Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

Frida`s plastic world

I paint my own reality.I paint bcuz I need to. I paint whatever passes through my head without any other considerationIiI II

بابا...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...


بابا...یک لایه خاک...یک لایه گل های شب بو...یک لایه قطره های باران...دوباره یک لایه خاک...گل های شب بو...قطره های باران...

فکر می کردم این تصویر وحشتناک ترین و درد آورترین تصویر این چند وقت خواهد شد. اما نشد. حتی پارچه ی سفید را انداختن روی بابا برای این که کسی دست به بابای ام نزند...حتی شب تا صبح با تن ِ بی جان بابا توی اتاق ماندن و صورت اش را بوسیدن هم.

سخت ترین و دردناک ترین اش هشت ِ صبح بود که زنگ خانه را زدند و همه زمزمه کردند  "آمبولانس...دخترش را بلند کنید" و به زور بلندم کردند و توی اتاق برادرک ضجه می زدم که از جلوی چشم های ام توی آن برانکارد لعنتی رد شد و ...رفت. این آخرین توی خانه بودن اش...این آخرین این جوری رفتن اش از توی خانه ای که هر ثانیه توی بیمارستان آرزوی اش را می کرد...آن برگشتن توی اتاق و تخت خالی اش را دیدن...آن...همان...سخت ترین ام بود. قلب ام از جای اش تکان خورد اما من ِ لعنتی نمردم. من لعنتی نمردم که نبینم نماز میت خواندن آن جمعیت و تابلوی کوچکی که یکی آن جلو برده بود بالا و اسم بابای من روی اش بود. ...بابای من.

این آخری ها صبح ها که زنگ می زدم و مامان می گفت:"بابا رفته اداره" مثل سگ عصبانی می شدم. زنگ می زدم به بابا و دعوای اش می کردم که چرا با این حال و روز می رود آن اداره ی آموزش و پرورش کوفتی و اگر انرژی دارد باید برای خودش بگذارد نه آن ها. بابا هم همیشه ی خدا جواب اش یک چیز بود. که" دلخوشی ام این جاست...با همکارام خوشم..."و من خفه خون می گرفتم. قبل از بهشت زهرا بردیم اش سازمان برای خداحافظی... همان جایی که دل اش خوش بود همیشه. همان جایی که یک عمر صبح رفته بود و عصر برگشته بود. آمبولانس وارد حیاط بزرگ سازمان شد و یک دفعه ترمز کرد. از جمعیتی که حلقه زده بودند دور حیاط. از رییس سازمان تا آبدارچی ها. فکرش را نمی کردم .هیچ کس فکرش را نمی کرد. بابا ی پیچیده توی چارچه ی ترمه و غرق گل را گذاشتند وسط حیاط و همه ی همه ی همه و همه و همه...دورش حلقه زدند. شاید دویست نفر...شاید بیشتر...و خداحافظی کردند...یادم نیست چه شدم و کی من را کشان کشان توی ماشین برد. ولی مطمئنم که بابا داشت لبخند می زد...به آن حیاط  و حلقه ای که دورش بود...به آن همه خاطره ...به آن همه خوبی ای که پشت سرش می گفتند.

حالا همه چیز تمام شده و خیلی چیزها شروع.  تازه شروع نبودن های باباست و شروع دلتنگی های مان. و فقط یک چیز...یک چیز آرامم می کند و آن این که مطمئنم بابا دیگر درد ندارد. همین. درد ِ ما به درک بابا جان. تو نداشته باش.تو بخواب . آرام. تو...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران...

نظرات 36 + ارسال نظر
نوشین 1392/12/25 ساعت 16:39 http://nooshnameh.blogfa.om


هزاران هزار از این شکلکها نمیتونه احساس و بغض الانم رو نشون بده.
باران جانم من هم پدرم سه ماه بعد از سکته مغزی و فلج سمت چپ بدن سال ۸۹ ما رو ترک کرد... پدری با اون اقتدار در اون روزا برای کوچکترین کارهاش شخصیش محتاج ما بود. من فرصت پرستاری ازش رو داشتم و فکر میکنم همان بهتر که پدر قبل از اینکه بیش از این عزتش از بین بره از پیشمون رفت. اون با این غصه نمیتونست کنار بیاد که حتی برای ... دستشویی باید کمکش میکردیم......
روح همه پدران رفته شاد باشه باران

saeed 1392/12/25 ساعت 16:46 http://androidbm.dde.ir

سلام وبلاگ خوبی داری خوشم اومد منم تورو به وبلاگ خودم دعوت میکنم باتشکر

دلم منو که اتیش زدی
خدا این اتیش دلت را ارام کنه

دایان 1392/12/25 ساعت 17:55

عزیزم الهی که پدر در آغوش خدا و زیر سایه مهربانیش بخندد.امیدوارم روزگار برای شما روزهایی را بیاورد که پدر از آن بالا از خوشیهایتان دلش غنچ برود.همه سالهای آینده ات طوری بیایند که تلخی وحشتناک این سال 92 را برایت کمرنگ کنند.

مینا 1392/12/25 ساعت 18:36

خدا بهت صبر بده . من هنوز بعد از 27 سال فوت پدرم رو باور ندارم . میدونم چی میکشی .

niloofar 1392/12/25 ساعت 18:47

بمیرم برای دلت عزیزم ....

میم جین جون غمگین 1392/12/25 ساعت 19:56

وای باران نگو موقع رمان و داستان خوندن نمیتونم این لحظه ها رو بخونم چه برسه به خوندن قصه پر دردد بهترین دوست وبلاگیم

باران کاش داستان بود '....
عزیزم روحش شاد و خدا به شما آرامش بده ایشالا

sheyda 1392/12/25 ساعت 19:57

فرزانه جان هیچ حرفی هیچ نشانه ای از طرف من ِ غریبه تسکینت نمی دهد اما بدان فاتحه خواندن از طرف یک غریبه به علت خوب بودن پدر نازنین ات است روحش شاد

سیمین 1392/12/25 ساعت 20:47

سکوت ِ بغضدارم، تمومی نداره...

پرندیک 1392/12/25 ساعت 20:56 http://parendik.blogfa.com

خدا رحمتش کنه

ای خدا

غ ـزل 1392/12/25 ساعت 23:12 http://life-time.blogsky.com/

بارانم
از وقتی ف رفت همرات بودم
باورم نمیشه این اتفاق افتاده
نمیتونم تسلیت بگم
روحشون قرین رحمت

سمی 1392/12/26 ساعت 00:06 http://rosequart.persianblog.ir/

عزیزم الاهی برای بمیرم..الاهی برای دل پر دردت بمیرم..اصلا نمیتونم بگم اروم باش چون میدونم نمیشه...فقط میتونم بگم متاسفم ..برای پدرت دعا میکنم .امیدوارم سایه بقیه عزیزانت همیشه بالای سرت باشه ......امیدوارم عشق و سلامتی در سال جدید همیشه در زندگیتون جریان داشته باشه...سال 92 سال خیلی خیلی بدی بود منم یکی از خیلی عزیزامو از دست دادم ...شاید زمان تنها دارویی که میشه تجویز کرد.

فرزانه 1392/12/26 ساعت 00:55

عزیزم تسلیت میگم/از ته دلم ناراحت شدم باران جان

هما 1392/12/26 ساعت 08:59

باران عزیز از رفتن ف می خوندمت و این اخریها همراهت گریه می کردم از روزی که نتیجه ازمایش لعنتی رو گرفتی تا الان که دلمو به اتیش کشیدی اینجا تو محل کارم پشت مانیتور بی پروا اشک ریختم هیچ چیز نمی تونم بگم تا دل سوختت اروم بشه شاید همین که دوران زجر کشیدن پدر عزیزت کوتاه بو د مرهمی باشه برات اون اان تو ارامشه هر لحظه برای تو هم ارانش می خوام

به پهنای صورتم گریستم بی ترس از دیده شدن در محل کار. دلم خیلی خیلی گرفت دوست نادیده ام. پدر و مادر ارزشمندترین دارایی هر کسی هستند و نبودشان جبران ناپذیر.تسلیت می گم

وحیده 1392/12/26 ساعت 09:24

نازک دل شده ام ... یاد پدرم افتادم .. حال واحوالت .. بی تابی هایت انگار جلو چشمم است .. تصویر آنچه گفتی در حیاط سازمان جلوی چشمم است واشک امانم را برده ... دل صبور و آرامش هدیه سال نو برا تو ... باران هیچ وقت هیچ وقت جای این عزیزان پر نخواهد شد و چه خوب که پدر بیش از این درد نکشید ...

شی ولف 1392/12/26 ساعت 09:44 http://shewolf.blogsky.com

باران...

مهسا 1392/12/26 ساعت 10:20

بارانم خدا رو شکر که پدر نازنینت دیگه درد نداره
میدونی پدرت رو دقیقا روزی به خاک سپردی که من برادرم رو. از حالا تاهمیشه هر وقت یاد برادرجانم بیافتم برای شادی روح هردوشون دعا می کنم و برای آرامش و صبر تو و برادر و مادرت

زن بابا 1392/12/26 ساعت 10:48

عزیزم
هیچ واژه ای بلد نیستم برای آروم کردنت . اصلا چرا باید آروم باشی وقتی بابای عزیزت کنارت نیست . فریاد بزن . اشک بریز ضجه بزن که هر کاری کنی حق داری عزیزدلم
اصلا باور نمیکنم به این زودی رفته باشند.
خداوند خودش صبر بده به ان دل داغدیده ات

شب زاد 1392/12/26 ساعت 11:03 http://unknowncr.blogfa.com

تو خاموشی،خونه خاموشه
شب آشفته ،گل فراموشه
بخواب کامشب،پشت این روزن،شب کمین کرده ،روبروی من
تب آلوده،تلخ و بی کوکب،شب شبِ ِ غربت،شب همین امشب
لایی لایی،من به جای تو شکستم
تو نبودی،من به سوگ غم نشستم
از ستاره تا ستاره ،گریه کردم
از همیشه ،تا دوباره،گریه کردم

آیدا 1392/12/26 ساعت 12:50 http://1002shab.blogfa.com/

عزیز دلم...

sheyda 1392/12/26 ساعت 13:27 http://ghadefandogh

داغداری̊ زجری جانکاه است که هیچ اندازه از همدلی و خیرخواهی نمی‌تواند از شدتِ آن بکاهد یا آن را تسکین دهد

من دیگه چی دارم که بشه ارومت کرد هیچی بانو هیچی

تسلیت واژه کوچیکیه برای این درد بزرگ
روحشون شاد باشه و قرین رحمت الهی
خدا به شما هم صبر بده آمین

مریم 1392/12/26 ساعت 14:29

از یه وبلاگ دیگه اومدم اینجا اولین بار که میخونمت.تسلیت میگم واقعا متاسفم از خدا واسه ت صبر میخوام من که نمیشناسمتون و نه چیزی. قلبم لرزید از نوشته هات .اشک اجازه نوشتن بهم نمیده خدا خودش کمکت کنه

هیما 1392/12/26 ساعت 15:34

برات صبر آرزو میکنم
برای تو و مادر و برادرت صبر و آرامش میخوام

باران عزیزم. دارم گریه می کنم به پهنای صورت. چیزی برای آرام کردنت ندارم که بگویم. سوگواری کن که آرام شوی و در دلت نماند این بغضها. باشد که آرام شی و سال جدید را با بهترین اتفاقها شروع کنی. این 92 کوفتی دارد تمام می شود با تمام اتفاقهای کشنده اش. ولی در این 92 کوفتی خیالت از سلامتی برادرت راحت شد. خوب است که به خیر گذشت خدا ان بالاست. یادت باشد جر میزند گاهی ولی حواسش هست به تو

star 1392/12/26 ساعت 18:58 http://star1ir.persianblog.ir

باران
باران
باران
تسلیت میگم عزیزم . هرچند خوب میدونم هیچ حرف یا جمله ای نمیتونه حتی ذره ای از این غم بزرگ رو کم کنه
با خوندن نوشته هات دارم به پهنای صورت اشک می ریزم و جلوی هق هق گریه م رو نمی تونم بگیرم.
تو خوب توصیف می کنی. انقدر خوب که لحظه لحظه ی کابوس از دست دادن بابام جلوی چشمهام مجسم شد.
لعنت به سرطان... لعنت به متاستاز
من هم سه سال پیش همه ی این لحظات تلخ رو تجربه کردم. منو توی غم بزرگ و بی انتهای خودت شریک بدون. امیدوارم خداوند به تو و خانواده ی عزیزت صبر بده تا بتونید این غم تلخ رو تاب بیارید... بابا الان در آرامش هست...

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
.....

می دونم هیچ واژه ای نمی تونه دردت رو تسکین بده... برای اون مرد بزرگ آرامش آرزو می کنم و برای شما صبر...

مخلص 1392/12/27 ساعت 04:51

با این که هر صفحه ی تقویم که ورق می خورد، سعی می کند یک جوری حالی مان کند که غم، آخر ندارد، باز هم با تمام وجود، آرزو می کنم که آخر غمتان باشد. سفر ایشان هم بی خطر.

مریم 1392/12/27 ساعت 09:03

آخ که راس میگن یتیمی درد بی درمان یتیمی.

من لالم یک لال مطلق

بابا...یک لایه خاک...یک لایه شب بو...یک لایه باران
ابرها هم مثل دل باران ،باریدند...
خدایا صبر بده.صبر ...

چندین بار اومدم اینجا ...خواستم چیزی بگم...دلداری بدم... صبر ارزو کنم.... تسلیت بگم...تسلا بدم ولی نشد نتونستم...نمی تونم... فقط گریه کردم...گریه و گریه ...کاش 92 کمی فقط کمی مهربون تر بود ..

سلام عرض شد
روزی هم من پدر را به خاک سپردم
او نیز بسیار درد می کشید،وقتی آرامشش در مرگ را دیدم ،
گفتم سوزش دل ما فدای سرت تو آرام باش....
تسلیت بانو اگر چه تمام دردها تازه شروع می شود.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد