتمان که تحصیل کرده ی فرنگ بود و چنان و بهمان، اول تازید و بعد افتاد به ریپ زدن!...آن چنان که تصمیم به اخراج اش از یک صبح تا ظهر طول کشید!...خون همه را کرد توی شیشه. آبروی همه را برد...تیشه زد به ریشه ی هر آن چه "بشر دوست بود"...و ...اخراج شد دو ماه پیش. بلی دو ماه پیش که نامه ی مصاحبه ام آمد و داستان های کلاس رفتن و فرم پر کردن ام شروع شد و  هرروز با خودم فکر می کردم که چه خوب شد که من را انتخاب نکردند وگرنه فرصتی برای درس خواندن نداشتم!...بعد هم زد و مصاحبه قبول شدم و...بعد هم گاو صندوق مان را زدند و ما شدیم دو عدد کانادایی ِ بی پس انداز!...بعد هم بهنام و آن داستان ها و نازی و ....هه.

 خب بالاخره سی سالگی باید با یک داستان عجیب غریبی تمام بشود که بگویند "سی سالگی خیلی خاص است" دیگر!...فکر می کردم آخری اش همان گاو صندوق و بهنام است اما نچ!...دیروز Eve آمد توی اتاق ام که "ما مایلیم..و یک جورهایی التماس ات می کنیم که بشوی پورش ِ ما!"...وات د فاک!!!...حالا؟!...حالا وقت این حرف هاست؟...می گذاشتید سی ام تمام شود و توی سی و یک سالگی از این حرف های سنگین بارم می کردید. گفتم:" بات..."..گفت :" ما اشتباه کردیم...باید ایمان می آوردیم به تو و از این حرف ها..."

دو روز است که سرم از اصرار های شان پر است...مخ درد گرفته ام اما گذاشته ام اش به حساب آخرین اتفاق سی سالگی ام. نگران آینده و روزهای سی و یک سالگی ام هم هستم و هم نیستم. به چیزی به اسم"خدا" ایمان آورده ام و خیلی وقت ها آرام می نشینم کنار تا ببینم چه  غلطی می کند برای ام و دنبال همان را می گیرم و می روم...


خب...سی سالگی عزیزم، وقت رفتن ات است کم کم. دل ام می خواهد بدانی که می فهمم همه ی سعی ات را کردی که اتفاق های خوبی برای ام رقم بزنی...می فهمم که سعی می کنی درد ِ نبودن بابا را خوب و جبران کنی...اما عزیزم..دلبندم..سی ِ من...من را هد ِ میشن هم بکنی باز از دل ام در نمی آید که بابای ام را گرفتی. "دو" تا "دو" تا پست و مقامم بدهی..."روانکتینگ" وار "دو"تا "دو" تا پانادول،  روانه ی زنده گی ام کنی...باز خوب بشو نیست این حجم و درد...

 گفتم که بدانی..گفتم که به سی و یک و سی و دو و سی و سه و هر چندی که قرار است عمر کنم خبر بدهی..که همه ی دنیا را هم بهم بدهید...با هم بی حساب نمی شویم. اگر مردانه می خواهید بازی کنید...اگر جرات اش را دارید...همه ی خوشی های ام را پس بگیرید...قبولی مصاحبه و پروموشن و همه ی گاو صندوق های  زنده گی ام را بزنید...اما بابا را برگردانید...

سی سالگی جانم، کمی مانده به رفتن ات حالا. مرسی برای لحظه های خوب ات. می بخشم ات برای همه ی لحظه های تلخ و بدت...الا...آن نفس عمیق که بابا را با آن از ما گرفتی...

همین!


نظرات 33 + ارسال نظر
sheyda 1393/07/06 ساعت 23:06 http://ghadefandogh.blogfa.com

بارانک عزیزم
تولدت مبارک و زندگیت پر از اتفاقای خوب
به خدا ایمان ندارم اما اینکه تورا ارام میکند کافیست تا دوستش بدارم
تولدت مبارک بانو

فندوق جان مرسی :)

علی 1393/07/07 ساعت 00:21 http://ploton.blogsky.com

به اندازه ی تمامی ابرهای دنیا
دلم گرفته است!
به دیدار این دل غمگین بیا!
شانه هایت را برای این همه بارش کم دارم!
تولدت مبارک

سمر 1393/07/07 ساعت 00:48 http://misswho.blogsky.com

تولدت مبارک عزیزم

مرسی سمر:)

تشکر من چه قدر"میم" و "ر" و "سین" داشت

تولدت مبارک باران- پورش جان سی و یک ساله بی پس انداز
امروز از ان روزهاست که مطمئنا بوی پدر همه جاست و در هر ان بغلت میکنه باورکن

سی و یک ساله ی بی پس انداز!

تولد و غیر تولد نداره دزیره جان...بابا هر روز و همه جا هست

مریم 1393/07/07 ساعت 08:10

من هم تو سی سالگی که یک ماه دیگه تموم میشه
خواهرم
تنها خواهرم
تنها دوست صمیمیم
رو از دست دادم...
قبول دارم که بعدش هرچی اتفاق می خواد بیفته
خوب یا بد
مهم تر از این نمیشه
تنها حسرت حسرت حسرت
خوش به حالت که در آخرین نفس کنارش بودی
خوش به حالت که تو خونه بود بابات که دستهاشو بگیری
نه روی تخت بیمارستان و ای سی یو
تنها تنها تنها
و من پشت در....

مریم عزیزم...خواهر ندارم..اما ف ِ ما...مثل خواهر بود. می دونم که دردش گفتنی نیست...اما ما موجودات پوست کلفتی هستیم...با خاطره هاشون زنده گی می کنیم و زنده می مونیم. خواهرت رو مطمئنم حس می کنی...همون طور که من بابا رو...ف رو...دوست ام نرگس رو...

فنجون 1393/07/07 ساعت 08:50 http://embrasser.blogfa.com

سالروز تولدت مبارک باران جانم

سال ِ سی ِ پر ماجرا گذشت ... و چقدر هم سخت گذشت ... اصلا" خوب است که تمام شد!
اما امسال برایت پر از موفقیت و از همه مهمتر آرامش و لبخند باشد ... دلت قرص باشد که بالاخره درست میشود و آن میشود که بهترین است.

میگن خانوما تو سی سالگی به اوج زیبایی و بلوغ میرسن ... دارم فکر میکنم از امروز عجب داف ِ وحشی ای شدی تو


امروز اصلا قیافه م دیدنیه فنجووون جون..دیشب با عر عر خوابم برد و امروز چشمام اندازه دو تا توپ بسکتبال...زلفامم شونه کردم یه وری..ولی چون واینمیساد یه وری...یه کم آب زدم چسبیده به فرق سرم...خدمتت بگم لوازم آرایشم هم جا مونده جایی و خب...خودت داستان رو حدس بزن...!!...اصن من دیدن دارم در این چونین روز فرخونده ای.
میس یووووو این جی تاک به خدا

دریا 1393/07/07 ساعت 09:23

باران جان تولدت مبارک.فقط و فقط می توانم برایت ارزو کنم که سی یک سی دو سی سه و۰۰۰ های زندگیت همچون نام ماه تولدت برایت بینهایت مهر و مهربانی به همراه داشته باشند.

دریاااا بی نهایت مرسی

شیرین 1393/07/07 ساعت 09:47

تولدت مبارک باران دوست داشتنی
سی سالگی به درک، سی و یک سالگیت پر شه از خوشی لطفا :)

لدفن

باران عزیزم تولدت مبارک امیدوارم سی یک سالگی پر باشه از آرامش برات

مرسییییییییییییییییییییییییییی "روزهای با هم"
چه اسمی!:)

سیمین 1393/07/07 ساعت 13:30

الهی که لحظه هات پر باشه از خوشی توی سی و یک سالگی
الهی که غم هاش کم و شادی هاش عمیق و موندگار باشه دوستم
الهی که روح پدرت از بودن دختر مهربونی مثل تو شاد و در آرامش باشه باران

بوس های عمیق و بغل های محکم برای تو

مرسییییییییییییییییییییی سیمین ِ همیشه در صحنه ی رنگارنگ

دختر نارنج و ترنج 1393/07/07 ساعت 13:34

نمی دونم چرا تولد سی سالگیت باید من بغض کنم؟
تولدت مبارک دخترک خوب من...
دخترک بابایی من...
تقصیر سی سالگی نیست. یه روزی از روزهای عمر ما، از خیلی سال ها پیش تعیین شده برای از دست دادن آدمی(یا آدم هایی) که دوستشون داریم، حالا برای تو قرعه به سی افتاده و برای من بیست و چهار بود. راستش اگر دنیا به همین روند مسخره ش پیش بره یه روزی تو هم مثل من خدا رو شکر می کنی که بابایت خیلی زودتر از این که روزهای مسخره ای رو که می آن ببینن از این دنیا رفتن. خیلی وقتا که یه اتفاق بد توی زندگیمون می افته می گم خوبه بابا نیست! اگرنه چقدر درد می کشید....
می خواستم تولدت رو تبریک بگم ها! ببین چقدر حرف زدم..
تولدت مبارک بارانک من.... امیدم برای تو اینه که روزهای خوب و همه ی خوبی ها برات توی دستور کار دنیا قرار بگیرن. می خوام که همیشه شاد باشی. خوشگل باشی. جوان باشی.. می خوام که دلت غم نداشته باشه. امیدم اینه که سی سالگی بیچاره همه ی غم ها رو توی خودش ریخته تا از این به بعد زندگی تو همه ش شادی باشه....
تولدت مبارک عزیز دل من.....

آخ آخ تو ازونایی که اگه تولد بگیرم با این جور حرف زدن ات بهت دو تا تیکه کیک گنده که می دم هیچ، یه کیک هم می دم ببری خونه
دوستت می دارم.:)

سربه هوا 1393/07/07 ساعت 14:18

تولدت مبارک عزیزم...
انقدر تو از این سی سالگی بد گفتی که من میترسم یه ماه دیگه برسه و منم واردش بشم!

ایشالا واردش شی طوری که نفهمی چه طوری واردش شدی و چه طوری خارج شی ازش

سی و یک سالگی تون مبارک و افسانه ای !

مبارک رو می فهمم اما "افسانه ای" دیگه ینی چی؟!

دختر نارنج و ترنج 1393/07/07 ساعت 18:31

خانوم کیک منو بدید می خوام برم!!!!

کیک ات با من.

مینروا 1393/07/07 ساعت 21:03

باری جونم، تولدت مبارک باشه. :*

تو می گی باری..من دل ام می لرزه خو...

محمد 1393/07/07 ساعت 22:49

یادم می آید حوالی همین روزهای اول مهرماه شروع بیست و هشت سالگی شما بود که از حکایت روزهای سی سالگی گفتم و اگر چه «تعبیری» که از آن داشتم را یادم نیست، اما حالا تصورم همین تصویر زیبایی است که شما از «زندگی» داشتید. (شاید به دلیل تجربه هایی است که در این سه سال گذشته بدست آورده باشم.)
زندگی همین است، همین خوبی ها و بدی ها ... هر چند دلمان نخواهد، هر چند در آرزوهایمان این روزها را به حساب زندگی نگذاریم. خوشی ها و سختی های زندگی از تو «تو» را می سازند. همین گونه شروع شده ایم و همین گونه ادامه خواهیم داشت و روزها و سال ها را پشت هم می گذاریم. روزهای سی و یک سالگی ات مبارک ...

بسیار بسیار چسبید تبریکاتتون:)
از این طرفا آقای محمد؟..راه گم کردین؟!

تولدت مبارک باران.هم سن شوهر منی که اونم مهرماهیه.
خوبه که به خدا ایمان آوردی.
من امروز سخت درگیر از دست دادن ایمانم بودم و هستم...

مهدیس جان..من کلا در سال..یه شب احساس از دست دادن ایمان ندارم...اونم شب تولدمه

بهینه 1393/07/08 ساعت 01:01

باران حساس و مهربان.تولدت مبارک.و سی و یک سالگی ات پر از شادی و رضایت. موفق باشی

ممنونم بهینه جان.

رها 1393/07/08 ساعت 08:27 http://rahaomidvar.blogfa.com

میشه با سی سالگیت شوخی کنم ؟

بسی رنج بردم در این سال سی

ولی آخرش به خوشی می رسی


اینم جدی نوشت : هوم! خب سی سالگی برای منم هی جور خط استوا بود، وقتی رفتم اون ورش، اصلن یه چیز دیگه ای شدم که خودمم گاهی نمی شناسم خودمو!
اما برای تو فکر کنم یه جور چند برابر بزرگ تر شدن بوده تو سی سالگی.
از ته دل آرزو می کنم که آغاز دهه چهارم زندگیت اونقدر شیرین باشه که هیچ وقت فراموشش نکنی

شوما با هر چی میخوای شوخی کن "رهاجان خان"

تولدت مبارک باران عزیز...روزهات بی دغدغه و آروممم

خیلی ممنون مامان امیر ارسلان

شب زاد 1393/07/08 ساعت 09:13 http://unknowncr.blogfa.com

دختر مهربون!جواب ما رو تو جیتاک ندادی گفتم اینجا برات بنویسم که تولدت مبارکه و کلی بوس و بغل. حالا اگه یه عدد شبنم برات کادو بخاد بیاره ،چطوری باید ببیندت ؟

شبنم:)))))))))))) من مرده ی این پیشنهادهای دیدار تو ام...کادو رو بهم توی هفته ی دیگه بدی خوبه؟!
جی تاک رو الان می چکم

رها 1393/07/08 ساعت 09:59 http://rahaomidvar.blogfa.com

آهان یه چیز دیگه هم بود یادم رفت!
به مناسبت تولدت یه فنجون برات دیدم، مامان، تپل!
بگم ؟
میگم !
مادر جان، یه تپه هست تو فنجونت که یه دختر روشه، دختره الان رسیده نوک تپه. داره میافته تو سرازیری زندگی.
اون راه روشنه هم جلو روشه .
یه مار می بینم که چمبره زده زیر تپه، مار نشونه ی ثروته!
ی عدد سه می بینم، تولدت سی سالگیت رو جشن گرفتی. درسته ؟ ببین من چه باهوشم :))
دیگه جونم برات بگه، یه شمع روشن هم اون ته مها هست، یه نذری داشتی باید ادا کنی، یا شایدم باید برای یه آرزویی نذر کنی .
خب تموم شد، حالا یه انگشت بزن ته فنجون تا بقیه اشم بگم:))))
ببینم فال قبلیم درست دراومد، حالا تو باز هی نیا خونه ی ما برات فال راستکی بگیرم:))

رها 1393/07/08 ساعت 11:07 http://rahaomidvar.blogfa.com

ببین عدد سه شگون داره !
من سومین کامنتم بذارم برم به زندگیم برسم :)
باران ، همین الان یه جور خوبی از ته دلم برات هر چی خوبی و خیر و سلامتی و اتفاقات رنگین کمونی تو دنیا هست، خواستم.
اون یکی که اومده کنار سه نشسته و جای صفر رو گرفته، یک مقدسی هست، شروع یه دهه ی جدیده و نوید یه دوران متفاوت تر از هر دوره ی دیگه.
سالروز زمینی شدنت مبارک باران عزیز :*

رهااا تو همه جورت..جور خوبه عزیزم
حتی جور بدت
اصن اون سربالایی تا اخر دنیا سربالاییه خونه ی رها ایناس:)

شب زاد 1393/07/08 ساعت 12:02 http://unknowncr.blogfa.com

هفته دیگه عااااالیه .هر روزی که تو بگی بجز سه شنبه ،بسیار بسیار اوکی هست.اینقده ذوقناک میشم اگه قرار بزاری ببینی ام.:*

سما 1393/07/08 ساعت 13:00

تفلدت مبارک!

سماااا چشمم به در ِ‌کامنت تو بود:)

سرمه 1393/07/08 ساعت 19:50

باران بانو، تولدت مبارک

مرسی سرمه ای

مینروا 1393/07/08 ساعت 20:40

میخوام رقص بندری یاد بگیره :دی

فتانه 1393/07/09 ساعت 07:50

باران جان تولدت مبارک ببخشید البته با تاخیر!

شما تا سال دیگه همین موقع وقت داشتین فتانه جان. مرسی

مینروا 1393/07/09 ساعت 19:18



خو برم کم کم تو افق محو شم

مهدیه د 1393/07/10 ساعت 00:13

تولدت مبارک. امیدوارم یه سال عالیییی رو شروع کرده باشی باران جان و کلی اتفاقای خوب منتظرت باشه

مرسی مهدیه دال جان

مریم 1393/07/13 ساعت 09:11 http://marmaraneh.blogfa.com

آنقدر زندگی فشارت میدهد، آنقدر بلا سرت می آورد که مجبور میشوی دستهایت را بالا ببری و‌بگویی من تسلیم، هر غلطی دلت میخواهد بکن.
تولدت مبترک دخترک کانادایی.

اوه اوه..."دخترک کانادایی؟!".. کاش واقعن به همین ساده گی آدمیزاد ها می شدن این جایی و اون جایی...

فرزانه 1393/07/14 ساعت 07:42

خیلی خیلی مبارکه . سی و یک سالگیت پر از شادی پر از آرامش و موفقیت . امیدوارم سال دیگه که برامون می نویسی ، فقط و فقط شادی باشه و الا و اما نداشته باشه

ممنونم فرزانه جان. خیلی مرسی قدیمی جان:*

دلربا 1393/07/14 ساعت 19:54

تولدت مبارک باران جان...بهترینها را برات ارزو میکنم

:) خعلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد